سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷

lost in "Lost"!

LOST IN “LOST”!
بیایید سرکی بکشیم به ماهیت جزیره ی لاست و رمز های آن. این جزیره کجاست؟ چه ویژگی هایی دارد و چرا مثل جزیره های دیگر نیست؟
به عنوان موضوع مرکزی داستان های لاست، جزیره، در موارد متعددی، ویژگی های خارق العاده ای از خود نشان میدهد: گاهی عده ای را به خود فرا میخواند؛ عده ای را پس از ترک آن به خود باز می خواند؛ بنا به ادعای "جان لاک"، قربانیانی می طلبد؛ همواره دشمنانی دارد که قصد سوءاستفاده از ویژگی های منحصر به فردش را دارند و در مقابل، مدافعانی دارد که به هر شکل، از آن محافظت می کنند. سرنوشت همه ی کسانی که در پرواز 815 جان سالم به در برده اند، به گونه ای کاملن حساب شده آن ها را به جزیره کشانده است. آنها که بدون خواست سرنوشت آمده اند، از سوی جزیره اجازه ی ورود نمی یابند (ملوان قایق "ویدمور" به جنون کشیده می شود، "رجینا" هم که از سرنشینان قایق است، خودکشی می کند.).
در جستجوهایم به دو تئوری در باره ی جزیره بر خوردم:
1-در اسطوره ها آمده که: میان دنیای مادی و بهشت، سرزمینی وجود دارد که در آن ارواح و زندگان، می توانند با هم زندگی کنند. تنها دو راه برای دستیابی به این مکان وجود دارد: یا باید راه رسیدن به آن را بلد باشید و یا سرنوشت شما را به آنجا هدایت کند. ویژگی های آن به گونه ای است که زندگی را برای حیات مادی زندگان ممکن می کند. سرزمینی است که نه میرا و نه روح، نمی توانند از آن با خارج ارتباطی داشته باشند. تولد یک نوزاد در این سرزمین، خلاف طبیعت آن است. افراد با شایستگی بالا و ویژگی های منحصر به فرد، ارتباطات ویژه ای با آن دارند و می توانند برخی از قدرت های آن را درک کنند. خوب؟ آشنا نیست؟ آیا این همان جزیره ی لاست نیست؟
2- جزیره ی لاست همان اتوپیای افلاطونی است. افرادی که از غار تاریک خارج شده اند و آنقدر شایستگی داشته اند که از بند سایه ها رها شوند. اکنون با ورود به جهان خارج، نور چشمشان را می زند و احساس می کنند که به این مکان تعلق ندارند. اما پس از خروج از این دنیا و بازگشت به غاری که آن را "خانه" ی خود می پندارند، درد زندگی در تاریکی را می فهمند.
و اما تئوری من: من تئوری دوم را بیشتر می پسندم. در تجربیات مرگ تقریبی (احیا شدگان بعد ازمرگ چند دقیقه ای) می شنویم که هیچ کدام تمایلی به بازگشت نداشته اند و بعد ازبازگشت، هیچ وقت خود را متعلق به این دنیا نمی دانند. بگذریم از آن عده ای که دیگر هرگز نمی توانند درد زندگی را بپذیرند و تا موعد مرگشان برسد، گوشه ای می نشینند و لحظه ها را میشمارند و این در صورتی است که دست به خود کشی (تلاش برای بازگشت) نزنند. (جک را که یادتان می آید؟ بعد از بازگشت، دائمن سوار هواپیما می شد به این امید که سقوط کند و به جزیره برگردد.)
نیای سوفی" را به یاد دارید؟ شاید ما آن قدری که خودمان می پنداریم، واقعی نیستیم. بچه که بودم یکی از تخیلاتم این بود که نکند آدم فضایی هایی که ما آنها را "دیگران" به شمار می آوریم، واقعی تر از ما باشند و ما آدم فضایی های اصلی باشیم؟ (لینک : فیلم "دیگران") ماجرای جزیره و دنیای ما هم همین است.
در سیزن 4 (که به زعم من، فلسفی ترین و ماورایی ترین سیزن سریال است) در چندین مورد دیدیم که "دن"، همان فیزیکدان آکسفورد، که تازه از دنیای خارج وارد جزیره شده، بارها و بارها می گوید که شکست نور در این جزیره، غیر عادی است و اینکه نسبیت زمان در این جزیره، از قوانین دنیای بیرون تبعیت نمی کند (لینک: هلیکوپتری که در واقع 20 دقیقه پرواز کرده اما به زمان جزیره، 2 روز در راه بوده). آیا می توان چنین برداشت کرد که جزیره در فضا-زمان دیگری است؟ شاید در یک جهان موازی! همان جهان هایی که ابعادشان به طول-عرض-ارتفاع-زمان محدود نمی شود... همان هایی که در تئوری "هاوکینگ" و همکارانش، بیش از یک میلیون بعد دارد. اگر چنین آگاهی داشتی باشیم، آیا همه مان "جان لاک" گونه با حوادث ورای عادت، برخورد نمی کنیم؟ آیا "جک" اتصالش با دنیای اینجایی زیاد از حد قوی نیست که با جهان بینی لاک مخالفت می کند؟ (و می بینیم که در پایان تقریبا در همه ی موارد، حق با لاک است) موضوع این است که لاک، سیر زندگی خاصی داشته: یک بچه ی نامشروع که 6 ماهه به دنیا آمده، بدون والدین بزرگ شده، بعدها رنج های غیر معمولی کشیده و ناتوانی را تجربه کرده. این فرد است که اولین شمه ی قدرت جزیره را می بیند... به یاد زندگی پیامبرها نمی افتید؟ (حتی اگر همه اش افسانه باشد، مگر نه اینکه هر افسانه ای معنایی دارد؟) جک اما زیاد از حد منطقی است، او نه تنها در عمق موهای خرگوش جا خوش کرده، بلکه هیچ تمایلی هم برای بیرون آمدن ندارد. باید منتظر بمانیم تا ببینیم که "آرون" (هارون ) –بچه ای که خلاف قوانین جزیره متولد شده- و "جی یون" (بچه ی جین و سان) –بچه ای که با معجزه ی جزیره به وجود آمده- چه ویژگی های خارق العاده ای خواهند داشت؟
جزیره شاید مثالی از بهشت تخیلی آدم هاست. در جزیره بیماری معنا ندارد مگر در دو مورد:اول بن که آن قدر در زندگی اش غرق شده که دارد جزیره را فراموش می کند؛ دچار نوعی تومور کشنده ی نخاع می شود و جزیره برای یادآوری نقش خود، یک جراح نخاع از آسمان می فرستد! دوم جک که تمام تلاشش را برای انکار قدرت جزیره می کند و می کوشد که از آن خارج شود؛ دچار آپاندیسیت می شود. جزیره برای آنها که قدرتش را باور دارند، قدرتش را بیشتر رو می کند: جان لاک، یک بار به هنگام سقوط هواپیما و یک بار وقتی که تیر خورده و در گودال مردگان افتاده، معجزه ی جزیره را می بیند. در جزیره گرسنگی وجود ندارد. گیریم که یک دود سیاه رنگی هم هست تا یادآوری کند که هیچ چیز از بدی عاری نست (یادتان هست که "اکو" که یک مسیحی معتقد-یا بگوییم یک کشیش- بود، می توانست با این هیولای جزیره مبارزه کند. خوب ایده ی مذهبی جالبی است ولی با نوع تفکر من از مذهب همخوانی ندارد!) در جزیره، جعبه ی جادویی وجود دارد که هر چه ذهنت اراده کند، در لحظه برایت مهیا می شود. (لینک: اعتقاد ادیان درباره ی بهشت). جزیره (مخصوصن ساحل و غارها) ادم را به یاد بهشت عدن می اندازد!
بیایید نجات یافتگان پرواز 815 را "یاران جزیره" (مثل یاران حلقه) بنامیم. یاران جزیره به هنگام خروج از جزیره، کاملا موجوداتی متفاوت از آن چیزی هستند که به هنگام سقوط هواپیما بودند. جزیره با فلاش بک هایی که به زندگی گذشته ی آن ها می زند، حکم نوعی سلوک برای یاران جزیره دارد. تو گویی اکنون که از غار خارج شده اند، به جای سایه های زندگی گذشته شان، حوادث را در نوری متفاوت می بینند. نوعی عکس هوایی با جزئیات، از زندگی که تا به حال کرده اند!
ماجرای کلبه و "جاکوب" هم از رمزهای لاست است: این طور که در سریال بیان می شود، کلبه توسط "هوراس گوداسپید"، یکی از اعضای اصلی "دارما"، ساخته شده است. اما اکنون محل اقامت جاکوب است و در اواخر سیزن 4، می بینیم که "کریستین شفرد" (یک روح مهربان) و دخترش "کلیر لیتلتون" (ناقض قانون تولد در جزیره) در آن ساکن هستند. تئوری هست که می گوید، جاکوب یکی از اعضای دارما بوده که در جابه جایی های جزیره در زمان، گیر افتاده. اما تئوری من این است که جاکوب همان روح جزیره است. جاکوب همان مقرر کننده ی سرنوشت اهالی جزیره و "یاران جزیره" است. جاکوب و کلبه اش، تنها برای سه نفر قابل دیدن هستند: بنجامین لاینوس (حافظ جزیره، که گویی با پاسخ دادن به ندای جزیره در کودکی، شایستگی اش را ثابت می کند.)، جان لاک (توضیحی لازم نیست!) و "هوگو ریس" یا همان "هرلی" (به هیکلش نگاه نکنید،او مثل یک نوزاد بی گناه و ساده است، دچار مالیخولیا می شود، دوستان خیالی دارد، به نفرین و طلسم معتقد است، به مادرش وابسته است، عاشق بازی و ماشین سواری است، بدون خجالت می خندد و گریه می کند و می ترسد، نیاز به مراقبت و دلداری دارد و هنوز به اعماق موهای خرگوش فرو نرفته!).
این وسط یک شخصیتی هم هست که انگار همیشه در جزیره بوده، با آن زندگی می کرده، از آن حفاظت می کرده (و می کند. او همیشه سربزنگاه، گره ی ماجرا را باز می کند.)، برگزیدگان جزیره را پیدا می کند و به جزیره می آورد، جامعه ی کوچکی نشکیل می دهد، به ساکنین دائمی جزیره امنیت و آرامش می دهد و هیچ وقت پیر نمی شود. "ریچارد آلپرت" انگار راه ارتباط جاکوب (یا بگوییم جزیره) با آدم ها است. جی.جی.آبرامز خیلی چیزها در مورد این ریچارد باید برایمان بگوید.
و اما به عنوان آخرین مورد: آیا شما هم مثل من تقریبا مطمئنید که جزیره در زمان جابه جا شده و نه در مکان؟ (لینک: پایگاه "ارکید" برای جابه جایی در زمان طراحی شده).

پی نوشت1: اگر این مطلب گسسته است، بگذاریدش پای اینکه تازه تماشای لاست را تمام کرده ام و هجوم افکار، نوشته را به هم زده.
پی نوشت2: در فکر یک تحلیل شخصیتی از کاراکترهای لاست هستم. شاید عملی اش کنم، به زودی!
پی نوشت3: برای اطلاعات بیشتر به لاست پدیا سر بزنید. و نیز اینجا و اینجا:اسطوره شناسی لاست!

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۷

هنر نزد ایران موزیک است و بس!

چند سال پیش همین ها افتادند به جان گیتار و تا می شد ری...دند به کل هیکل این ساز! هر چه ارزش هنری داشت دادند به باد فنا، در نتیجه می شد در خیابان آدم هایی را دید که ساک گیتار را با ورق پاره و تخته چوب پر می کردند و می گذاشتند روی دوششان! ساک گیتار روی دوش همانقدر اعتبار می آورد که چسب روی بینی!

حالا همین ها از گیتار خسته شده اند و به ویولون روی آورده اند ولی به شکل دیگر! خوبی ویولون این است که آدم ناشی حتی نمی تواند توی دست بگیردش. البته ناشی گری هم نیست همه اش، مقدار زیادیش هم شدت احمق بودنشان است. یکی نیست به این الاغ های ایران موزیکی بگوید: "اوهوی رفیق! این دختر دماغ عملی ِ بی ام و سوار تو، با اون ناخن های مانیکور کرده ی درازش، چطوری روی ویولون انگشت گذاری می کنه؟" یا اینکه: "عزیزم اون که توی دستته اسمش آرشه است! چماق نیست که اونجوری گرفتیش!" یا حتی: "هی خوشگله، از اون صدای آهنگ در میاد، ملاقه ی سوپ نیست!"

حالا من تا چند هفته پیش خیال می کردم قضیه به همین ها ختم میشه، تا اینکه... این یارو و کل اکیپ کلیپ سازی و آهنگسازی و شعرشون یک نفر نداشتند که بفهمد ویولون را با دست راست نمی گیرند!!!!

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۷

موهبت شعور

داشتیم می دویدیم.

نفس زنان گفت: تا حالا تو جامعه با آدمایی که اصلا شکل خودت نیستن قاطی شدی؟

گفتم: حسابی...

-آدمای نفهمو می گم! مجبور شدی خودتو شکلشون بکنی؟

-خیلی زیاد. اون جایی که من درس خوندم مجبور بودم این کارو بکنم وگرنه احتمالا از تنهایی دق می کردم.

می خواهم در ادامه برایش یک چیزهایی بگویم ولی صدای سوت نمی گذارد.

این ها چیزهایی است که می خواستم بهش بگویم:

تا قبل از دو ماه پیش تقریبا از دیدن یک آدم بفهم (!) از نزدیک نا امید شده بودم. گمان می کردم که اینها همه شان موجودات خیالی دنیای وبلاگستان هستند و وجود خارجی ندارند. اینقدر برای فهماندن بعضی چیزها به بعضی ها به بن بست خورده بودم که دیگر بی تفاوت شده بودم. بگذار هر که می خواهد هر اشتباهی می خواهد بکند. مکر من مسئول اشتباه های مردم هستم؟ بگذار هر فکر ابلهانه ای که می خواهد داشته باشد، چرا من او را متوجه اشتباهش بکنم؟
خلاصه اینکه تا امسال که به دانشگاه بروم، از میزان شعور در کائنات ناامید بودم تا اینکه ناگهان بازی روزگار ورق را برگرداند؛ به نفع خودش: این 2-3 نفر را پیدا کردم. آنفدر موهبت بزرگی بود بودن در کنار آدم هایی که به چیزهایی فکر می کنند که می شد چشم را بر تمام اختلافات سلیقه ای و اعتقادی بست. می شد ساعت ها در خیابان قدم زد و هر کار مسخره ای کرد و خوش بود. خوش بود از اینکه هنوز امیدی هست...
کاش هرگز تمام نشود.
می شود. می دانم...

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۷

هلپ پی ال زد!

برای منی که روزی 10 ساعت در دانشگاه به سر می برم و حداقل 6-7 ساعت پای لپ تاپ، می نویسم یا لاست را که تازه گیر آورده ام می بلعم (من لاست را می بلعم! نمی بینم.) واقعا حوصله ای نمانده که هر بار برای باز کردن بلاگر اینقدر از سر و کول انواع فیل.تر شکن بالا بروم. یک آدم خیّر و نیکوکاری پیدا می شود که به من یک راهی پیشنهاد کند که بلاگر را آدم وار باز کنم؟

پ.ن غیر مرتبط: راستی شما می دانستید ویکی پدیا زبان گیلکی هم دارد؟ باید خبرش را به شقایق بدم!

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۷

تا نخوری ندانی

یکی از یزرگترین لذت های دنیا دیشب توسط یک عدد آونگ کشفیده شد:ساعت 3 بعد از نصفه شب در هوای زیر سرد، پنجره را باز کنید، بخزید زیر پتو، یک دی وی دی کلاسیک بگذارید توی درایو لپ تاپ لم بدهید و لذت ببرید. امتحان کنید، قول می دهم پشیمان نمی شوید.

توجه ضروری: لطفا فبل از شروع عملیات، از شارژ بودن لپ تاپ مطمئن شوید. در صورت ضد حال خوردن من را نفرین نکنید.

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

چه سری، چه دمی، عجب پایی!

یکی از موهبت هایی که نامجو باید به خاطرش خدا را و ژن های پدر و مادرش را روزی سه بار سجده ی شکر کند آن دماغ دراز وگنده اش است. چرا؟ به دو دلیل: یکی این که اگر سوراخ های آن دماغ کوچکتر از اینی که هست بود (یعنی یک دماغ طبیعی بود) عمرا چنین صدایی از نامجو در نمی آمد. دوم این که آن دماغ دراز و قیافه ی سوپر معمولی و غیر جذاب باعث می شود گروهی از موجودات، متشکل از دختر و پسر که اصولا موجودات مشمئز کننده و استفراغ آوری هستند با اظهارات و علایق و سلایقی که سوپر لوس و آکنده از اسهال احساسات و بغض های حال به هم زن و چشمان اشک آلود حال به هم زن تر، دست به نابودی او نمی زنند. این بزرگترین موهبتی است که می تواند شهرت و محبوبیت و ارزش یک آدم معروف اعم از خواننده، بازیگر، نویسنده و حتی سایستمدار را دستمالی نشده (یا حداقل کمتر دستمالی شده) و سطح بالا نگه دارد. بگذار آن ها دلشان به چشمان رنگی بنیامین و گلزارشان و قیافه ی قشنگ جود لا و با.سن بی عیب و نقص جنیفر لوپز خوش باشد. خدا که قد کوتاه آل پاچینو و دماغ دراز نامجو و قیافه ی معمولی تام هنکس را برای آنها نیافریده، حداقل اینطوری ما هم بدون مزاحم با همین قد کوتاه و دماغ دراز نشئه می شویم، بدون احمق های عاشق پیشه. خودمان از پس ادا در آرهای آدم فهمیده نما بر می آییم.
دلم به حال رادان و گلشیفته و همینطور نیکول کیدمن و اینها می سوزد چون در اوج بدشانسی و بد اقبالی، خوشگل از آب در آمده اند.

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۷

دختر یا پسر؟ مسئله این است!

"یک پزشک" مطلبی نوشته در باره ی سایتی که با بررسی سوابق گشت وگذار شما در اینترنت، می تواند جنسیت شما را تشخیص دهد. من هم بالاخره بعد از چند روز مشتاق شدم ببینم که جنسیت مجازی ام چیست. بعد می دانید خوبی اش کجاست؟ این که طبق نتایج به دست امده توسط آنالیز دقیق هیستوری، این سایت محترم تشخیص دادند که من به احتمال 96% مرد هستم! من واقعا خوشحالم برای این سایت که تنها 4% شانس قائل شده یک زن بتواند یه سایت هایی مانند بلاگر، فرند فید، وردپرس، سی ان ان، یوتیوب، فیس بوک، آی ام دی بی، سونی، بی بی سی و... سر بزند. آنوقت به نظر شما من باید حتما به سایت هایی از قبیل "کلوپ هواداران بریتنی اسپیرز" ، "برد پیت خوشگلتره یا جود لا؟" ، "فشن تی وی"، "چگونه قلب یک مرد را به دست بیاوریم؟"سر می زدم تا تشخیص داده شود که من دخترم؟

پ.ن: شاید باید سری به دکتر بزنم تا میزان هورمون هایم را چک کند! شاید این سایت راست می گوید!

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

آونگ غصه دار

دل یک آونگ مگر چقدر جا دارد؟ گاهی غصه اش می گیرد از بعضی ها. از بعضی هایی که مصداقشان "کافر همه را به کیش خود پندارد" است. یک آونگ کارش تاب خوردن از این طرف به ان طرف است نه شنیدن مدل های مختلف کنایه. چرا وقتی یک آونگ کار خودش را می کند به بعضی ها بر می خورد که این حتما منظوری داشته که دارد تاب می خود. لابد می خوهد بگوید من خیلی تاب خورد بلدم؟

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷

600!

اعتماد نوشت:

"دعوت دانشگاهيان اصفهان از خاتمي
600 نفر از دانشجويان دانشگاه اصفهان با امضاي بيانيه يي «سيدمحمد خاتمي» را به حضور در انتخابات رياست جمهوري دهم دعوت کردند. در اين بيانيه که امضاهاي آن رو به افزايش است با اشاره به وضعيت نابسامان مديريتي کشور خواستار حضور سيدمحمد خاتمي در انتخابات شدند. دانشجويان دانشگاه اصفهان، دانشگاهي که خاتمي در سال 48 از آن فارغ التحصيل شد، نسبت به مشکلات کشور ابراز نگراني کرده اند."
چرا مh خبر نشدیم؟ خوب ما هم امضا می کردیم می شد 601 نفر!

بر خورد نزدیک تن تن و اسپیلبرگ در سرزمین میانی!

اعتماد نوشته:
"اسپيلبرگ سرانجام «تن تن» را کارگرداني مي کند
بعد از يک اختلاف کوتاه مدت سوني پيکچرز اينترتينمنت و پارامونت پيکچرز براي تهيه کنندگي مشترک پروژه سه بعدي ديجيتال «تن تن» در حال مذاکره هستند و استيون اسپيلبرگ روي صندلي کارگرداني اولين فيلم اين سه گانه مي نشيند. به گزارش مهر ورايتي اعلام کرد فيلمساز برنده اسکار پس از رفع مساله جدايي دو استوديو پارامونت و دريم ورکس، امضاي قرارداد براي توليد مجموعه «تن تن» را در دستور کار خود قرار داد.مدتي پيش استوديو يونيورسال پيکچرز که قرار بود يکي از تهيه کنندگان اين پروژه باشد با بودجه 135 ميليون دلاري پيشنهادشده از سوي اسپيلبرگ و پيتر جکسن براي ساخت سه گانه سينمايي خبرنگار معروف قصه هاي مصور مخالفت کرد و فيلمبرداري اولين فيلم مجموعه که قرار بود از اکتبر آغاز شود، به تعويق افتاد.اکنون پارامونت و سوني تاييد کرده اند براي مشارکت در تهيه اين پروژه در حال مذاکره هستند. انتظار مي رود اولين فيلم سه گانه «تن تن» براي نمايش در سال 2010 آماده شود. فيلم اول را اسپيلبرگ و فيلم دوم را جکسن کارگرداني مي کند."


این هم مژده به تمام تن تن بازان دنیا. من در ساخت چنین فیلم هایی به اسپیلبرگ و جکسن واقعا امیدوارم. شما چی؟

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷

Trick or treat!

حلول روز مبارک و میمون هالووین را به کلیه ی خون آشامان، هیولاهاو ارواح خبیث به ویژه حضور مبارک آقا کنت دراکولا و جناب فرانکشتاین تبریک و تهنیت عرض می کنم.

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

دیوانه!

بچه است دیگر. گاهی دیوانه می شود، ویرش می گیرد ساعت 2 بعد از نصفه شب فیلش یاد هندوستان می کند، می آید 4تا 4تا وبلاگ آپ میکند. شما به دل نگیرید. (به معده بگیرید که زودتر هضم شود.) خلاصه اینکه اینگونه مرض های نویسنده هیچگونه محدودیتی برای کامنت گذاشتن شما ایجاد نمی کند. شما می توانید هروقت که عشقتان کشید از پست اول گرفته تا پست آخر وبلاگ برای هرکدام که دلتان خواست کامنت بگذارید. خوشحال می شوم و برایتان ایول پرتاب می کنم و روی ماهتان را می بوسم (برای آقایان با رعایت حدود!).

همه با هم به پای صندوق های رای می رویم!

در پنجمین مسایقه ی وبلاگ نویسی دویچه وله به وبلاگ ایرانی یادداشت های جنوبی از کوچکترین مدرسه ی دنیا، رای بدهید به کوری چشم هرچه اجنبی است!
ما که دیکتاتور نیستیم. لینک وبلاگ یادداشت های جنوبی (دیرتش باد) را برایتان گذاشتم که سر بزنید و اگر خوشتان آمد رای بدهید. اگر هم خوشتان نیامد فقط کافیست بوق بزنید!


پا برهنه در بهشت

این پست تنها به جهت خالی کردن عقده و پیرو مسئله ی نفرین های یواشکی نوشته شده و هیچ ارزش دیگری ندارد.

اینجا خیلی گل و بلبل است. همه چیز خوب است به جان شما. یک ذره سرمان را شیره مالیده اند که می شوریم خوب می شود؛ سرطان که نیست! یک ذره هم همگی دسته جمعی با فرهنگ و با ادب و با شعوریم که خدا را شکر. ما هم که یک عالمه سر به راهیم. بوی قرمه سبزی یک ذره هم از کله ی ما نیست، از سلف است (ناهار چمن پلو داریم)، برای ما پاپوش درست کرده اند. ما حتی یک ذره هم به ستاره هم هیچ علاقه ای نداریم؛ چه دانشجو باشد چه هتل 5 ستاره. در حومه ی بهشت هم زندگی می کنیم. لغت "خراب شده" را هم بدخواهان از خودشان درآورده اند، یک ذره هم به ما مربوط نمی شود. مغز ما یک ذره هم خیال فرار کردن ندارد. یک عالمه هم شما استادی و زورت زیاد است.
بیخود تلاش نکنید که از این پست سر در بیاورید. جز همکلاسی های من کسی قرار نیست از این پست چیزی دستگیرش بشود. برداشت های ویژه هم موقوف (حتی شما دوست عزیز!).
اما اگر درباره ی نفرین ها ی یواشکی نظری دارید و می خواهید کسی را یواشکی نفرین کنید اینجا جای مناسبی است. در ِ گوشی کامنت بگذارید. بین خودمان می ماند.

بچه ی درسخوان

تا حالا شده کاری بکنید که بعد خودتان توی کف خودتان بمانید که چطور چنین کاری توسط موجودی که شما باشید انجام شده؟
دیشب داشتم فکر می کردم به کتاب (!) پس از اندکی دودوتا چهار تا و شمارش به کمک انگشتان دست به این نتیجه ی شگرف رسیدم: من در مهر ماه (توجه بفرمایید که مهر ماه آغاز درس خواندن است.) مجموعا 35 صفحه جزوه (!!) و 7 عدد کتاب متفرقه (مجموعا پیش از 5 هزار صفحه) خوانده ام! خدا خودش آخر و عاقبت این ترم را به خیر کند. همین الان هم 3-4 تا کتاب دیگر روی میز تحریر جمع شده که انتظار خوانده شدن را می کشند.
کسی پیشنهادی برای من که نه، برای این جزوه ها و تکست بوک های بدبخت بی نوا که قرار است منبع سوال نیم ترم و پایان ترم باشند دارد؟

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۷

معجزه ی قریب



همین الان خبر پخش آخرین قسمت سریال روزگار قریب (فردا شب) را دیدم (با تاسف).
معجزه ای به گمانم در تمام تاریخ سیمای جمهوری اسلامی. به دور از غرض ورزی، با ساخت منسجم و زیبا و دقت و وسواس کیانوش عیاری. تا آنجا که من از پیشینه ی عیاری دستگیرم شده، او کم کار می کند اما کارهای ارزشمندی در پرونده اش دارد. چند سال قبل هم مجموعه ی هزاران چشم را از او دیدیم که یک سریال فوق رئالیستی کم ادعا و لذت بخش بود.
عیاری در "روزگار قریب" با زیرکی و برای اولین بار یک شخصیت نه چندان تاریخی با پیش زمینه ی خانوادگی مذهبی را انتخاب کرده تا در قالب زندگی او به گذشته و فرهنگ قریب ایران نقبی بزند. زیرکیبه این دلیل که شخصیت انتخاب شده شاخک های حسی کفن پوشان و ممیزان را تحریک نمی کند، یک شخصیت علمی که در سیاست تاثیر چندانی ندارد؛ تا بتواند حوادثی را در داستانش بگنجاند که هرگز نمی شد در قالب دیگری مطرحشان کرد و از گیوتین ممیزی جان سالم به در برد: اعزام دانشجویان برای تحصیل به دستور رضا شاه، پیشرفت های ایران در دوره ی چند ساله حکومت رضاشاه ، نشان دادن یک چهره ی باور پذیر و انسانی (و نه شیطانی) از شاه و... . مسائلی که همواره توسط افراد "معتضد" گونه با دید منفی نشان داده می شود و واقعیت وجودی آن ها زیر سوال برده شود. به علاوه، سریال در هر اپیزود با دستمایه قرار دادن یکی از اتفاقاتی که در بیمارستان دکتر قریب می افتد، به گذشته لینک می دهد و فرهنگ و معیشت فقیر جامعه ی ایرانی را نشانمان می دهد. اتفاقی بسیار نادر و البته ارزشمند. می توانم به جرات بگویم که از این فیلم کم ادعا و بی زرق و برق بیشتر از تمام سریال های تلویزیون (با ادعای دانشگاه بودن) که به زور، پند و نصیحت را به جای سریال به خوردمان می دهند یاد گرفتم.
از اتفاقات عجیبی در این کارهای عیاری می افتد باور پذیر بودن شخصیت ها است. بازی های بدون اغراق که گویی بازیگران در فیلم زندگی می کنند نه هنرپیشگی. احساس آرامشی که از دیدن چینین فیلمی به من دست می دهد وصف ناپذیر است. آن هم بعد از یک هفته نشستن وغرزدن به سریال های آبکی، کلیشه ای و اعصاب خرد کن داخلی و سانسورهای ابلهانه ی سریال های خارجی. دوشنبه ها می توانید با خیال راحت بساط شامتان را پهن کنید و از یک معجزه ی کوچک لذت ببرید.
و اما تیتراژ: گذر تدریجی عمر در مسیر قطار زندگی (ماشین دودی؟)
فردا شب برای آخرین بار به تماشای این سریال بنشینیم و از صمیم قلب به فیلم مربوط به حدود یک دهه قبل عیاری درود بفرستیم. فیلمی که برایمان خاطره ای دیر هنگام ولی زیبا از حسین پناهی را رقم زد.

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷

پرنده مردنی است

پیرمرد شبها خوابش نمی برد، بی خوابی می زد به سرش و تا ساعت ها بعد از نیمه شب در تاریکی در رختخوابش می نشست و سیگار دود می کرد. یک پاکت، دو پاکت... گاهی هم بلند می شد با قد بلندش که با وجود سن زیاد هنوز هم راست و استوار بود، دست ها را پشتش گره می کرد و با قدم هایی که بعد از مرگ همسرش دیگر استوار نبود در خانه قدم می زد و... دود می کرد. بارها صدای کشیده شدن پاهایش رو فرش را پاسی گذشته از شب شنیده بودم. و چرا دروغ بگویم، پیش خودم خشمگین شده بودم که چرا نمی گذارد بخوابیم.

پیرمرد روزها تا ظهر می خوابید.نیمه شب، مثل ساعت زنگ دار، وقت اذان بیدار می شد و نماز می خواند و دوباره می خوابید. و ظهر برای نماز بیدارش می کردیم.

پیرمرد بعد از 4 سال هنوز برای همسرش اشک می ریخت. بی مقدمه و ناگهان وسط صحبت های عادی.

پیرمرد بعد از همسرش تقریبا همیشه ساکت و مطیع بود. طوری که نمی شد باور کرد که او همانی است که تا چند سال قبل، بچه های کوچک از شیطنت هایش به ستوه می آمدند، سر به سر همه می گذاشت، با صدای بلند شعرهای ترکی می خواند، به همه تحکم می کرد و کتاب های کلفت می خواند.

پیرمرد تا قبل از مرگ همسرش همیشه معماهای سخت و حکایت های پیرمردانه از سال های قحطی و گرگ در چنته داشت. همیشه آنقدر پول در جیب لباس هایش داشت که به خاطر شیرین زبانی، خط خوش، حل معما یا حرف های قلنبه به بچه ها هدیه بدهد.

پیرمرد عقاب بود اما بعد از همسرش شد گنجشک پر شکسته. پر از بغض و ناله.

پیرمرد پدربزرگم بود. حتی روز مرگش گریه نکردم چون گریه را دور از شان دوست داشتن می دانستم، چون گریه کردن را مرحمی بر دلتنگی یا عذاب وجدان صاحب عزا می دانستم و نه عشق او به از دست رفته اش. دوست داشتن مستلزم حضور نیست. من آدم گریه نیستم. من آدم این احساسات ترحم برانگیز نیستم . من سالهاست که به ندیدن پیرمرد حتی بیش از 6 ماه عادت کرده ام. ولی نمی دانم چرا امشب دلم گرفت، دل است دیگر، هیبت مردگان و آبروی زندگان سرش نمی شود. گاهی فقط باران آرامش می کند. امشب برای پیرمرد بارید. برای عقاب های صاعقه خورده. برای حرمت و غرور شکسته ی یک پیرمرد. یک ماه بعد از وداع.

لعنت به تو، ولی نه تا اطلاع ثانوی

عجب! پس از یک سلسله عملیات ژانگولر موفق به باز کردن صفحه ی لجباز بلاگر شدم. اما انگار چرخ دودوزه باز دهر مقدر نکرده که یار غار من، موزیلا فایرفاکس عزیز دردانه ام، در وبلاگ نویسی همراهم باشد و من برای انجام عملیات محیرالعقول باز کردن صفحه ی بلاگر دست به دامان این موجود آبی رنگِ اکسپلورر نامِ مایکروسافت صفتِ روی دسکتاپ شوم که مدتها بود از من جز نفرین و نگاههای لجن بار چیزی به خود ندیده بود. (و به شرافتم سوگند دارد ادعای بیخودی می کند، این علامت اینترنت نیست چون اینترنت با این حرف شروع نمی شود!) چه می شود کرد؟ گهی پشن زین و گهی زین به پشت!

لعنت به آدم بزرگها

عدالت به سبک آنها
اگر مدتی است گریه نکرده اید برای نخشکیدن چشمه ی اشکتان هم که شده سری به لینک بالا بزنید. شاید بگویید اینها در اثر اسهال احساسات است، خوب بگویید .هیچ چیز در زندگی به اندازه مکافاتی که بچه ها از اعمال آدم بزرگها می کشند مرا خشمگین و ناراحت نمی کند. شازده کوچولو ها هنوز هم نتوانسته اند آدم بزرگ ها را اهلی کنند. آدم بزرگها هنوز هم مشغول حکومت کردن به ستاره های خیالی شان هستند لعنت به این بزرگی!

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۷

حق مسلم من!

هرکسی حق دارد دیدگاه مزخرف خود را نسبت به همه چیز داشته باشد و من هم حق دارم تا دلم می خواهد یواشکی به این افراد فحش بدهم و با نفرت نگاهشان کنم، حتی اگر طرف استاد باشد. مگر نه؟ اینها حقوق مسلم انسانی است! دموکراسی به روش من!

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

ترم یک

خوب آدمیزاد جایزالخطاست، گاهی خبطی می کندو ترم اولی می شود. بچه که زدن ندارد!
پرسش1:چرا توی دانشگاه ما همه با ترم اولی ها مثل کلاس اولی ها برخورد می کنند؟
پرسش 2: آیا ترم اولی ها خیلی تابلو هستند؟ چرا ما هرجا می رویم همه می فهمند که ترم اولی هستیم؟

تخریب یک پیامبر

این سریال یوسف پیامبر یک آشغال به تمام معناست که هر هفته سر ساعت مشخصی به خورد مردم بی نوا داده می شود. البته در باب آشغال بودن این سریال افراد زیادی داد سخن داده اند و من هم برای این که از این قافله عقب نمانم تصمیم به ارئه ی تراوشات ذهنی خودم گرفتم. البته این تصمیم را وقتی گرفتم که در حین دیدن سریال دیشب حتی از سریال های عطاران و مهران مدیری هم بیشتر خندیدیم و کلی دلمان شاد شد. مثلا یکی ازنکات بسیار قابل تامل در مورد سریال دیشب، صدای شرشر ریختن دو-سه قطره خون بود! توجه که فرمودید.صدای شر شر احتمالا مربوط به شیر آب بود نه زخم! مسئله ی بسیار جالب دیگر این یوسف بسیار زیباست که من فرانکشتاین را به این "زیبا روی ملک خو" ترجیح میدهم .شما چطور؟ توجه کنید به دیالوگهای به شدت ادبی و شاهکار فیلم، از قبیل:"آنها غلط کرده اند." (خدا رحم کرده برای ادبی تر شدن متن نگفتند "آنها غلط فرموده اند."!) یا دیالوگ شاهکار "این فضولی ها به شما نیامده" (یا " این فضولی ها به شما تشریف نیاورده"!!) خلاصه اینکه من از گریمور این سریال بهتر خط چشم می کشم(!) از طراح دکورشان بهتر کاردستی می سازم و از فیلم بردارشان بهتر عکس یادگاری می گیرم. چیزی که من با دیدن لحظه لحظه ی این سریال احساس می کنم این است که تئاتر مدرسه ای که چند سال پیش در دبیرستانی که در آن درس می خواندم اجرا شد هم از نظر بازی هم از نظر سناریو و میزانسن و هم از نظر طراحی صحنه و لباس در سطحی بسیار بالاتر از این سریال قرار داشت.

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۷

نمی فهمد

اغلب مردم که به ظاهرشان نمی خورد که چیزی سرشان بشود. 99درصد آنهایی هم که به ظاهرشان می خورد وقتی باهاشان حرف میزنی می فهمی که بهشان نمی خورده و اشتباه از گیرنده ی شما بوده..
اصلاحیه: طبق پیشنهاد بیگ بنگ که نظر داده اند گروه سومی هم وجود دارد: آن هم کسانی که "به ظاهرشان نمی خورد ولی واقعا سرشان می شود. فیلسوفی هستند برای خودشان!" . این تذکر وارد است زیرا یک نفر موجود مو سیخ سیخی (م.ش) اخیرا یافت شده که بر خلاف ظاهرش به فهمیدن معروف است! تعجب اندر تعجب!

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۷

لعنت

لعنت برتمام آن وقتهایی که خیر سرم می خوام یک پست بنویسم و بلاگر باز نمی شود. لعنت بر این اینترنت. لعنت بر این سرعت. لعنت... لعنت...لعنت. آخر این بلاگر بیشتر وقتها چه مرگش است؟

اندر حکایت دایی قزی

جونم براتون بگه آقایی که شوما باشی خانومی که شوما باشی امروز می خوام قصه ی سکینه دایی قزی رو براتون تعریف کنم. توجه کنید که این اثر بر اساس یک داستان واقعی است. (یعنی مستنده و این سکینه دایی قزی واقعا وجود خارجی داره. امیدوارم یه موقع ما رو پیدا نکنه!)

جونم براتون بگه که این سکینه دایی قزی مطمئنا دوست مادربزرگ من بوده اما از اینکه آیا واقعا دایی قزی (دختر دایی) هست یا نه هنوز مدرکی در دست نیست.

سکینه خانوم سالیان سال قبل (یعنی از جایی که مادر من یادشه) همیشه در این اندیشه بوده که یک بانوی جادوگر (یا همون ساحره) با شوهرش سر و سری داشته و زندگی اونو طلسم کرده بوده که نذاره خوشبختی به زندگیش پا بذاره. خلاصه مدتها زاغ سیاه شوهر بدبخت از همه جا بی خبرشو چوب می زده و براش نذر و نیاز می کرده و دعا میگرفته و طلسم می خریده و رو تخم مرغ خط می کشیده ولی کاری از پیش نمی برده. تا اینکه چند نفر بپا واسه شوهرش استخدام می کنه که شبانه روز دنبالش باشه. از نتایج تحقیقات خبری در دست نیست!

در همین دوران زن جادوگر ( که من امیدوارم هیچ بخت برگشته ای نبوده باشه و فقط خیالی باشه!) طی یک سلسله شبیخون برای سکینه خانوم مزاحمت ایجاد می کرده. مثلا شبانه در خونه رو میزده و در می رفته(عجب جادوگری!) یا از بیرون توی حیاط آشغال می ریخته و از این کارا که به جز جادوگر از بچه ۴ ساله هم بر میاد.

بعد از اون ۱۰-۱۵ سال از سکینه خانوم خبری در دست نیست تا دو هفته قبل: مجلس ختم پدر بزرگ من. سکینه خانوم اعلام می کنه که دختر جادوگر در حال حاضر مشغول اغفال و از راه به در کردن آقا وحید، گل پسر سکینه خانومه! و اینکه سکینه خانوم در این سالها تحقیقاتشو ادامه داده و یک باند اغفال مردان و پسران کشف کرده که به حول و قوه ی الهی به زودی دستگیر میشن!

همین دیگه. خدا نصیب شما نکنه

البته یک توضیح باید بدم: الان خیال کردید که سکینه دایی قزی یک پیرزن چروکیده ی عینک ذره بینی و قد خمیده است؟ نه جانم. کور خوندی ! ایشون یکی از خوش تیپ ترین و سانتی مانتال ترین بانوان ۶۰ ساله ای هستند که من به عمرم دیده م! به تازگی دماغشونم عمل کردن و گونه گذاشتن!

غصه ی ما به سر رسید

غلاغه به خونش نرسید

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۷

بلاگفا

فرمودند که اسباب کشی از بلاگفا به اینجا ممکن نیست. خوب عیبی ندارد، برای حال گیری بلاگفا هم که شده تمام وبلاگ را اینجا دوباره می نویسم. 10-15 تا پست که ارزش کتک کاری ندارد..

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۷

وقتی مسخ گوگل می شوی

خوب به من چه که گوگل اعتیاد آور است؟ به من چه که وقتی با گوگل سرچ شوع می کنی بعد آلوده ی جی میل می شوی و بعد جز موزیلا فایر فاکس چیزی جواب نیازت را نمی دهد و بعد هم گوگل ریدر و حالا هم بلاگ اسپات (که من بهش می گویم جی اسپات) ؟ گیریم که هنوز گوگل تاکش نتوانسته یاهو مسنجر (همون میخونه مسنجر خودمون) رو از میدون به در کنه . مشکلی نیست. اما... این وبلاگ فعلا آزمایشی است. یک اسباب کشی آزمایشی از بلاگفا می کنیم تا ببینیم بعد چه می شود! پس تا بعد