جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷

Trick or treat!

حلول روز مبارک و میمون هالووین را به کلیه ی خون آشامان، هیولاهاو ارواح خبیث به ویژه حضور مبارک آقا کنت دراکولا و جناب فرانکشتاین تبریک و تهنیت عرض می کنم.

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

دیوانه!

بچه است دیگر. گاهی دیوانه می شود، ویرش می گیرد ساعت 2 بعد از نصفه شب فیلش یاد هندوستان می کند، می آید 4تا 4تا وبلاگ آپ میکند. شما به دل نگیرید. (به معده بگیرید که زودتر هضم شود.) خلاصه اینکه اینگونه مرض های نویسنده هیچگونه محدودیتی برای کامنت گذاشتن شما ایجاد نمی کند. شما می توانید هروقت که عشقتان کشید از پست اول گرفته تا پست آخر وبلاگ برای هرکدام که دلتان خواست کامنت بگذارید. خوشحال می شوم و برایتان ایول پرتاب می کنم و روی ماهتان را می بوسم (برای آقایان با رعایت حدود!).

همه با هم به پای صندوق های رای می رویم!

در پنجمین مسایقه ی وبلاگ نویسی دویچه وله به وبلاگ ایرانی یادداشت های جنوبی از کوچکترین مدرسه ی دنیا، رای بدهید به کوری چشم هرچه اجنبی است!
ما که دیکتاتور نیستیم. لینک وبلاگ یادداشت های جنوبی (دیرتش باد) را برایتان گذاشتم که سر بزنید و اگر خوشتان آمد رای بدهید. اگر هم خوشتان نیامد فقط کافیست بوق بزنید!


پا برهنه در بهشت

این پست تنها به جهت خالی کردن عقده و پیرو مسئله ی نفرین های یواشکی نوشته شده و هیچ ارزش دیگری ندارد.

اینجا خیلی گل و بلبل است. همه چیز خوب است به جان شما. یک ذره سرمان را شیره مالیده اند که می شوریم خوب می شود؛ سرطان که نیست! یک ذره هم همگی دسته جمعی با فرهنگ و با ادب و با شعوریم که خدا را شکر. ما هم که یک عالمه سر به راهیم. بوی قرمه سبزی یک ذره هم از کله ی ما نیست، از سلف است (ناهار چمن پلو داریم)، برای ما پاپوش درست کرده اند. ما حتی یک ذره هم به ستاره هم هیچ علاقه ای نداریم؛ چه دانشجو باشد چه هتل 5 ستاره. در حومه ی بهشت هم زندگی می کنیم. لغت "خراب شده" را هم بدخواهان از خودشان درآورده اند، یک ذره هم به ما مربوط نمی شود. مغز ما یک ذره هم خیال فرار کردن ندارد. یک عالمه هم شما استادی و زورت زیاد است.
بیخود تلاش نکنید که از این پست سر در بیاورید. جز همکلاسی های من کسی قرار نیست از این پست چیزی دستگیرش بشود. برداشت های ویژه هم موقوف (حتی شما دوست عزیز!).
اما اگر درباره ی نفرین ها ی یواشکی نظری دارید و می خواهید کسی را یواشکی نفرین کنید اینجا جای مناسبی است. در ِ گوشی کامنت بگذارید. بین خودمان می ماند.

بچه ی درسخوان

تا حالا شده کاری بکنید که بعد خودتان توی کف خودتان بمانید که چطور چنین کاری توسط موجودی که شما باشید انجام شده؟
دیشب داشتم فکر می کردم به کتاب (!) پس از اندکی دودوتا چهار تا و شمارش به کمک انگشتان دست به این نتیجه ی شگرف رسیدم: من در مهر ماه (توجه بفرمایید که مهر ماه آغاز درس خواندن است.) مجموعا 35 صفحه جزوه (!!) و 7 عدد کتاب متفرقه (مجموعا پیش از 5 هزار صفحه) خوانده ام! خدا خودش آخر و عاقبت این ترم را به خیر کند. همین الان هم 3-4 تا کتاب دیگر روی میز تحریر جمع شده که انتظار خوانده شدن را می کشند.
کسی پیشنهادی برای من که نه، برای این جزوه ها و تکست بوک های بدبخت بی نوا که قرار است منبع سوال نیم ترم و پایان ترم باشند دارد؟

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۷

معجزه ی قریب



همین الان خبر پخش آخرین قسمت سریال روزگار قریب (فردا شب) را دیدم (با تاسف).
معجزه ای به گمانم در تمام تاریخ سیمای جمهوری اسلامی. به دور از غرض ورزی، با ساخت منسجم و زیبا و دقت و وسواس کیانوش عیاری. تا آنجا که من از پیشینه ی عیاری دستگیرم شده، او کم کار می کند اما کارهای ارزشمندی در پرونده اش دارد. چند سال قبل هم مجموعه ی هزاران چشم را از او دیدیم که یک سریال فوق رئالیستی کم ادعا و لذت بخش بود.
عیاری در "روزگار قریب" با زیرکی و برای اولین بار یک شخصیت نه چندان تاریخی با پیش زمینه ی خانوادگی مذهبی را انتخاب کرده تا در قالب زندگی او به گذشته و فرهنگ قریب ایران نقبی بزند. زیرکیبه این دلیل که شخصیت انتخاب شده شاخک های حسی کفن پوشان و ممیزان را تحریک نمی کند، یک شخصیت علمی که در سیاست تاثیر چندانی ندارد؛ تا بتواند حوادثی را در داستانش بگنجاند که هرگز نمی شد در قالب دیگری مطرحشان کرد و از گیوتین ممیزی جان سالم به در برد: اعزام دانشجویان برای تحصیل به دستور رضا شاه، پیشرفت های ایران در دوره ی چند ساله حکومت رضاشاه ، نشان دادن یک چهره ی باور پذیر و انسانی (و نه شیطانی) از شاه و... . مسائلی که همواره توسط افراد "معتضد" گونه با دید منفی نشان داده می شود و واقعیت وجودی آن ها زیر سوال برده شود. به علاوه، سریال در هر اپیزود با دستمایه قرار دادن یکی از اتفاقاتی که در بیمارستان دکتر قریب می افتد، به گذشته لینک می دهد و فرهنگ و معیشت فقیر جامعه ی ایرانی را نشانمان می دهد. اتفاقی بسیار نادر و البته ارزشمند. می توانم به جرات بگویم که از این فیلم کم ادعا و بی زرق و برق بیشتر از تمام سریال های تلویزیون (با ادعای دانشگاه بودن) که به زور، پند و نصیحت را به جای سریال به خوردمان می دهند یاد گرفتم.
از اتفاقات عجیبی در این کارهای عیاری می افتد باور پذیر بودن شخصیت ها است. بازی های بدون اغراق که گویی بازیگران در فیلم زندگی می کنند نه هنرپیشگی. احساس آرامشی که از دیدن چینین فیلمی به من دست می دهد وصف ناپذیر است. آن هم بعد از یک هفته نشستن وغرزدن به سریال های آبکی، کلیشه ای و اعصاب خرد کن داخلی و سانسورهای ابلهانه ی سریال های خارجی. دوشنبه ها می توانید با خیال راحت بساط شامتان را پهن کنید و از یک معجزه ی کوچک لذت ببرید.
و اما تیتراژ: گذر تدریجی عمر در مسیر قطار زندگی (ماشین دودی؟)
فردا شب برای آخرین بار به تماشای این سریال بنشینیم و از صمیم قلب به فیلم مربوط به حدود یک دهه قبل عیاری درود بفرستیم. فیلمی که برایمان خاطره ای دیر هنگام ولی زیبا از حسین پناهی را رقم زد.

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷

پرنده مردنی است

پیرمرد شبها خوابش نمی برد، بی خوابی می زد به سرش و تا ساعت ها بعد از نیمه شب در تاریکی در رختخوابش می نشست و سیگار دود می کرد. یک پاکت، دو پاکت... گاهی هم بلند می شد با قد بلندش که با وجود سن زیاد هنوز هم راست و استوار بود، دست ها را پشتش گره می کرد و با قدم هایی که بعد از مرگ همسرش دیگر استوار نبود در خانه قدم می زد و... دود می کرد. بارها صدای کشیده شدن پاهایش رو فرش را پاسی گذشته از شب شنیده بودم. و چرا دروغ بگویم، پیش خودم خشمگین شده بودم که چرا نمی گذارد بخوابیم.

پیرمرد روزها تا ظهر می خوابید.نیمه شب، مثل ساعت زنگ دار، وقت اذان بیدار می شد و نماز می خواند و دوباره می خوابید. و ظهر برای نماز بیدارش می کردیم.

پیرمرد بعد از 4 سال هنوز برای همسرش اشک می ریخت. بی مقدمه و ناگهان وسط صحبت های عادی.

پیرمرد بعد از همسرش تقریبا همیشه ساکت و مطیع بود. طوری که نمی شد باور کرد که او همانی است که تا چند سال قبل، بچه های کوچک از شیطنت هایش به ستوه می آمدند، سر به سر همه می گذاشت، با صدای بلند شعرهای ترکی می خواند، به همه تحکم می کرد و کتاب های کلفت می خواند.

پیرمرد تا قبل از مرگ همسرش همیشه معماهای سخت و حکایت های پیرمردانه از سال های قحطی و گرگ در چنته داشت. همیشه آنقدر پول در جیب لباس هایش داشت که به خاطر شیرین زبانی، خط خوش، حل معما یا حرف های قلنبه به بچه ها هدیه بدهد.

پیرمرد عقاب بود اما بعد از همسرش شد گنجشک پر شکسته. پر از بغض و ناله.

پیرمرد پدربزرگم بود. حتی روز مرگش گریه نکردم چون گریه را دور از شان دوست داشتن می دانستم، چون گریه کردن را مرحمی بر دلتنگی یا عذاب وجدان صاحب عزا می دانستم و نه عشق او به از دست رفته اش. دوست داشتن مستلزم حضور نیست. من آدم گریه نیستم. من آدم این احساسات ترحم برانگیز نیستم . من سالهاست که به ندیدن پیرمرد حتی بیش از 6 ماه عادت کرده ام. ولی نمی دانم چرا امشب دلم گرفت، دل است دیگر، هیبت مردگان و آبروی زندگان سرش نمی شود. گاهی فقط باران آرامش می کند. امشب برای پیرمرد بارید. برای عقاب های صاعقه خورده. برای حرمت و غرور شکسته ی یک پیرمرد. یک ماه بعد از وداع.

لعنت به تو، ولی نه تا اطلاع ثانوی

عجب! پس از یک سلسله عملیات ژانگولر موفق به باز کردن صفحه ی لجباز بلاگر شدم. اما انگار چرخ دودوزه باز دهر مقدر نکرده که یار غار من، موزیلا فایرفاکس عزیز دردانه ام، در وبلاگ نویسی همراهم باشد و من برای انجام عملیات محیرالعقول باز کردن صفحه ی بلاگر دست به دامان این موجود آبی رنگِ اکسپلورر نامِ مایکروسافت صفتِ روی دسکتاپ شوم که مدتها بود از من جز نفرین و نگاههای لجن بار چیزی به خود ندیده بود. (و به شرافتم سوگند دارد ادعای بیخودی می کند، این علامت اینترنت نیست چون اینترنت با این حرف شروع نمی شود!) چه می شود کرد؟ گهی پشن زین و گهی زین به پشت!

لعنت به آدم بزرگها

عدالت به سبک آنها
اگر مدتی است گریه نکرده اید برای نخشکیدن چشمه ی اشکتان هم که شده سری به لینک بالا بزنید. شاید بگویید اینها در اثر اسهال احساسات است، خوب بگویید .هیچ چیز در زندگی به اندازه مکافاتی که بچه ها از اعمال آدم بزرگها می کشند مرا خشمگین و ناراحت نمی کند. شازده کوچولو ها هنوز هم نتوانسته اند آدم بزرگ ها را اهلی کنند. آدم بزرگها هنوز هم مشغول حکومت کردن به ستاره های خیالی شان هستند لعنت به این بزرگی!

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۷

حق مسلم من!

هرکسی حق دارد دیدگاه مزخرف خود را نسبت به همه چیز داشته باشد و من هم حق دارم تا دلم می خواهد یواشکی به این افراد فحش بدهم و با نفرت نگاهشان کنم، حتی اگر طرف استاد باشد. مگر نه؟ اینها حقوق مسلم انسانی است! دموکراسی به روش من!

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

ترم یک

خوب آدمیزاد جایزالخطاست، گاهی خبطی می کندو ترم اولی می شود. بچه که زدن ندارد!
پرسش1:چرا توی دانشگاه ما همه با ترم اولی ها مثل کلاس اولی ها برخورد می کنند؟
پرسش 2: آیا ترم اولی ها خیلی تابلو هستند؟ چرا ما هرجا می رویم همه می فهمند که ترم اولی هستیم؟

تخریب یک پیامبر

این سریال یوسف پیامبر یک آشغال به تمام معناست که هر هفته سر ساعت مشخصی به خورد مردم بی نوا داده می شود. البته در باب آشغال بودن این سریال افراد زیادی داد سخن داده اند و من هم برای این که از این قافله عقب نمانم تصمیم به ارئه ی تراوشات ذهنی خودم گرفتم. البته این تصمیم را وقتی گرفتم که در حین دیدن سریال دیشب حتی از سریال های عطاران و مهران مدیری هم بیشتر خندیدیم و کلی دلمان شاد شد. مثلا یکی ازنکات بسیار قابل تامل در مورد سریال دیشب، صدای شرشر ریختن دو-سه قطره خون بود! توجه که فرمودید.صدای شر شر احتمالا مربوط به شیر آب بود نه زخم! مسئله ی بسیار جالب دیگر این یوسف بسیار زیباست که من فرانکشتاین را به این "زیبا روی ملک خو" ترجیح میدهم .شما چطور؟ توجه کنید به دیالوگهای به شدت ادبی و شاهکار فیلم، از قبیل:"آنها غلط کرده اند." (خدا رحم کرده برای ادبی تر شدن متن نگفتند "آنها غلط فرموده اند."!) یا دیالوگ شاهکار "این فضولی ها به شما نیامده" (یا " این فضولی ها به شما تشریف نیاورده"!!) خلاصه اینکه من از گریمور این سریال بهتر خط چشم می کشم(!) از طراح دکورشان بهتر کاردستی می سازم و از فیلم بردارشان بهتر عکس یادگاری می گیرم. چیزی که من با دیدن لحظه لحظه ی این سریال احساس می کنم این است که تئاتر مدرسه ای که چند سال پیش در دبیرستانی که در آن درس می خواندم اجرا شد هم از نظر بازی هم از نظر سناریو و میزانسن و هم از نظر طراحی صحنه و لباس در سطحی بسیار بالاتر از این سریال قرار داشت.

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۷

نمی فهمد

اغلب مردم که به ظاهرشان نمی خورد که چیزی سرشان بشود. 99درصد آنهایی هم که به ظاهرشان می خورد وقتی باهاشان حرف میزنی می فهمی که بهشان نمی خورده و اشتباه از گیرنده ی شما بوده..
اصلاحیه: طبق پیشنهاد بیگ بنگ که نظر داده اند گروه سومی هم وجود دارد: آن هم کسانی که "به ظاهرشان نمی خورد ولی واقعا سرشان می شود. فیلسوفی هستند برای خودشان!" . این تذکر وارد است زیرا یک نفر موجود مو سیخ سیخی (م.ش) اخیرا یافت شده که بر خلاف ظاهرش به فهمیدن معروف است! تعجب اندر تعجب!

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۷

لعنت

لعنت برتمام آن وقتهایی که خیر سرم می خوام یک پست بنویسم و بلاگر باز نمی شود. لعنت بر این اینترنت. لعنت بر این سرعت. لعنت... لعنت...لعنت. آخر این بلاگر بیشتر وقتها چه مرگش است؟

اندر حکایت دایی قزی

جونم براتون بگه آقایی که شوما باشی خانومی که شوما باشی امروز می خوام قصه ی سکینه دایی قزی رو براتون تعریف کنم. توجه کنید که این اثر بر اساس یک داستان واقعی است. (یعنی مستنده و این سکینه دایی قزی واقعا وجود خارجی داره. امیدوارم یه موقع ما رو پیدا نکنه!)

جونم براتون بگه که این سکینه دایی قزی مطمئنا دوست مادربزرگ من بوده اما از اینکه آیا واقعا دایی قزی (دختر دایی) هست یا نه هنوز مدرکی در دست نیست.

سکینه خانوم سالیان سال قبل (یعنی از جایی که مادر من یادشه) همیشه در این اندیشه بوده که یک بانوی جادوگر (یا همون ساحره) با شوهرش سر و سری داشته و زندگی اونو طلسم کرده بوده که نذاره خوشبختی به زندگیش پا بذاره. خلاصه مدتها زاغ سیاه شوهر بدبخت از همه جا بی خبرشو چوب می زده و براش نذر و نیاز می کرده و دعا میگرفته و طلسم می خریده و رو تخم مرغ خط می کشیده ولی کاری از پیش نمی برده. تا اینکه چند نفر بپا واسه شوهرش استخدام می کنه که شبانه روز دنبالش باشه. از نتایج تحقیقات خبری در دست نیست!

در همین دوران زن جادوگر ( که من امیدوارم هیچ بخت برگشته ای نبوده باشه و فقط خیالی باشه!) طی یک سلسله شبیخون برای سکینه خانوم مزاحمت ایجاد می کرده. مثلا شبانه در خونه رو میزده و در می رفته(عجب جادوگری!) یا از بیرون توی حیاط آشغال می ریخته و از این کارا که به جز جادوگر از بچه ۴ ساله هم بر میاد.

بعد از اون ۱۰-۱۵ سال از سکینه خانوم خبری در دست نیست تا دو هفته قبل: مجلس ختم پدر بزرگ من. سکینه خانوم اعلام می کنه که دختر جادوگر در حال حاضر مشغول اغفال و از راه به در کردن آقا وحید، گل پسر سکینه خانومه! و اینکه سکینه خانوم در این سالها تحقیقاتشو ادامه داده و یک باند اغفال مردان و پسران کشف کرده که به حول و قوه ی الهی به زودی دستگیر میشن!

همین دیگه. خدا نصیب شما نکنه

البته یک توضیح باید بدم: الان خیال کردید که سکینه دایی قزی یک پیرزن چروکیده ی عینک ذره بینی و قد خمیده است؟ نه جانم. کور خوندی ! ایشون یکی از خوش تیپ ترین و سانتی مانتال ترین بانوان ۶۰ ساله ای هستند که من به عمرم دیده م! به تازگی دماغشونم عمل کردن و گونه گذاشتن!

غصه ی ما به سر رسید

غلاغه به خونش نرسید