سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷

lost in "Lost"!

LOST IN “LOST”!
بیایید سرکی بکشیم به ماهیت جزیره ی لاست و رمز های آن. این جزیره کجاست؟ چه ویژگی هایی دارد و چرا مثل جزیره های دیگر نیست؟
به عنوان موضوع مرکزی داستان های لاست، جزیره، در موارد متعددی، ویژگی های خارق العاده ای از خود نشان میدهد: گاهی عده ای را به خود فرا میخواند؛ عده ای را پس از ترک آن به خود باز می خواند؛ بنا به ادعای "جان لاک"، قربانیانی می طلبد؛ همواره دشمنانی دارد که قصد سوءاستفاده از ویژگی های منحصر به فردش را دارند و در مقابل، مدافعانی دارد که به هر شکل، از آن محافظت می کنند. سرنوشت همه ی کسانی که در پرواز 815 جان سالم به در برده اند، به گونه ای کاملن حساب شده آن ها را به جزیره کشانده است. آنها که بدون خواست سرنوشت آمده اند، از سوی جزیره اجازه ی ورود نمی یابند (ملوان قایق "ویدمور" به جنون کشیده می شود، "رجینا" هم که از سرنشینان قایق است، خودکشی می کند.).
در جستجوهایم به دو تئوری در باره ی جزیره بر خوردم:
1-در اسطوره ها آمده که: میان دنیای مادی و بهشت، سرزمینی وجود دارد که در آن ارواح و زندگان، می توانند با هم زندگی کنند. تنها دو راه برای دستیابی به این مکان وجود دارد: یا باید راه رسیدن به آن را بلد باشید و یا سرنوشت شما را به آنجا هدایت کند. ویژگی های آن به گونه ای است که زندگی را برای حیات مادی زندگان ممکن می کند. سرزمینی است که نه میرا و نه روح، نمی توانند از آن با خارج ارتباطی داشته باشند. تولد یک نوزاد در این سرزمین، خلاف طبیعت آن است. افراد با شایستگی بالا و ویژگی های منحصر به فرد، ارتباطات ویژه ای با آن دارند و می توانند برخی از قدرت های آن را درک کنند. خوب؟ آشنا نیست؟ آیا این همان جزیره ی لاست نیست؟
2- جزیره ی لاست همان اتوپیای افلاطونی است. افرادی که از غار تاریک خارج شده اند و آنقدر شایستگی داشته اند که از بند سایه ها رها شوند. اکنون با ورود به جهان خارج، نور چشمشان را می زند و احساس می کنند که به این مکان تعلق ندارند. اما پس از خروج از این دنیا و بازگشت به غاری که آن را "خانه" ی خود می پندارند، درد زندگی در تاریکی را می فهمند.
و اما تئوری من: من تئوری دوم را بیشتر می پسندم. در تجربیات مرگ تقریبی (احیا شدگان بعد ازمرگ چند دقیقه ای) می شنویم که هیچ کدام تمایلی به بازگشت نداشته اند و بعد ازبازگشت، هیچ وقت خود را متعلق به این دنیا نمی دانند. بگذریم از آن عده ای که دیگر هرگز نمی توانند درد زندگی را بپذیرند و تا موعد مرگشان برسد، گوشه ای می نشینند و لحظه ها را میشمارند و این در صورتی است که دست به خود کشی (تلاش برای بازگشت) نزنند. (جک را که یادتان می آید؟ بعد از بازگشت، دائمن سوار هواپیما می شد به این امید که سقوط کند و به جزیره برگردد.)
نیای سوفی" را به یاد دارید؟ شاید ما آن قدری که خودمان می پنداریم، واقعی نیستیم. بچه که بودم یکی از تخیلاتم این بود که نکند آدم فضایی هایی که ما آنها را "دیگران" به شمار می آوریم، واقعی تر از ما باشند و ما آدم فضایی های اصلی باشیم؟ (لینک : فیلم "دیگران") ماجرای جزیره و دنیای ما هم همین است.
در سیزن 4 (که به زعم من، فلسفی ترین و ماورایی ترین سیزن سریال است) در چندین مورد دیدیم که "دن"، همان فیزیکدان آکسفورد، که تازه از دنیای خارج وارد جزیره شده، بارها و بارها می گوید که شکست نور در این جزیره، غیر عادی است و اینکه نسبیت زمان در این جزیره، از قوانین دنیای بیرون تبعیت نمی کند (لینک: هلیکوپتری که در واقع 20 دقیقه پرواز کرده اما به زمان جزیره، 2 روز در راه بوده). آیا می توان چنین برداشت کرد که جزیره در فضا-زمان دیگری است؟ شاید در یک جهان موازی! همان جهان هایی که ابعادشان به طول-عرض-ارتفاع-زمان محدود نمی شود... همان هایی که در تئوری "هاوکینگ" و همکارانش، بیش از یک میلیون بعد دارد. اگر چنین آگاهی داشتی باشیم، آیا همه مان "جان لاک" گونه با حوادث ورای عادت، برخورد نمی کنیم؟ آیا "جک" اتصالش با دنیای اینجایی زیاد از حد قوی نیست که با جهان بینی لاک مخالفت می کند؟ (و می بینیم که در پایان تقریبا در همه ی موارد، حق با لاک است) موضوع این است که لاک، سیر زندگی خاصی داشته: یک بچه ی نامشروع که 6 ماهه به دنیا آمده، بدون والدین بزرگ شده، بعدها رنج های غیر معمولی کشیده و ناتوانی را تجربه کرده. این فرد است که اولین شمه ی قدرت جزیره را می بیند... به یاد زندگی پیامبرها نمی افتید؟ (حتی اگر همه اش افسانه باشد، مگر نه اینکه هر افسانه ای معنایی دارد؟) جک اما زیاد از حد منطقی است، او نه تنها در عمق موهای خرگوش جا خوش کرده، بلکه هیچ تمایلی هم برای بیرون آمدن ندارد. باید منتظر بمانیم تا ببینیم که "آرون" (هارون ) –بچه ای که خلاف قوانین جزیره متولد شده- و "جی یون" (بچه ی جین و سان) –بچه ای که با معجزه ی جزیره به وجود آمده- چه ویژگی های خارق العاده ای خواهند داشت؟
جزیره شاید مثالی از بهشت تخیلی آدم هاست. در جزیره بیماری معنا ندارد مگر در دو مورد:اول بن که آن قدر در زندگی اش غرق شده که دارد جزیره را فراموش می کند؛ دچار نوعی تومور کشنده ی نخاع می شود و جزیره برای یادآوری نقش خود، یک جراح نخاع از آسمان می فرستد! دوم جک که تمام تلاشش را برای انکار قدرت جزیره می کند و می کوشد که از آن خارج شود؛ دچار آپاندیسیت می شود. جزیره برای آنها که قدرتش را باور دارند، قدرتش را بیشتر رو می کند: جان لاک، یک بار به هنگام سقوط هواپیما و یک بار وقتی که تیر خورده و در گودال مردگان افتاده، معجزه ی جزیره را می بیند. در جزیره گرسنگی وجود ندارد. گیریم که یک دود سیاه رنگی هم هست تا یادآوری کند که هیچ چیز از بدی عاری نست (یادتان هست که "اکو" که یک مسیحی معتقد-یا بگوییم یک کشیش- بود، می توانست با این هیولای جزیره مبارزه کند. خوب ایده ی مذهبی جالبی است ولی با نوع تفکر من از مذهب همخوانی ندارد!) در جزیره، جعبه ی جادویی وجود دارد که هر چه ذهنت اراده کند، در لحظه برایت مهیا می شود. (لینک: اعتقاد ادیان درباره ی بهشت). جزیره (مخصوصن ساحل و غارها) ادم را به یاد بهشت عدن می اندازد!
بیایید نجات یافتگان پرواز 815 را "یاران جزیره" (مثل یاران حلقه) بنامیم. یاران جزیره به هنگام خروج از جزیره، کاملا موجوداتی متفاوت از آن چیزی هستند که به هنگام سقوط هواپیما بودند. جزیره با فلاش بک هایی که به زندگی گذشته ی آن ها می زند، حکم نوعی سلوک برای یاران جزیره دارد. تو گویی اکنون که از غار خارج شده اند، به جای سایه های زندگی گذشته شان، حوادث را در نوری متفاوت می بینند. نوعی عکس هوایی با جزئیات، از زندگی که تا به حال کرده اند!
ماجرای کلبه و "جاکوب" هم از رمزهای لاست است: این طور که در سریال بیان می شود، کلبه توسط "هوراس گوداسپید"، یکی از اعضای اصلی "دارما"، ساخته شده است. اما اکنون محل اقامت جاکوب است و در اواخر سیزن 4، می بینیم که "کریستین شفرد" (یک روح مهربان) و دخترش "کلیر لیتلتون" (ناقض قانون تولد در جزیره) در آن ساکن هستند. تئوری هست که می گوید، جاکوب یکی از اعضای دارما بوده که در جابه جایی های جزیره در زمان، گیر افتاده. اما تئوری من این است که جاکوب همان روح جزیره است. جاکوب همان مقرر کننده ی سرنوشت اهالی جزیره و "یاران جزیره" است. جاکوب و کلبه اش، تنها برای سه نفر قابل دیدن هستند: بنجامین لاینوس (حافظ جزیره، که گویی با پاسخ دادن به ندای جزیره در کودکی، شایستگی اش را ثابت می کند.)، جان لاک (توضیحی لازم نیست!) و "هوگو ریس" یا همان "هرلی" (به هیکلش نگاه نکنید،او مثل یک نوزاد بی گناه و ساده است، دچار مالیخولیا می شود، دوستان خیالی دارد، به نفرین و طلسم معتقد است، به مادرش وابسته است، عاشق بازی و ماشین سواری است، بدون خجالت می خندد و گریه می کند و می ترسد، نیاز به مراقبت و دلداری دارد و هنوز به اعماق موهای خرگوش فرو نرفته!).
این وسط یک شخصیتی هم هست که انگار همیشه در جزیره بوده، با آن زندگی می کرده، از آن حفاظت می کرده (و می کند. او همیشه سربزنگاه، گره ی ماجرا را باز می کند.)، برگزیدگان جزیره را پیدا می کند و به جزیره می آورد، جامعه ی کوچکی نشکیل می دهد، به ساکنین دائمی جزیره امنیت و آرامش می دهد و هیچ وقت پیر نمی شود. "ریچارد آلپرت" انگار راه ارتباط جاکوب (یا بگوییم جزیره) با آدم ها است. جی.جی.آبرامز خیلی چیزها در مورد این ریچارد باید برایمان بگوید.
و اما به عنوان آخرین مورد: آیا شما هم مثل من تقریبا مطمئنید که جزیره در زمان جابه جا شده و نه در مکان؟ (لینک: پایگاه "ارکید" برای جابه جایی در زمان طراحی شده).

پی نوشت1: اگر این مطلب گسسته است، بگذاریدش پای اینکه تازه تماشای لاست را تمام کرده ام و هجوم افکار، نوشته را به هم زده.
پی نوشت2: در فکر یک تحلیل شخصیتی از کاراکترهای لاست هستم. شاید عملی اش کنم، به زودی!
پی نوشت3: برای اطلاعات بیشتر به لاست پدیا سر بزنید. و نیز اینجا و اینجا:اسطوره شناسی لاست!

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۷

هنر نزد ایران موزیک است و بس!

چند سال پیش همین ها افتادند به جان گیتار و تا می شد ری...دند به کل هیکل این ساز! هر چه ارزش هنری داشت دادند به باد فنا، در نتیجه می شد در خیابان آدم هایی را دید که ساک گیتار را با ورق پاره و تخته چوب پر می کردند و می گذاشتند روی دوششان! ساک گیتار روی دوش همانقدر اعتبار می آورد که چسب روی بینی!

حالا همین ها از گیتار خسته شده اند و به ویولون روی آورده اند ولی به شکل دیگر! خوبی ویولون این است که آدم ناشی حتی نمی تواند توی دست بگیردش. البته ناشی گری هم نیست همه اش، مقدار زیادیش هم شدت احمق بودنشان است. یکی نیست به این الاغ های ایران موزیکی بگوید: "اوهوی رفیق! این دختر دماغ عملی ِ بی ام و سوار تو، با اون ناخن های مانیکور کرده ی درازش، چطوری روی ویولون انگشت گذاری می کنه؟" یا اینکه: "عزیزم اون که توی دستته اسمش آرشه است! چماق نیست که اونجوری گرفتیش!" یا حتی: "هی خوشگله، از اون صدای آهنگ در میاد، ملاقه ی سوپ نیست!"

حالا من تا چند هفته پیش خیال می کردم قضیه به همین ها ختم میشه، تا اینکه... این یارو و کل اکیپ کلیپ سازی و آهنگسازی و شعرشون یک نفر نداشتند که بفهمد ویولون را با دست راست نمی گیرند!!!!