دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

مستیم و هشیار
شهیدای شهر!
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر!

آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون
رد می شه خندون

یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد...



پ.ن: پست جهت ثبت در تاریخ است.
شرد آیتمز ماهی بزرگ از وبلاگ برداشته شد. برای اخبار، به گودر بیایید.

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۸

من می گویم هرکسی باید حق داشته باشد که از هر چیزی، فیلم یا کتابی یا چیزی، برداشت و استفاده ی خودش را بکند. کی گفته که آدم وقتی فیلم می بیند، یا کتاب می خواند، یا موسیقی می شنود، باید حتمن برود ببیند نویسنده چه می خواسته بگوید؟ آدم باید بتواند که از گفته ی خالق اثر، هر چیزی که دلش می خواهد بشنود. خالق هم نباید که دیکتاتور باشد!
من می گویم این عین حماقت است که آدم برود خودش را در بند فکر نویسنده یا کارگردان محدود کند، وقتی می شود از یک ایده ی قلنبه ی دیر به دست، یک حس ملوس نرم و نازکی برای خود آدم برداشت. اصلن مگر آدم خنگ است که برود خودش را درگیر مخاطب و نگاه عمومی و راستکی بکند؟ این کار مخاطب های خاص است، بیچاره ها (سلام فاطمه)! البته بعدش هم خوب است برود بفهمد پدید آورنده ی بیچاره حرف حسابش چی بوده، ولی در بندش که نباید بود. نمی خواهیم که برداشتمان را در دانشنامه چاپ کنیم و مرجع دیگران بشویم. یک عالمه طفلکی آدم نشسته اند به عنوان مرجع معتبر می نویسند.
حتا آدم باید بتواند فقط چون از بوی یک کاغذی، یا قطع بامزه ی یک کتابی خوشش می آید، آن را بخواند. یا چون از حس یواش خس خس ته صدای یک خواننده ای، مو به تنش سیخ می شود، او را گوش بدهد. اصلن چه فرقی دارد که پنکه را برای زمستان نساخته اند، وقتی می شود از آ آ آ آ آ آ کردن جلوی پره هایش و گوش دادن به صدای خرده خرده شده ی خود آدم لذت برد. دیگران باید بفهمند که بعضی وقت ها، کانتر آشپزخانه مناسب ترین جا برای نشستن و کتاب خواندن است. و این که مبل بیچاره شاید خودش هم خوشش نمی آید که فقط رویش بنشینیم و دلش می خواهد که آدم ازش وارنه آویزان شود و در حالی که موهایش روی زمین می مالد، به آدم هایی که روی سقف های فرش شده راه می روند و لامپ هایی را که از زمین به طرف آسمان آویزان شده اند روشن و خاموش می کنند، بخندد.
من می گویم تر که حق هر کتابی و فیلمی و موسیقی ای و شیئی است که ازش استفاده ها و برداشت های مختلفی بشود و به هزار دلیل مختلف دوست داشته بشود. اصلن من خودم اگر فرش بودم، هر روز دلم غنج می زد برای اینکه خودمی که الان هستم، روی حاشیه هایم راه برود و از این گل به آن گل لی لی کند و اگر از گل و حاشیه بیرون افتاد، از پرتگاه پرت شود و یاااااااا صدا کند!
اصلن بگویید این ها را توی منشور حقوق بشر بچسبانند.

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸

Let it be...

در یک مقطعی، یک جایی از بردار رابطه ها و رفاقت ها، آدم باید بالاخره طرفش را همان جوری که هست، با همان قد و قواره بپذیرد. خطوط و حاشیه های دورش را بشناسد و او را با تصویر مورد انتظار خودش قیاس نکند و از اون نخواهد توی تصویر ذهنی از که ازش ساخته شده بگنجد و هر بار چون خطوطش بر خطوط آن صورت مثالی نمی نشیند، چون حاشیه هایش صاف و صوف نیست، سرزنشش کند.

می خواهم بگویم بعد از یک ایستگاهی، وقتی با تمام اختلاف ها و تناقض ها یک رابطه ادامه پیدا می کند و هنوز لذت بخش است، یعنی کفه ی ترازو به نفع هم کاراسیت ها سنگین تر از آنتی کاراس هاست. و خدا می داند که کسانی که آدم بتواند چنین حسی در موردشان داشته باشد، هر روز کف خیابان نریخته اند. بعد از یک جایی باید رابطه از فاز ریاضی و منطقی خارج شود، دست از چرتکه انداختن و سبک سنگین کردن بردارد. چون این جمع و تفریقی عمل کردن و چراغ سبز و قرمز دادن، همان قدر که اوایل می تواند رابطه را از بیراهه رفتن و غلط اندازی خارج کند، از یک جایی به بعد، فقط و فقط فضا را متشنج می کند و رابطه را به حال انقباض نگه می دارد.

یعنی دارم می گویم که بعد از ده یا صد یا هزار بار کشمکش بر سر یک اختلاف واحد، بالاخره باید قادر باشیم به این نتیجه برسیم که که در واقع یک راه دیگر هم وجود دارد، این که خودمان و طرفمان را از اتلاف انرژی ناشی از جدال مربوطه معاف کنیم و رابطه را از خود آگاهی و سنگینی بیش از حد. Just let it be.

می دانم که گاهی واقعن مزه می دهد به جان هم افتادن و دو طرفه همزمان با هم جیغ زدن، اما بعدش هم کیف می دهد دور هم چایی خوردن و از خنده کف زمین پهن شدن. دچار زودگذری مفرط بودن آن قدر لذت بخش است که برایش می شود مرد حتا از کیف!

باور کنید از سر تجربه می گویم، لذت هایی که با خارج کردن رابطه از حال غریزی و بدون تکلف از دست می دهیم، خیلی بیش از لذت پافشاری و تنبیه کردن هر باره ی طرف است.

مخاطب این یادداشت، همه هستند، این ور رابطه و هم آن ور هم؛ و شما می توانید آزادانه از بیخ و بن با من مخالف باشید.


یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

Where should I put the third rose?


وقتی دقیقه به دقیقه، این فیلم آقای کاپولا با آن سختی اش پیش رفت، مانده بودم که چرا هیچ حس خوبی به من نمی دهد. فقط می دانم که همه اش در عجب بودم که چطور آن شروع محشر و آن عنوان خارق العاده، به چنین لقمه ی ناجویدنی ای تبدیل شد پس؟ پس چه شد آن داستان ماچ کردنی ِ تحسین بر انگیز: "جوانی که به قدر پیر ها بداند و بزرگ باشد، به درد داخل شیشه الکل روی قفسه ی دانشمندان دیوانه می خورد فقط. برای این که عجبا و شگفتا گویان نگاهش کنیم و از جوانی با جوانی خودمان حظ وافر ببریم." خلاصه این که این قصه ی محشری که گفتم عنوان فیلم برای آدم تعریف می کند، یک جور ناجوری وسط سختی و گنده مفهومی (!) فیلم گم شد برای من. یک جوری که یک جایی از فیلم سرم را بلند کردم و دیدم نیم ساعت است که نه تنها لذت نبرده ام از فیلم دیدنم، که در حد سرخ شدن دارم زور می زنم برای فهمیدن این که: "هان؟!"
ماجرای جوانی بدون جوانی لورا-ورونیکا در کنار پیری بدون پیری دامینیک البته، انگار دوباره از همان داستان قشنگ خودمان سر در آورده بود. ولی پس حکایت زبان های عجیب و غریب و جنگ و هیتلر و این ها چی بود که آمده بود تنیده بود دور "جوانی بدون جوانی" و مزه اش را کشیده بود و جان داستان را گرفته بود و سفت و سخت کرده بود این روایت را. چی می شد مگر، اگر آقای کاپولا می آمد و یک داستان عاشقانه را می گرفت و فیلم عاشقانه می ساخت، یا داستان هیتلر و جنگش را می گرفت فیلم سیاسی جنگی می ساخت، یا داستان زبان ها را بر می داشت و اجی مجی، یک حکایت درست و درمان انسان شناسانه ی رابطه کاوانه ی محکمی در می آورد؟ آخر پدرخوانده ی بزرگ ما، خوب مغز آدم باید یا عشقی فکر کند، یا جاسوسی-سیاسی-جنگی، یا زبان شناسانه، یا فلسفی. مغز آدم به بیپ بیپ کردن می افتد برای سویچ کردن بین این همه مفهوم، از این فریم به فریم بعدی.
خلاصه این که اگر احیانن منتظر توصیه ای چیزی هستید، دیدنش ضرر ندارد. لااقل به خاطر موسیقی معرکه اش حتا شده. ولی انتظارات گنده بارش نکنید، کمرش زیاد طاقت ندارد.
و یک چیز دیگر، "جوانی بدون جوانی" را زیاد هم سفت و محکم نبینید، مغزتان را شل کنید و از هر چیزش که دستتان می رسد لذت ببرید، خودتان را وسط پیچیدگی هایش گره نزنید و سر صبر موسیقی اش را گوش کنید. از فیلم بخواهید گل را هر جا که شما دلتان می خواهد بگذارد...

پ.ن: این یادداشت بسیار مفید را هم بخوانید. چنین حدی از نماد شناسی در وسع سواد من نبوده و شاید هم برای همین فیلم در نظرم سخت آمده. شاید بشود یک بار دیگر بعد از بالا بردن سوادمان ببینیمش...

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

هیس، مبادا که ترک بردارد...


برای آقای ایستوود که فیلم های یواش می سازد. فیلم هایی که یواش می روند توی یقه ی آدم و یواش هی می مانند و یواش هی بیرون نمی آیند. فیلم هایی که به قدر خود آقای ایستوودِ جدیدن ها یواش هستند. این قدر که آدم نمی تواند وسط فیلم هی و هی یادش نیفتد به این که دارد فیلم یک کارگردانی را می بیند که نجیب و قد بلند و یواش است و صدای گرم خش داری دارد و حتا به زور هم نمی شود دوست نداشتشان این آقا را. اصلن همین است جانم، این آقای ایستوود، دیوید فینچر نیست که هی نبوغ و این هایش توی ذوق بزند و هی آدم را جل الخالق گویان و با آرواره ی باز بگذارد پای ساخته اش و آخرش هم یک ضربه ی کاری ای بزند که عرق ریزان و نفس زنان به تماشای تیتراژش بنشینید، نه. این طوری ها نیست آقای ایستوود ما. ایشان می آید و دستتان را می گیرد و می گوید: "می خوام براتون یه قصه تعریف کنم. یه قصه ی واقعی. یکی بود یکی نبود. یه روز یه آقای پیری بود، یا یه آقای خسته ای بود، یا سه تا پسر کوچولو بودن، یا یه مامانی بود که فیلااااااااااان." و شروع می کند، سر حوصله تمام شخصیت هایش را بهتان می شناساند، زندگی شان را قبل از این که "آن ماجرای کذایی" اتفاق بیفتد نشانتان می دهد و بعد می گوید:" که ناگهان یه روز ..." و "ماجرای کذایی" را به همان یواشی شروعش ادامه می دهد. یواش ضربه هم می زند حتا. گاهی آن قدر کلاسیک قصه اش را می گوید که کاملن "یکی بود یکی نبود" اش هست توی صدایش، مثل میلیون دلار بیبی.

اما این هایی که بافتم، وصف عیش "چنجلینگ" است که 4 ماه خاک می خورد ته کشویی که جای یک دی وی دی محترم نیست و خودش را ذخیره می کند برای روزی که آدم بلوتر از هر وقت دیگری ست. وقتی توی دستگاه نشست، جایش را نرم می کند و صدایش را صاف می کند و پاورچین پاورچین شروع می کند قصه اش را. این روایت کننده ای که ماهی بزرگ باشد، نمی خواهد به شما دروغ بگوید، وگرنه بهتان اصلن نمی گفت که اولش خواسته بی خیال شود از بس که حوصله ی آنجلینا جولی را ندارد و نمی تواند باورش بشود که این خانم بتواند در نقش یک مادر آن هم از نوع بچه گم کرده؟ یو گاتا بی کیدینگ می! آخر از بس که این شازده خانم، یک جوری است که حتا یک دختری که هیچ گونه تمایلات "یو نو" هم ندارد، وقتی نگاهش می کند واجب است که یک "لعنتی" ای، "استغفرالله"ای چیزی بگوید؛ وای به حال بقیه! اما خوب حتا آنجلینا جولی هم در قالب فیلم ِ بر اساس یک داستان واقعی آقای ایستوود یواش می شود، مامان می شود و آن هم یک مامان خیلی نرمال، با رفتارهای مامانانه و تصمیم های مامانانه تر؛ یا لااقل آن جوری که از یک صورت مثالی قالب یک مامان در ذهن قالب آدمی زاد انتظار می رود (سلام آقای افلاطون!). بیار این ها را ول کنیم اصلن رفیق من، بیا بگوییم از آن مدلی که اشک ها می آیند و روی چشم آدم را تار می کنند و آخرش هم نه می ریزند و نه خشک می شوند لعنتی ها. اصلن تمام فیلم های آقای ایستوود این اشک های سحر آمیز را دارند.

بعد دیگر این که جونم براتون بگه، رئال است، رئال. یک جور زمینی تری از بقیه رئال ها رئال است اصلن. یک جوری که حس می کنی اگر داستان "جنگ دنیاها" را هم می دادند آقای ایستوود بسازد، یقین یک چیز رئال یواشی از تویش در می آورد. همین است که آدم به خیالش می شود که آدم خوبه ها و بده های این فیلم ها، هم خانه ی آدم باشند یا توی تاکسی کنار آدم بنشینند و یا حتا خودم آدم باشند، این جوری هاست حتا.

آقا جان بگذار شروع نگنم از نرمی و بی سر و صدای اضافه بودن، آن موزیک های کم صدای پر حس آرام، شخصیت های زنی که بلدند یک جور زنانه ی قشنگی قهرمان باشند، درست بودن ریز به ریز حرکات و وجنات و شخصیت پردازی های معرکه و بلاه بلاه بلاه آقا! بگذارید فقط از روی صندلی هایمان بلند شویم، کلاهمان را برداریم و سر فرود آوریم در مقابل آقای کلینت ایستوود نجیب و هنر نجیبانه ترش.

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

پوووفففف

از روزهایی که زندگی آدم را...
از روزهای بی حوصلگی و دقیقه هایی که آن قدر سر سری هستند که حیف است درشان خراب کردن این تنها چیزی که تویش آرمان شهرت می سازی و آن چیزی از خودت که کاشکی روزی باشی. این ساعت های سریع و دویدنی که باید افتان و خیزان، سینه خیز، چهار دست و پا و با دندان شکسته ی توی راه جا مانده به خط پایانش رسید وقتی که یک عالمه ات پشت روبان پاره شده بر باد رفته. و این شب هایی که پلک های سنگین وزن لعنتی، مالیخولیای لغزنده ی لیزنده ی نصفه شب را له می کنند.
و دلمان تنگ شده برای لی لی کردن در ساعت های شلی و وا رفتگی و ولو شدگی... نفس عمیق بکشید.

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸




توضیح زیر نویس: ادای احترام به یک اما بواری که از لا به لای صفحات کتاب خاک خورده ی آقای فلوبر، می چرخد و می گردد و درست سر فرصتی که باید، می آید و خر آدم را می چسبد و می رود توی جان آدم. می رود تا زیر پوست آدم آن قدر جریان پیدا کند که حتا زیاد هم جرات نکنی غیر از خودت بدانی اش. تا بتوانی با جرات حرف آقای یوسا را زمزمه کنی و ایمان بیاوری که: "کتاب ها آدم را انتخاب می کنند."

یک روز دلم چون گیس ...

آقا در یابید این نوشته را که حرف دل ما گوید و به به!

گفتا تو از کجایی، که آشفته می نمایی

به موقع پرگرفتی آقای نامجو،

آقای نامجو، ممنون بابت همه لحظه های خوبی که برای ما خلق می کنی. چه خوب است که نسل ما بالاخره خواننده ای را پیدا کرد که متعلق به خودش است. میراث گذشته های به اصطلاح طلایی نیست. خواننده ای که می توانیم آهنگهایش را داغ داغ ببلعیم و چه بسا طعم گسش را برای نسل بعد روایت کنیم. چه همه به نام شما زنجیر شده است این صدای خشدار، این چهره همیشه آرام و گیس های همیشه آشفته، این ترکیب بی نظیر “عقاید نوکانتی” و “شقایق نرماندی” در شعرها، و این یاغیگری در برابر ساختارها و دستگاههای تعریف شده شعر و موسیقی.

(***)

پی نوشت: البته بخش های مورد علاقه تر من از این مقاله، این ها نبود! بروید بخوانید همه اش را که خیلی بگذرد و چنین نوشته هایی کم یابند.

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

این پست مخاطب عام دارد

می خوام یه سوال ازت بپرسم: خسته نشدی از اینکه همیشه حق باهات باشه؟ از این همه اشتباه نکردن؟ از این که همیشه خوبه باشی و دو تا بال روی دوشت دیده بشه؟ از این همه ملانی همیلتون احق بودن؟
گاهی حالم به هم می خوره از همه ی وقتایی که خوبی و هیچ چیز دیگه ای نیستی. گاهی این قدر از فقط خوب بودنت متنفرم که می خوام بایستم و فحش رو بکشم به سر تا پات.
یه بار هم که شده پاتو از خط بذار بیرون، اشتباه کن، آقا اصلن کارای ناجور بکن، زخم بخور، بیفت توی لجن، گند بزن به سر تا پای زندگیت، شکست بخور، هر کاری می کنی فقط خوب نباش. کمی آدم باش...

پ.ن: این پست مخاطب عام دارد به خدا!

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

چنانم آرزوست

چرا همه اش یادمان می رود بنویسیم از روزهایی که آنقدر نگفتنی و بی حادثه هستند که برای خودشان یونیک می شوند وسط یک عالمه روزهای شلوغ و درهم و برهم این زندگی های دو میدانی مان؟ که انگار به عنوان آنتراکت روزهای پر از شات های سریع و نفسگیر، با یک لیوان چای و یک بشقاب بیسکوئیت، از لای در سرک می کشند به زندگی ژولیده و دور تند آدم و خجالتی وار نگاه می کنند که: چایی می خوری؟ که می آیند و ور دل آدم می نشینند، چای و بیسکوئیت را توی دست آدم می گذارند، موزیک راک را با دلی دلی عوض می کنند، گاهی هم یک آلبوم عکسی، کتاب شعری، دی وی دی فرندزی چیزی بر می داند و همراه آدم می کنند، بی که حرف زیاده ای بزنند، مشاوره ای و اندرزی بدهند.
این روزهایی که آرام و پچپچه وار، روزمرگی آبی شان را تزریق می کنند توی رگ آدم؛ تا شبش با قیافه ی آدمی که بیشتر از آن که حقش بوده لذت برده، سپاسگزارانه بنویسی: امروز هیچ اتفاق خاصی نیفتاد- نقطه
یک نفر بردارد بنویسد و تشریح کند برای ماهی بزرگی که شده شبیه علامت سوال، که آیا آدم ها مجموعه ی داشته ها و کرده هایشان هستند یا مجموعه ی عظیمی از نداشته هایشان؟ از آدم هایی که دیدار نکرده اند هنوز؟ از ماجراها و دردسر هایی که نداشته اند؟ از زندگی هایی که نکرده اند؟
یک نفر که می داند، بگوید آیا تعداد دفعاتی که می توانی سنگ را روی آب بپرانی تو هستی یا تعداد دفعاتی که نمی توانی؟
بگویید ببینیم آدم ها آن همه چیزهایی هستند که آفریده اند یا آن همه تر چیزهایی که هنوز نیافریده اند؟
یک نفر سر پاسخ یابی را باز کند...

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸


بعله.
معرفی می کنم: آقای هومر سیمپسون، فیلسوف مورد احترام و علاقه ی من.
ینی عاششششششششقتم هومر سیمپسون
یک وقتی که احوالات خوش تر باشد و دماغ چاق تر و وقت گشادتر و زندگانی چربی و دنبه تر و آقای عرش کبریاییِ هوای آدم را بیشتر دار تر و این ها، سر فرصت و حوصله برایتان خواهم گفت از هومر سیمپسون و فلسفه و مسلکش.

ما وبلاگ‌هامان را می‌نويسيم، سپس وبلاگ‌هامان ما را می‌نويسند.

کم‌کم وبلاگ می‌شود هويت آدم. يعنی يک وقتی می‌رسد که شما ديگر من را نمی‌بينيد و فقط دو سه روز پيش‌ام را می‌بينيد، همان‌قدری که در وبلاگ نوشته‌ام. همان روزی را که یادم مانده است بنويسم. شما فکر می‌کنيد من هيچ کار ديگری جز آن‌هايی که در وبلاگم می‌نويسم نمی‌کنم...
اصلن من می‌خواهم بدانم چرا هر مطلب‌ای که از من می‌خوانيد، بدون اين‌که ذره‌ای به احساسات من توجه کنيد با يک ذهن پيش-داورانه خيال می‌کنيد يا دارم طنز می‌نويسم، يا سبز؟ چرا فکر می‌کنيد فلانی تمام فکر و ذکرش در زندگی، غذاست؟ چرا فکر می‌کنيد بهمانی هيچ دغدغه‌ی ديگری جز گربه‌ها ندارد؟ نکنيد. من شما را دوست دارم. شما هم من را دوست داشته باشيد. شما هم ما را دوست‌داشته باشيد. ما وبلاگ‌نويس‌ها هم آدميم، معصوم نيستيم که. نوشته‌ها را بدون پيش‌داوری ذهنی بخوانيد. از روی نوشته‌ها زندگی واقعیِ نويسنده ‌ را برای خودتان ترسيم نکنيد. اگر هم ترسيم می‌کنيد، لااقل بعدش ترميم کنيد، تعديل کنيد، تصحيح کنيد، تکذيب کنيد حتا، اشکالی ندارد. (***)

پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸

من افتخار می کنم به اینکه از نسل آدم و حوای میوه ممنوعه خورده ی از بهشت رانده شده هستم و نه از نسل یک آدم و حوای حرف گوش کنی که تا ابد داخل خط قرمزها می مانند، از ترس طرد شدن از بهشت

یک همین جوری نوستالژیک برای اول مهر

1- این روزا دقیقن همون روزاییه که می رفتیم دبستان، بعد هنوز کتابا نیومده بود، معلمه مجبورمون می کرد از یک تا هر چند تا که شد با عدد و حروف بنویسیم. بعد واسه هرکی که تا ظهر بیشتر نوشته بود، مهر "آفرین" می زد. یادم افتاد به اینکه چه شکنجه ای بود نوشتن صد و شصت و سه- صد و شصت و چهار- صد و شصت و پنج... با اون دستخطای زاویه دار سوم دبستانی.
بعد دارم فکر می کنم که معلمه، با این کارا، شبش چی جوری می خوابید؟

2- بچه که بودیم، "سپاسگزارم" و "شصت و شش" تقریبن دو هزار تا دندونه داشتن؛ این روزا همه ی دنوناشون ریخته از بس که انگار عزرائیل دنبالمون کرده برای رسیدن به آخر جمله.

3- قدیما این روزای آخر تعطیلی رو این طور با چنگ و دندون نمی چسبیدیم که مبادا در بره از دستمون؛ که انگار هرکی از این چند روز آخر، لحظه به لحظه لذت نبره، بز از دنیا رفته.

4- اون وقتا، اول مهر حتا از 30 خرداد هم خوشمزه تر و جوسی تر بود.

5- الان دیگه نه پاییزا از قبل بوی پاییزش میاد، نه بهارا. یه هویی یه روز بلند می شی، می بینی انگار پاییز، بی هوا پاشیده شده روی سر و صورت خیابونا و درختا کچل شده ن. عجب آدم بزرگ شدیم ها!
بعد یک وقت هایی، یک جاهایی، یک چیزهایی، مثل خوره به جان روح آدم می افتد و جر واجرش می کند و تفاله هایش را هم تف می کند و بعدش هم دندان هایش را خلال دندان می کشد که آآآآآها، فینیش.
این یک چیزهایی، گاهی از گذشته دستشان را دراز می کنند و هی ناخن می کشند روی تخته سیاه توی مغز آدم.
بعضی وقت های دیگر هم این یک چیزهایی، به قامت و لباس آرزوهای کهنه و چروکیده می آیند و روزی خیلی بار به قاعده اعصاب آدم را می گیرند و هی و هی می کشند، عینهو آدامس، بعد با اعصاب کش آمده ی بی نوا، شمع-گل-پروانه بازی می کنند.
بعد حالا یک وقت های دیگری هم از این "اگر به جای فلان، بهمان بود، حالا فیلان و اینها" هستند که این دسته ی سوم جونده ترین و جر دهنده ترین افکار هستند که کاملن روح و روان آدم را به [...] می دهند و تا فیها خالدون آدم را جلز و ولز می سوزانند از شدت کوتاه بودن دست آدم و ناتوانی و چلاق بودن آدم از لحاظِ کردن چند تا زندگی باهم. (خوب به من چه که توی فارسی life و living از هم جدا نیستند؟)
خلاصه اینکه اعصابی با دندان های فولادین لازم است برای جویدن یک چنین فکرهایی، و مغزی با آنزیم ها گوارشی فوق العاده قوی برای هضم شان. یا یک دهان مناسب برای آسفالتیده شدن. پس اگر این ها را ندارید، یک سری آهنگ و شعر و مکان بدون خاطره دم دستتان داشته باشید که به جان خودم به دردتان می خورد، دردناک.
یا این که اینجوری نباشید. بروید خودتان را اصلاح کنید اصلن. دهه!

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

Twice upon a time

مقدمه:

این یک داستان است.

این یک داستان واقعی‌ است.

این دستان یک نفری است که مثل شش لوی پیک است که نه آس است و نه جوکر و نه حتا سرباز.

وقتی‌ که توی پیاده رو از کنارش رد میشوید، یا توی اتوبوس بغل دستش می‌ ایستید، یا توی پل عابر، از رو به رو به ش نزدیک می شوید، رهگذر است. فقط شاید وقتی‌ از لا به لای انتظار متراکم اتاقهای انتظار، زیر چشمی وراندازتان می‌کند و سعی‌ می‌کند حدس بزند با هدفون حنجرهٔ چه کسی‌ را به گوشتان وصل کرده اید، از نگاهش یک لحظهٔ میکروسکوپی شگفت زده شوید.


بدنهٔ داستان:

این یک نفر معتاد است که هر وقت توی جمعی‌ یا جایی‌ است، دنبال این است که یک عکاس دوربین به دستی‌ پیدا کند و یک عکس با چاپ سریع از خودش بیندازد.همیشه نیم رخ. مثل مجرم ها. بعد توی عکس هایی‌ که تا به حال از خودش انداخته، هیچ دو باری یک چهرهٔ یکسان نداشته. نه اینکه حالتش متفاوت باشد ها، نه. همیشه یک کس دیگری است که این یک کس دیگر، لباسهای او را پوشیده و کلاه او را روی سرش و سایهٔ او را زیر پایش گذاشته. ولی‌ آخرش او است. درست همان طوری که مونالیزا آخرش داوینچی‌ است.


موخره:

او از جلوی شما رد میشود ولی‌ هیچ ورش پلاکاردی نیست که رویش نوشته شده باشد: ATTENTION

توی مردمک چشمهایش دو تا مارپیچ لرزان هست که هیچ گاه توی اشک قلپ قلپ نکرده اند. سیگار او را می‌ کشد و دود می‌ کند. سیگار طعم او را نمی‌ فهمد. وقتی‌ که از کنار باد سر می‌خورد، حاشیه‌هایش لرزان می‌ شود.

با این همه، او هست. گیریم که هستش او را نمی‌ فهمد و شما هست او را نمیبینید. ولی‌ به شکل دلخراشی هست. آن قدر هست که گاهی دردش می‌ گیرد از این همه بودن و باز هم دوباره بودن.

این یک داستان است.

این یک دستان تخیلی‌ نیست.

این داستان پایان ندارد.


سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۸

BLOG DAY

31 آگوست که همین چند دقیقه پیش تمام شد، روز جهانی وبلاگ بود. حالا من هم این نیمچه هذیان نویسی ام را اسمش را وبلاگ نویسی می گذارم. این را داشته باشید پس:
از سال آینده امیدوارم اینقدر بتوانم خودم را وبلاگ نویس بدانم که آیین های روز وبلاگ را انجام دهم و هم اینکه بقیه هم بیشتر خبردار شوند.

Blog Day 2009

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

1984

حالا غرض از این پست اینکه، اگر خیال کرده اید که نیاز به دانش سیاسی بیشتری دارید برای این روزها و لاجرم، 1984 را بدون خیار شور و سس مایونز تناول می فرمایید من باب رفع نیاز و درک بهتر موضوع و اینها؛ حالا نه که خیلی کور خوانده باشید و مثلن کتاب فوق العاده ای نباشد و دانش سیاسی ندهد و اینها، نه خوب. فقط لطفن یک ریزه جربزه داشته باشید که وقتی کتاب را بستید، پک و پوزتان را در اسرع وقت جمع و جور کنید و قیافه ی دو نقطه دی بگیرید (می دانم سخت است، ولی خوب من به کرگدنی که می توانید باشید ایمان دارم.) و بگویید "خوب به من چه اورول اینقدر بدبینه و اصلن به هپیلی اور افتر اعتقاد نداره؟ اینجوریام که نیست که!" و سعی کنید یاد تئوری سیزیف خودتان نیفتید لطفن. برای سلامتی خودتان می گویم.

و به یاد داشته باشید که: "ناظر کبیر تو را می نگرد." ژوهاهاهاها... (من هم گاهی مازوخیسم دارم و ازش لذت می برم!)

پ.ن: یک روزی در همین روزهای زود زود، تئوری سیزیف را برایتان می گویم در همین وبلاگ. کامینگ سون...
پ.ن 2: الان بعضی ها می توانند قیافه ی آی تولد یو سو به خودشان بگیرند! لطفن نگیرند. ماهی بزرگ خودش به قدر کافی می داند که ایشان تولد می سو!

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

برای چه زیباست شب؟

من می دانم که یکی از بزرگترین خیانت ها را به بشریت، آن کسی کرد که خوابیدن در شب را اختراع کرد.

تازگی ها، مردم دو دسته اند: دسته ی اول آنهایی که شب ها بیدارند و دسته ی دوم آنهایی که لوزر هستند.

بیان شاعرانه اش که از خودم تراوش کرده ام این است که در شب، پرده ی تاریکی که روی همه چیز کشیده می شود، صورت ها و ظاهرها را از بین می برد و می ماند صورت مثالی. چشم از کار می افتد و ذهن فعال می شود. آن وقت فعال شدن ذهن همان و هجوم اندیشه ها همان. اینقدر که وقتی بهش عادت می کنی، شب خوابیدن برایت دشوار می شود. خانه که خاموش می شود و تاریک، این قدر فکر و ایده توی سرت جولان می دهد و اینقدر محشر است که تمام گندی های روز، ماستشان را کیسه می کنند و تو می مانی و یک کرور فکر که تمام طول شب، وقت برای رسیدن به همه شان کم است و آرزوی پنسیو* می کنی!
بعدش آدم باید بتواند تمام روز را در انتظار شب بنشیند و هرشب با کله فرو برود توی خنکی شب های تابستان. فیلم ببیند (که لطفن اکشن نباشد) و کتاب بخواند (ترجیهن فلسفی یا هرچیزی که فکر کردن شدید می خواهد) و بنویسد و لذت ببرد از سرعت فکر و قلم توی عمق شب که سیال است و از نبود آن حجم چگال و روشن روزمرگی های روز. و این تگ الهامات نصفه شبی را دست کم نگیرید که عالمی دارد برای خودش.
بعد آن قدر چشم و گوش و دماغ و کله اش پر بشود از شب، که صدای اولین شعاع های خورشید افکارش را پاره کند و فاز بعدی شب: تماشای طلوع قرمز رنگ خورشید از لا به لای ساختمان های بی شاخ و دم شروع بشود. بعدش کولر را خاموش می کنی و پنجره را باز می کنی و از خنکی سبک بامداد، می خزی زیر پتو و می بینی که چطور فکرها درست با روشن شدن اتاق تغییر شکل می دهند و این که دیگر نمی توانی مثل طول شب فکر کنی، همه چیز زیادی منطق روزمره به خود می گیرد و فیلسوف درون آدم می گیرد می خوابد.

همه ی این ها که چی؟ که اینکه، هرکاری می کنید، به خاطر بشریت هم که شده کمی وجدان داشته باشید، تمام شب های زندگی تان را با شب به خیر کوچولو خاتمه ندهید. نشئگی شب را از دست ندهید وگرنه لوزری بیش نیستید. و قال ماهی بزرگ...

و من می دانم که از همان شبی که بشر برای اولین بار گرفت خوابید، فراموش کرد که چه چیزی را از دست داده، چون شب ها را که معرکه خانه ی** آکروبات بازی فکر و حافظه بود، از دست داد.




* pensieve همان است که شاید به اسم قدح اندیشه می شناسیدش.
** من نمی دانم واژه ی معرکه خانه واقعن وجود دارد یا نه. از خودم در آوردم.


پی نوشت: سعی کنید شب بیدارتان را در جایی بگذرانید که اهالی خانه مرتبن برای گلاب به روتون از جلویتان رد نشوند و صدای مکرر سیفون، ضد حال بهتان نزند. و بهتان اطمینان می دهم، هرچقدر هم که تلاش کنید، حتا در شدیدترین تخیلاتتان، ممکن نیست بتوانید صدای سیفون را به صدای آبشار تغییر دهید. بیخود زور نزنید.






خوب آره، اسمش شبیه soap opera های درپیتی، آن هم از نوع خانم خانه دارانه اش است ولی از همان سکانس اول اپیزود اول سیزن اول، اگر کمی عاقل باشید می فهمید که اتفاقی بیلتان به صندوق گنج خورده و با 5 سیزنی طرفید که تا همه اش را نخورید و ته قوطی دی وی دی را نلیسید، خیالتان راحت نمی شود. بابا دار و دسته ی سوزان مایر را می گویم. دارم از این یک خروار آدم واقعی و دوست داشتنی حرف می زنم که بعد از پایان 5 سیزن، اینقدر دوست آدم می شوند که دل آدم برای خودشان و برای شب های دوست داشتنی زندگی با D.H رسمن تنگ می شود، اینقدر که مجبوری تا یکی-دو هفته، هر شب چند دقیقه ای دوباره سکانس های مورد علاقه ات را ببینی تا کم کم ترکت شود.

لطفن به افتخار هرچی سریال ساز است که بلدند از یک حومه ی شهر و چند تا بازیگر، برای آدم رفیق های دوست داشتنی خلق کنند، کلاهتان را بردارید. آدم هایی که می توانند به یاد شما بیاورند که هنوز می شود بدون سخت فکر کردن و مخ درد گرفتن، با وجدان راحت، لذت برد و اینکه هنوز هم می شود داستان هایی آفرید که بدون کاراکترهای احمق و کودن، بتوانند آدم را به لبخند زدن وادارند. و جدی می گویم، یک لبخند گشاد از سر آسودگی ، لذت و سپاسگزاری...

تعامل می کنیم... :)

ببین، این کاری که میگم رو همین الان بکن. همین الان. درست همین الان...

یه اکانت گوگل بساز، یالا
ساختی؟
دِ می گم ساختی؟

حالا برو تو اکانتت، بالا سمت چپ، روی ریدر کلیک کن.
حالا رفتی توی گودر

حالا بالا سمت چپ، زیر کلیشه ی گوگل ریدر، اد سابسکریپشن رو بزن.
آدرس یه وبلاگی که همیشه می خونی رو بنویس. ماهی بزرگ نبود هم نبود. ما که بخیل نیستیم!

یه ذره صبر کن

حالا روی پیپل یو فالو توی ستون سمت چپ کیلک کن، منو اد کن.


تموم شد رفت، یادگرفتی دیگه، خودی شدی. برات خوشحالم.


برای عارفه: دوست پیدا می کنیم. زورکی هم که شده. چند ماه پیش باید این مطلب رو می نوشتم؟! قولشو جای دیگه داده بودم.

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

خوب شاید حالا که بی اگزجریت 10-15 ساعت از شبانه روزم را در رویای تهران می گذرانم، وقتش باشد که این گره ی کور اعصاب خراش روح به [...] ده را اینجا باز کنم. امیدی به سبک تر شدن یا دلداری و اینها نیست عمرن. صرفن جهت ثبت در تاریخ جوانانگی یک دختر جوان لابد...

همواره و همیشه از اینجایی که هستم بدم می آمد و"همواره" یعنی دقیقن از هفته ی اول شروع اقامتامان در اصفهان. در نتیجه در پی هر اتفاق ناجوری که می افتاد، همواره پرسش "آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟" برایم مطرح می شد که با اقمت های تابستانه در تهران، پاسخ البته این بود که: خیر، آسمان تهران دودی تر ولی خوشمزه تر است و آدم هایش دلچسب ترند و سینما فرهنگ سر کوچه اش است (!) و فروشگاه های "دریانی" اش بستنی های خوشمزه تری می فروشند و دربندش آلو جنگلی دارد و همواره ذوق می کردم به "محل تولد: تهران ؛ صادره از: شمیران" توی شناسنامه ام و برای خودم بچه قلهک بودم!
بعدترها بر دلایل قبلی، دلایل بعدی هم اضافه شد. مثلن اینکه: در تهران که نیستی، تمام عمرت در حسرت تئاتر و کنسرت خوب می مانی؛ از زاویه دید اصفهان، همیشه دختری که تنها در خیابان و بدتر از آن در مغازه ها و زبانم لال در پارک راه می رود حتمن یک مرضی دارد؛ در اصفهان تقریبن همه چیز مدل تقلیدی ناشیانه از زندگی متمدنانه ی تهران بود، بی روح و بی خاصیت و بسته و... و... و...
خلاصه این شد که تنها راه رهایی برای من شد: سر در 50 تومانی! که بر اساس نظریات مشعشعانه و عدالت پاچیده شده بر سرتاپای زندگی مان، نتیجه گیری شد که "دختر همان به که بنشیند ور دل بابا ننه اش که یه وقت بیش از اینی که هست، فساد به بار نیاورد." آن وقت بود که دقیقن از نوک موهایم و تا نوک ناخن انگشت کوچک پایم، پر شدم از نفرت و حسرت. یعنی جدی ها! از این نفرت ها و حسرت هایی که خون به قلب آدم نمی رسد و جلوی چشم های آدم سیاه می شود و اکسیژن هوا تا حدود 10-15 سانتی متر جیوه کاهش پیدا می کند و ارگانهای داخلی و خارجی بدن آدم، یکی بعد از دیگری توی آب یخ فرو می روند انگاری. این تقریبن حسی بود که با دیدن نتایج نهایی کنکور و آگاهی از سهمیه بندی بومی و جنسیتی برای من پیش آمد.

زندگی نکردن در تهران همیشه برای من چیزی بوده شبیه رانندگی اجباری در جاده خاکی که به موازات اتوبان اصلی کشیده شده، به منظور گذشتن امورت "شهرستانی ها". و پی گیری کردن اتفاقات ایران از جایی غیر از تهران هم مانند دید زدن دنیا از داخل سوراخ کلید است؛ به همان اندازه حرص در آر و بی معنی.

خوب چی؟ حالا می خواهم چکارش کنم؟ فعلن برنامه ی بعدی این است که یکمن در اولین فرصتی که امکانش وجود داشته باشد، خانواده را به تهران هل بدهم. دومن علی الحساب، گستره ی آزادی های فردی ام را تا حد مسافرت تنهایی بالا ببرم. سومن بعدش رویال سفر اتوبوسهای راحتی دارد، مسیر اتوبان هم کم خطر و سریع است، آن سر دنیا که نیست؛ می شود تا هفته ای 2 بار هم به آنور سوراخ کلید رفت آمد کرد و خوش بود. تا ببینیم بعد چه می شود...

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

به طرز گنده ای کنجکاوم ببینم که بچه ی 4 ساله ای که در جواب "اسم بهترین دوستت چیه؟" جواب می دهد که "بهترین دوستم خودمم." و از کشف یک "منو" ی جدید در قسمت "اپلکیشنز" موبایل مامانش ذوق می کند و برای خودش فلسفه ی "شعرو باید با آهنگ خوند، وگرنه بی ارزشه" دارد؛ وقتی به سن من برسد چه جور جونوری از آب در می آید.
آخر یادم است ما در چند سالگی خیال می کردیم مونیتور و کیبورد کامپیوتر به هم چسبیده اند و نهایت نبوغمان خواندن A B C D در حضور داماد دایی ناتنی مادربزرگمان بود که منجر به ذوق مرگ شدن اهالی فامیل و افتخار مرگ شدن والدین گرام به شیرین زبانی فرزند دلبندشان می شد و ما دلمان خوش می شد به 7-8 عدد لپ کشیده شدگی! تازه من از خوبهایش بودم، بعضی از عموزاده و عمه زاده ها با تلفظ "مینوچیلی" به جای "لیمو شیرین" غایت استعداد و خوشمزگی شان را به نمایش می گذاشتند!

همیشه به نظرم ما دیگر آخرین مدل بودیم. هیچوقت به ورژن های جدیدتر فکر نکرده بودم... حالا فکر می کنم.

سفرنامه گهر، مثلن...



هرکه طاووس خواهد یا فیل یا میمون، بالاخره جور هنوستان و اونورا...

وقتی تشنه با لبهای ترک خورده و پاهای تاول زده، زیر هرم آفتاب 12 ظهر، روی خاک سربالایی که تاب بالا رفتنش را نداشتم ولو شده بودم و از لرهای عزیز هموطن و کمی تا قسمتی فراتر، متلک می شنیدم، یاد سیزیف افتادم. بنده ی خدا عجب زجری می کشد هی و هی سنگش را بالا می برد از آن سربالایی کذایی. و به این فکر کردم که آیا سنگ سیزیف از کوله ی کوه نوردی سنگین تر است یا نه؟ و اینکه آیا مسیر محکومیت سیزیف هم بوی خر می داد یا نه؟!

3 شب در جوار دهها خر و گراز و گرگ خوابیدیم. از چشمه آب خوردیم و کله مان را توی آب دریاچه شامپو زدیم. از نعمت شگرف "no network coverage" حظ عظیم بردیم و قبل از صبحانه، قبل از ناهار و قبل از شام و در حین خواب، به سمفونی با شکوه و ملکوتی "خر در چمن" که تا نشنوی عمرن ندانی، گوش جان سپردیم. شب ها دور آتش آپاچی بازی در آوردیم و زیر نور ماه، دسته جمعی، "امشب شب مهتابه" سر دادیم در دستگاه ابوعطا! عجب روزگاری بود، بدون موبایل و ساعت و حتا آینه...

ناگفته نماند، جور هندوستان کشیدیم، اساسی... رسمن پا و کمرمان را با 10 ساعت کوهنوردی به [...] دادیم و معنای عصای سربی و کفش آهنی و سواره از پیاده خبر ندارد و اینها را هم با اقصا نقاطمان لمس کردیم تا باشد که درس عبرتی شود برای آیندگان.

پی نوشت: نویسنده مایل است 40-50 ساعت آینده را به رختخواب تمیزش که بوی خر نمی دهد بچسبد و هی قربان صدقه ی صدای بوق ماشین های پشت پنجره اش برود که صد در صد از عرعر خر و خرخر گراز و پارس سگ و زوزه ی گرگ بسی دلچسب تر است برای بچه پاستوریزه ی شهری. پس تا اطلاع ثانوی...

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

Gabriell: Why all you rich men are jerks?
Carlos: Same reason all you beautiful women are bitches.

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۸

کتاب نخواندن و فیلم ندیدن هیچ دردی از هیچ کسی دوا نمی کند. لطفن فاجعه را توی صورت همدیگر نکوبیم، به خدا غسالخانه موزه ی لوور نیست که دیدن جسدهای از فرم افتاده اش را به هم توصیه می کنیم، دادگاه و اعتراف هم نوبر بهار نیست. آدم باشیم. شعورمان را بگذاریم توی جیب مخفی سمت چپ روی سینه مان، یک رز سبز هم می چسبانیم روی جیب بیرونی، بدون شیون می دانیم، بدون غوغا می فهمیم. بستن چشم ها موقوف، حتا اگر کف می رود تویشان و می سوزند لامصب ها و حتا اگر شامپوی "چشمو نمی سوزونه" موجود نیست، از ته دل بزنیم زیر آواز؛ اینجا صدا می پیچد آدم از خودش حظ می کند.

همونی که خیلی نایسه... عمرن!

این پست، کمی تا قسمتی، حاوی مطالب ترویج کننده ی سکچوالیسم است و من پیشاپیش توبه می کنم!

خودم که هنوز که هنوز است در بحر خواب معلوم نیست از کجای ته اعماق ضمیر ناخودآگاه در آمده ام مانده ام. خواب هم اینقدر استادانه؟ اینقدر دارای فهم عمیق از همه چیز؟ من این همه فهم کف ضمیر ناخودآگاهم ریخته بوده و خودم نمی دانستم؟

ظهر می خوابم، زیر کولر... خواب می بینم:
توی یک اتوبوس نشسته ایم، خودم و دوستان و چند نفر دیگر (که انگار مجبورند حتمن توی خواب آدم هم با آن ریخت و اخلاق [...]شان روی اعصاب آدم بروند) عقب اتوبوس نشسته ایم و تقریبن تمام موجودات مذکر و زیر 30 سالی که می شناسم جلوی اتوبوس نشسته اند. ولی عجیب اینکه من با اینکه ته اتوبوس هستم، قیافه ی همه را می بینم و در آن واحد، ویژگی های بد همه شان توی ذهنم است. بعد یکهو متوجه یک عدد موجودی می شوم که روی صندلی کنار راننده نشسته: خوش قیافه و تحصیل کرده و خوش تیپ و خوش هیکل و روشنفکر و دارای درک بالا و فهمیده و اندیشمند و باحال و شوخ و جذاب و همه ی اینا و کلی چیزای خوب دیگه و خلاصه اینکه پرفکت پرفکت و از همه عجیب تر و باور نکردنی تر اینکه مذکر است! ...........................................................
.......................................................................................................................................................................
........................................ (این چند خط به دلیل اینکه به هر حال من با آقایانی چشم تو چشم می شوم و خوب نیست آدم به مخاطبش فحش بدهد و اینکه در شان ما نیست و حالا همه چیزو که نباید گفت و اینا، سانسور شد و روی عاقل بودن مخاطبان خانم به شدت حساب باز کرده ام!) خلاصه اینکه از همین لحظه این فرد در طی یک سلسله عملیات محیرالعقول (که توضیحش برای شما ضرورتی ندارد)، هی ریپیتدلی، از همه لحاظ پرفکت بودنش را به همگان ثابت می کند و... تقریبن اینجا به آخرهای خواب می رسیم و لازم به ذکر است که در طی این پروسه ی خواب دیدن، در اینجای کار، من کاملن قیافه ی "از دیو و دد ملولم" ازم رخت بربسته (!) و در شگفتم، کلن. حالا نوبت به پرده برداری از هویت این فرشته ی بدون بال می رسد: تن تن! همان تن تن هرژه که پیراهن سفید می پوشد و موهایش هم مدل تن تن است و میلو هم دارد. یک کاراکتر خوب از یکی از فانتزی ترین داستان های کودکانه.


نتیجه گیری سکچوالیسیتی: من از ته اعماقم باور دارم که موجودی به نام "پسر خوب" فقط برای توی قصه ها است! فری تیل...

نتیجه گیری آدم حسابیانه: کلن آدم پرفکت برای توی افسانه ها است. صورت مثالی "human" که یک چشمش لوچ نیست یا کچل نیست یا چلاق نیست، در دنیای واقعی یافت می نشود. خوشحالم که بعد از این همه که روی این تئوری کار کردم، بالاخره ضمیر ناخودآگاهم باورش شد و اینقدر هم مرام داشت که بهم خبر بدهد!

جمعه، تیر ۲۶، ۱۳۸۸

یه چیزی هم هست...

1.
- انقدر دلم می خواد کار جدید و عجیب غریب بکنم...
- تا حالا تراکتور روندی؟ یا لیفتراک؟

2.
- چقدر این همونیه که می خواستی؟
- زیر صفر درصد!

3.
- قول می دی این دفعه یاد بگیری آدم بشی؟ قول بده از یه سوراخ لااقل بیشتر از این 200 باری که گذشت، گزیده نشی.
- هان؟

4.
- راستشو بگو. واقعن نشد؟
- جراتشو نداشتم کاری کنم که بشه.

5.
- واقعن؟
- سکوت...


Skin head, dead head
Everybody gone bad
Situation, aggravation
Everybody allegation
In the suite, on the news
Everybody dog food
Bang bang, shot dead
Everybody's gone mad

All I wanna say is that
They don't really care about us
All I wanna say is that
They don't really care about us

Beat me, hate me
You can never break me
Will me, thrill me
You can never kill me
Jew me, sue me
Everybody do me
Kick me, kick me
Don't you black or white me

All I wanna say is that
They don't really care about us
All I wanna say is that
They don't really care about us

Tell me what has become of my life
I have a wife and two children who love me
I am the victim of police brutality, now
I'm tired of bein' the victim of hate
You're rapin' me of my pride
Oh, for God's sake
I look to heaven to fulfill it's prophecy...
Set me free

Skin head, dead head
Everybody gone bad
Trepidation, speculation
Everybody allegation
In the suite, on the news
Everybody dog food
Black man, black mail
Throw your brother in jail

All I wanna say is that
They don't really care about us
All I wanna say is that
They don't really care about us

Tell me what has become of my rights
Am I invisible because you ignore me?
Your proclamation promised me free liberty, now
I'm tired of bein' the victim of shame
They're throwing me in a class with a bad name
I can't believe this is the land from which I came
You know I do really hate to say it
The government don't wanna see
But if Roosevelt was livin'
He wouldn't let this be, no, no

Skin head, dead head
Everybody gone bad
Situation, speculation
Everybody litigation
Beat me, bash me
You can never trash me
Hit me, kick me
You can never get me

All I wanna say is that
They don't really care about us
All I wanna say is that
They don't really care about us

Some things in life they just don't wanna see
But if Martin Luther was livin'
He wouldn't let this be

Skin head, dead head
Everybody gone bad
Situation, segregation
Everybody allegation
In the suite, on the news
Everybody dog food
Kick me, strike me
Don't you wrong or right me

All I wanna say is that
They don't really care about us
All I wanna say is that
They don't really care about us

All I wanna say is that
They don't really care about us
All I wanna say is that
They don't really care about us

All I wanna say is that
They don't really care about us
All I wanna say is that
They don't really care about u
s

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۸

هنوز تمام نشده بود...




فکر می کنم این اولین نفری* است که به طرز احمقانه و بچه وارانه ای کماکان امیدوارم که روز خاکسپاری اش از توی تابوتش دربیاید و شروع کند بریک بزند**، بعد از آن خنده های زنانه ی مسخره اش بکند که توی کلیپ Liberian Girl می کند، بعد درست همانجوری بگوید: Hello everybody! بعدش هم بگوید که همه ی این برنامه ی مردن و اینها برای بیشتر کردن هیجان بوده!
من مطمئنن فن مایکل جکسون نبودم ولی ادا اطوار که نداریم، از مرگش به معنای واقعی کلمه ناراحت شدم و اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که: وقت مردنش نبود... هنوز باید می رقصید. و حالا هم که نگاه می کنم و هر جوری که می بینم باز هم مایکل جکسون می خواهد اتهام چایلد ابیوز داشته باشد یا نه، برای بشریت آدم خیلی بهتر و مفیدتر و انسان تری بوده از خیلی ها (!) که هیچ، حتا از خیلی از ماها.
حالا هم در حالی که هنوز امیدوارم همه اش بازار گرمی باشد، ولی به صورت واقع بینانه می توانم کاملن با وجدان راحت و ناراحتی افسوس بخورم و بگویم: " باور کنید دنیا هنوز به رقص با بازوبند مشکی بیشتری نیاز داشت."



*به غیر از پدربزرگ و مادر بزرگم البته
**البته در مورد پدر بزرگ و مادر بزرگم انتظار بریک زدن ازشان نداشتم مسلمن!


سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۸

دیدی؟ بعضی وقت ها هست که یاد آن هفته قبلی می افتی که اینقدر دور شده که حتا اگر دست دراز کنی هم نمی توانی بگیریش (آخر می دانی که؟ صورت های فلکی عقرب دندانه دار شاخ بلند چلاق را هم با همه دوری اش می شود گرفت؛ فقط کافی است دست دراز کنی.). این که می گویم همان هفته قبلی است که انگار دارد از توی فلش بک های سیاه سفید خط خطی دیده می شود، همانی که تویش ستاد می رفتیم و سبز می شدیم و توی خیابان بوق بوق می کردیم. کمی به حافظه تان فشار بیاورید، یادتان می آید؟ آن وقت برمی گردی به دیشبت که از شدت اسپاسم های عصبی به خودت می پیچیدی و به امروزت که احساس حال به هم خوردگی پیدا می کنی از انجام دادن کارهای روزمره ی همیشگی، که همه اش فکر می کنی "آخر تمام وقت دنیا را داریم برای انگل پاس کردن". بعد هم که دوباره شب می شود و قبل از خواب فکر می کنی به اینکه فردا چه خواهد شد؟ و هی فکر می کنی و فرضیه می سازی و تز می دهی و آخرش هم جواب نمی گیری، پوففففف...

به طرز احمقانه ای دلم به همین زودی برای سرخوشی و روزمرگی و زندگی نرمال تنگ شده. ):

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸


کاوه ای پیدا نخواهد شد،
امید
کاشکی اسکندری پیدا شود.

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۸

اینکه دستات رو روی سر میذارن...

این میدان جنگ، شهر من است...
آن خیابان آتش گرفته، زادگاه من است...
این قیامت، وطن من است...
آن که خوانده نشد، رای من بود...
آن جوان کتک خورده، دوست من است...
این کابوس بزرگ، زندگی من است...
این هیبت خم شده ی شکسته، منم، ماییم...
این چیزی است که از "ایران؛ خرم بهشت من" من مانده، باید به اش افتخار کنم؟


پی نوشت: شاملو همچنان "درد مشترک" است:
مردی چنگ در آسمان افکند
هنگامی که خونش فریاد
و دهانش بسته بود


شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی... زرشششششششششک

تصحیح می شود: ایمان بیاوریم به فصل سرد. نه آغاز فصل سرد، که عمق عمق عمق سرمای استخوان سوزش. حالا می تونیم با خیال راحت واسه خودمون سگ لرز بزنیم تا جونمون در بیاد.

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۸

یادداشت پایانی برای روزهای قبل از فردا...

این روزها را دوست داشتم. این روزهایی که آنقدر تشعشعات سبزمان را برای همه پرتاب کرده بودیم که به جای تحویل دادن صورت های سرخ از خشم، برای گشت ارشاد می خواندیم:"نیروی انتظامی، سبز تو هم قشنگه!". این روزهایی که چیزی به نام "امید" را، بعد از سال ها، از خواب خرس وار گنده اش بیدار و در همه ی آیتم های سبزمان خلاصه کردیم. این روزهایی که با هم سبز پوشیدیم و شعار دادیم و شعر خواندیم و توی خیال خودمان، شیشه ی عمر دیو را شکستیم. این روزها همه را دوست داشتم، همه ی همه ی همه ی آدم هایی را که فارغ از اینکه شاخ داشتند یا دم، همرنگ من بودند.
خوشحالم که این دوره را دیدم. خوشحالم که در این وضعیت خودم را با شعارهای روشنفکرانه کنار نکشیدم. خوشحالم که آن روز آنجا بودم تا به آن پسر جوان مو سیخ سیخی توی زانتیا چشمک بزنم و دوتایی با هم بزنیم زیر خنده، خنده ی صمیمانه ای از یک غریبه که هرگز فراموش نخواهم کرد. آنقدر خوشحالم که دلم می خواهد همه ی آدم های توی خیابان را بغل کنم و جیغ بزنم و با دست، موهایشان را هم بریزم!
و از منتهای اعماق بی رنگ (و نه سبز) وجودم تاسف می خورم به حال شماهایی که این مدت دماغتان را سربالا گرفتید و با دیدن مچ بندهای سبز ما، پیف پیف راه انداختید که: "واه واه! عوام! پوپولیسم! جوگیری! هیجان کورکورانه!" . برایتان اینقدر متاسفم که از شدت تاسف دود از کله ام بلند می شود، چون ممکن است هیچگاه دیگر معنای "زنجیره ی انسانی" را تجربه نکنید، زنجیره ای که ما را از درون وجودمان به هم وصل می کرد.
از موسوی برای همیشه صادقانه سپاسگزار خواهم بود. نه به خاطر شعارهایش، نه به خاطر پوززنی احمدی نژاد و نه به خاطر حرف های رنگارنگ؛ به خاطر این روزها و این یادآوری سبز سبز سبز سبز...

و فردا... ما ایمان می آوریم به آغاز فصل سبز.

پ.ن: این جمله را دیروز در استقبال از خاتمی از روی یکی از تابلوهای دست نویس مردم خواندم که به نظرم یکی از قشنگ ترین جمله هایی بود دیروز گفتیم و شنیدیم: شاید این جمعه برود؛ شاید...! قشنگ نیست؟ شاهکار است!

پ.ن2: این متن حماسی جان گداز را من از کدام سلول های لوب وبلاگ نویسی مغزم در آورده ام؟! ظاهرش که اصلن شبیه من نیست، گیریم که حسش عینن همین حس خودم است.

جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸

Now, who dares to be a millionare?!

بیچارگی انتها ندارد... می خواهی ستاره ی مراسم اسکار باشی یا زاغه نشین یا خیابان خواب. فاصله ی کوداک تیتر تا زباله دانی های بمبئی برای تو کمتر از یک نفس است. بنشین سر جات بچه جون!
این جایی است که حضرت عرش کبریایی برایت آماده کرده،
پاها در محدوده ی گلیم شخصی،
این است عدالت روزگار...
آره پسر کوچولو!
من حق ندارم سرم را بکوبم به دیوار که: "مرده شور همه شو ببرن... این لجن دونی آشغال، ارزش تف انداختن هم نداره."
تو حق نداری بگویی: "کابوس زندگی من بعد از برآورده شدن آرزوهای بچه گانه ام، بعد از زندگی در سرزمین پریان، بعد از دست دادن با میکی ماوس، تازه شروع شد."
دنیل بویل حق نداشت تو را از دنیای کوچکت خارج کند، حق نداشت آرزوهایت راو برآورده کند.
این سایت ها و روزنامه های لعنتی حق ندارند مانند حیوانهای شیه سازی شده، از بزرگ شدنت عکس بگیرند؛ از خوابیدنت توی خاک های خیابانهای بمبئی؛ از دگردیسی کت و شلوار چند هزار دلاریت به لباسای شندره ی امروزت؛ از دیزالو شدن دنیای پریانت در سیاهچال جبر سرنوشتت...
یالا کوچولو، صاف بایست و توی چشم زندگیت نگاه کن. این چیزی است که فرش قرمز به تو هدیه داده... این است دلیل اینکه که دنیای افسانه های پریان فقط برای قصه های قبل از خواب خوب است... درس وحشتناکی گرفتی از روزگار: زاغه نشین، هرگز میلیونر نمی شود!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۸

شاخه گلی برای...

1-اینقدر حالم به هم می خورد از این معلم یا استادهای دینی که به زور می خواهند ادای آدم های با ظرفیت و انتقاد پذیر و "من فضای کلاسم بحث و گفت و گوئه" و "نظر بدید تا به نتیجه برسیم" و اینها را در بیاورند. اینقدر نفرت انگیزند وقتی تکست بوک را می گذارند جلویشان و قیافه ی مهربان و پیر دانا وار به خودشان می گیرند. وقتی با گردن کج و یکوری و با پوزخند توی حلق آدم زل می زنند تا بعد از 10 دقیقه فک زدن و دلیل آوردن و فلسفه بافتن و پته ی اعتقاد خود را روی آب ریختن، برگردند بگویند: خوب حالا کس دیگه ای نظری نداره؟ کی گفته که حتا یک نفر توی این دنیا از استادهای دینی انتظار دارد که دموکراسی برقرار کنند؟


2-می دانستی که آدمها از درک این یکی هم عاجزند؟ در کنار همه آن چیزهای دیگری که از درکش عاجزند. یعنی می دانستی و انتظار داشتی یا فقط همینجوری از روی خریت انتظار داشتی؟

3- آدم ها به دو دسته تقسیم می شوند: یکی آن هایی که معنی فاشیست را نمی دانند و از بیخ فاشیست اند و دوم آن هایی که معنی فاشیست را می دانند و از بیخ فاشیست اند.

پی نوشت: 1 و 2 و 3 هیچ ارتباطی به هم ندارند. همینجوری الکی توی یک پست کنار هم نشسته اند.
یه اخطار کلی بدم:
من مث آواز دهلم...
گفته باشم!

یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

قبلنا همه ش وقتی اسم سرباز میومد آدم یاد یه پسر جوون کچل می افتاد ولی الان وقتی اسم سرباز میاد آدم یاد یه پسر جوون با کلاه می افته. بعد می دونی چی خیلی خوشگل و خوشمزه ست؟ اینکه الان 99 درصد سربازا هم تنها مفهوم کلاه سربازی براشون پوشوندن کچلی اجباری شونه... الاهی!

جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۸

خود سانسوری

من .......... ........... ........... ........... ........ ........... .............. ...... ............ و حتی شاید ........ .... ............. ........... ..... ... .
گاهی هم ...... ....... .......، ........ ..... .......... ........ خودم ...... ........... .......... ............ ............ و یا ......... ........، ....... .........، ....... ........... .......؛ نمی دانم ....... .......... ....... ................. ........ .............. ..... ..........، .......، ..........، ........ ... ........ ...... ... .............. ...... ............... ......... ..........! .... را هم ...... ......... ......... .......... ............ ..... .
........ .......... ......... . ............. ............... ........ ............. ......... ............... ....... چرا باید .......... ........... ..... ........ ...... ........... .
آخر ....... ...... ............. ........... ........... ........... .............. .. ........... .... .. ........... ............ ....... ....... ...... . . ............. . ...........، ....... ............ .
و اما .......... ........... ............. .......... . ............. ........................ ..............! (..... ........ ....... ........ ........... .) .................... . روی هم رفته .......... .......... ....... ............. .......... ............... ........ .......... ............ ......... ......... ..... ........ .......... ........ ...... ......... ...... ........... ..... ....... ....... ........... ............. .......... ....... ............... . چه طور ........ .......؟ .......؟ .....؟ ........... ....... ....... ............ ........... چه .............. ........... ........... ........ ........ ؟

پی نوشت: ....... ........... ........... ....... .............!!!

پی نوشت بعدنی: این پست کاملن مستقل از "عمو فیلتر باف" سر هرمس به دست آمده. به جان خودم...

سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸

به افتخار "خود چیز بینی"

البته این وسط یک راه دیگر هم وجود دارد. اینکه آدم مجبور نیست که هر وقت خودش را می بیند، به سبک اومپالومپاها دماغش را بگیرد و پیف پیف کند. می شود تصور کرد نسل چهارمی اصیل بودن الزامن به معنای شاخ و دم دار بودن نیست... می شود روشنفکر مآبی نسل سومانه را ازش کَند و ریخت توی زباله دان تاریخ و هزار بار به افتخار نسل چهارمی بودن و آس بودن پیش خود آدم ذوق کرد و برای این 8-10 سال اختلاف سن طلایی کف زد. می شود که آدم واسه ی دل خودش یک تابلوی نئون رنگ و وارنگ و جذابی شود...
پس عجالتن برمی گردیم به شیوه ی [...] خودمان.


سوال فلسفی: را اصولن غر زدن و ناراضی بودن خیلی کلاس دارد؟!


نکته: "خود چیز بینی"، متضاد "خود ناچیز بینی" است، لابد!

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۸

That's the way it is...

یکی بود، یکی نبود... یه نفر بود که خیلی همه چیز رو گل و بلبل میدید. لیوان خالی ترک خورده ی عنقریب به انفجار می ذاشتی جلوش، پر از آب می دید. زود جو گیر می شد ولی خیلی دیر از جو بیرون میومد. هی روی سر همه از این حلقه نورا می دید و روی دوششون بالهای سفید تمیز؛ بالای چشماشونم مژه های بلند فردار و تنشون ردای بلند سفید لابد... خلاصه اینکه یه ببو گلابی بی عیب و نقص بود واسه خودش.
چی؟ آخرش داستان چه سرنوشتی داشت؟ خوب معلومه... مُرد... شایدم هنوز داره جون می کنّه (جونش بالا بیاد.). خیلی حقّش بود، نه؟

چهارشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۸

اينم نع؟

چرا اصولن اين حضرت عرش كبريايي هميشه اينقدر اصرار داره كه خلاف همه چيز رو به آدم ثابت كنه؟ چه لذت ساديستي اي مي بره از ضايع كردن و خنديدن به ريش آدم؟

پ.ن: به زودي همه ي پيش بيني هاي من درست از آب در خواهد اومد... مي دونيد چرا؟ چون اين پست رو گذاشتم!

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

سال نو مبارک، لابد!


یک عدد ماهی بزرگ شب عید - که البته از نوع ماهی های ضمیمه ی سبزی پلو که روحشان قرین رحمت شده نیست و از نوع ماهی گلی های داخل تنگ که به زودی روحشان قرین رحمت خواهد شد هم نیست و شاید به این زودی ها هم روحش قرین رحمت نشود- چند سالی است که حالش از عید و عید بازی به هم می خورد. نوروزش شده یک کلیشه ی کسل کننده و یک وقفه ی بی معنا وسط زندگی آدم از بس که می شود تا صد سال دیگر هم اتفاقاتش را پیش بینی کرد، از بس که از همین الان حتی با چشم غیر مسلح هم می شود دید که هر لحظه اش چه احساسی به آدم خواهد داد، از بس که هی باید شعار داد و روبوسی (تف مالی) کرد و به همه التماس کرد که سال خوبی داشته باشند، از بس که برخلاف ظاهر چمن های پارک ها و درخت های وسط بلوارها، هیچ چیز هیچ فرقی با قبلش نمی کند و از بس که حتی آخر هفته ها تعطیلی های دوست داشتنی تری اند که تا لنگ ظهر خوابیدنشان از هزار تا مسافرت و عیدی گرفتن و اینها بیشتر به اقصی نقاط آدم می چسبد. اینطوری شده که ماهی امسال توسط جناب عمو نوروز و نوکر محترمشان حاجی فیروز _که پنداری تمام سال را نشسته سر حوصله صورتش را سیاه کرده_ غافلگیر شده. پنج روز مانده به نزول اجلال فرمودن حضرات، تازه به زور سرش را از زیر کرسی ننه سرما در آورده و دیده ای دل غافل، ملت دارند رخت و لباس نو می خرند، دوباره دستمال های گردگیری مثل پرچم سازمان ملل برافراشته شده اند و دارند به زندگی های مردم حکومت می کنند و حکایتش شده "عید آمد و ما لختیم!". سوت ثانیه ای برای خودش لباس نو دست و پا کرده و هر روز به امید معلوم نیست چه چیزی، رُفت و روب اتاقش را عقب انداخته تا دو روز مانده به عید که قدرت قشون شیشه شوی ها و دستمال های گردگیری بر قدرت لایزال تنبلی پیروز شده... با قیافه ی یک وری که یعنی "آخه الان وقت عید شدن بود؟!"، لباس پسرانه پوشیده (که وقتی دارد شیشه ی پنجره اش را تمیز می کند، در و همسایه نشناسندش لابد!)، کلاه کپی اش را وارونه سرش گذاشته و با سلاح شیشه شوی و روزنامه ی باطله رفته ایستاده روی چارپایه ای که حفظ تعادلش به چهار تا پایه ی زپرتی بند است فقط. بعد نگاه کرده به شیشه اش، به خودش غر زده که: "آخه این که تمیزه، اصلن لکه نداره که!" و با لب و لوچه ی آویزان دو تا پیست از شیشه پاک کن پاشیده روی شیشه و روزنامه ی مچاله شده را کشیده رویش...اینجا موسیقی متن وارد می شود، شاید یک آرشه ی چهار چهارم روی سیم سُل ویولون، ساده و محشر... ماهی بزرگ برای اولین بار در سه سال گذشته، منظره ی آن ور شیشه ی پنجره ی اتاقش را دیده، آپارتمان های روبه رویی را از رو به رو (و این بار نه از پایین) نگاه کرده و حتی شاید چشمش به آسمان کم ابری که روی آپارتمان ها پهن شده هم افتاده... در ادامه پروسه ی به تازگی شیرین شیشه برق انداختن، گاس از خودش هم پرسیده که آفتاب چطور از پشت اینهمه خاک توی اتاق می تابیده؛ یا چند تا طوفان شن آمده که اینهمه گِل روی شیشه مانده؛ یا چند تا کبوتر روی این لبه ی پنجره نشسته و آیا یکی شان روح القدس بوده یا نه؛ یا چند تا پشه، سر ظهرهای تابستان، نتوانسته اند از این توری رد شوند؛ و یادش افتاده به آن شبی که از شب های قبل از کنکور بود و این پنجره با عصبانیت بسته شد تا صدای عروسی همسایه نتواند بیاید توی اتاق و بعد از خودش پرسیده که واقعن صدا آزارش می داد یا این حقیقت که توی آن اوضاع هنوز کسی هست که خوشحالی بکند؛ و لابد دلش سوخته برای خورشیدی که تمام این مدت به پرده ی بسته کوفته و خلاصه اینکه سلول های نوستالژیوسل مغزش حسابی فعال شده و نفهمیده کی شیشه پاک کردن تمام شد! بعد یک لبخند شُلی زده که: "خوب، لااقل نوروز امسال یک چیز جدیدی داشت."
دنیای آن ور پنجره ها چیزی کم از دنیای بالای دودکش های ندارد، لذت کشف این دو تا دنیا را فقط شیشه پاک کن ها و دودکش پاک کن ها درک می کنند... البته مری پاپینز آن موقع ها که آن سکانس شاهکار رقص بر فراز دودکش ها ساخته شده، شیشه ها را زیادی دست کم گرفته بوده!


پ.ن: پیشنهادی ندارید که یک کاری بکنیم که این جناب عمو نوروز بی غیرت، یک کمی از این پاپا نوئل فرنگی ها یاد بگیرد، کمی سر کیسه اش را شل کند و به جوراب های ما هدیه بدهد؟ حالا جوراب هم نه که تقلید نشود، شلواری، کفشی، کلاهی...

پ.ن 2: اوکی... اوکی... لابد الان فرض است بر کلیه ی وبلاگ نویسان که تبریک عید بگن. خیله خوب: گاوهای خوبی باشید، بذارید هرکسی عشقش می کشه یه پرس حسابی بدوشتون، هر نوع گاو آهنی که پشتتون می بندن رو مث یه گاو خوب بکشید و صداتون هم در نیاد، مای مای اضافی نکنید، در مصرف کاه و یونجه صرف جویی کنید، ترجیهن توی انتخابات شرکت کنید، اگر لاغر هستید بذارید گاوای چاق بخورنتون... و گاو بمونید. هر کاری می کنید فقط به حیطه ی انسانیت پا نذارید که برگشت ناپذیره و زندگیتون تباه میشه؛ کلن! آهان، راستی نوروز گاوانه تان تبریک باشد. تا سال بعد...


جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۷

وای نه... وای نه... وای نه... خدایا، یه کاری بکن که تا قبل از عید تلویزیون ایران منفجر شود، یا کاری کن که بنجامین باتن ساخته نشده باشد، یا اسکار هنوز برگزار نشده باشد.
وای خدای من، یه کاری بکن که اینها بنجامین باتن و میلیونر زاغه نشین را دوبله نکنند، جرواجر نکنند، از تلویزیون آشغالشان پخش نکنند. خواهش می کنم... حاضرم همه ی دی وی دی هایم را به رویا قرض بدهم ولی نبینم روزی را که اینها بخواهند بنجامین باتن را ریز ریز کنند!

فضیلتِ بزرگِ بستنِ حلقِ مبارک

من نمی فهمم که چرا هیچ کس، از خدا گرفته تا ادیسون، هیچ کدام به این فکر نیفتاده اند که یک چیزی اختراع کنند که به حذف کلمات کمک کند و بشود آدم بدون واژه با آن حرف بزند. این زبان مضراتش خیلی بیشتر از محسناتش است. اصلن مثل نفت است. با نداشتنش می توانی با خیال راحت هر کثافت کاری را به عهده ی این نداشتن بگذاری و در انواع و اقسام لجن جات (شاخه ی گسترده ای از پدیده های بشری) لم بدهی و سوت بلبلی بزنی، ولی داشتنش فقط باعث می شود که هی بخواهی از توی لجن بلند شوی و هی دست و پا بزنی و هی لجن ها را به سر و روی خودت و دور بری هایت بپاشی، هی شلپ شلپ کنی و سانت به سانت هیکلت را گند بزنی... همین است. زبان این جوری که هست اینقدر که نقص و کاستی دارد، اینقدرکه سطحش پایین تر از سطح خود آدم ها است، اینقدر که توان هایش اصلن با خود آدم قابل مقایسه نیست، اینقدر که ظرفیتش در مقابل انچه که باید گفته شود کوچک است و اینقدر که اصلن یوزر فرندلی نیست وبه کار بردنش (حتی نه اگر در حد سودمند، دست کم در حد بی ضرر) سخت است و شانس شکستش زیاد است که فقط باعث خراب تر شدن همه ی کارهای آدم می شود. نهایت بدی اش هم این است که الان نمی شود حذفش کرد، چون اولن جایگزینی ندارد، اگر نخواهی اش باید بروی قطب شمال زندگی کنی که تنها هم صحبتت خرس های قطبی باشند، و دومن باعث شده که به اش معتاد شویم و نتوانیم فراتر از حدودش فکر و زندگی کنیم. اینجوری است که دیگر یادمان رفته روش فهمیدن بدون حرف زدن را، روش فکر کردن بدون توضیح را، شیوه ی حذف حروف اضافه را؛ پس وقتی حرف نمی زنیم، کلن همه ی مسیرها را خطا می رویم و مجبوریم برای ماله کشی اش حرف بزنیم، توضیح بدهیم، بعد خوب یک چیزی می گوییم (یک عدد تلاش برای برخاستن از لجن) و به مدت خیلی وقت مجبوریم برای برگشتن به حالت اولمان (فقط کارها بدتر نشود، بهتر شدن پیشکشمان) مجبوریم هی شلپ شلپ کنیم و سرتا پای خودمان و سایر مقیمان مناطق لجن خیز وابسته به زبان را گند بزنیم.
آن وقت اوج بدبختی وقتی است که می خواهیم به خیال خودمان شوخی کنیم، بلد نیستیم و رسمن تک چرخ می زنیم!
اما وقتی مخاطبت بلد است با سکوت حرف بزند، با سکوت بفمدت، کلمه هایت را پیش گویی کند و هی پاورقی و توی پرانتز نخواهد، کلی عشق می کنی... وقتی طرفت برای دیدن منظورت نیاز به ژانگولرهای کلامی و رقصاندن واژه ها و بند بازی روی طناب سوء تفاهم ندارد...

عنوان ندارد

یکی از بزرگترین توانایی های بشریت که از آغاز تاریخ و بلکه هم پیش از آغاز تاریخ خیلی دسته کم گرفته شده، توان خارق العاده ی "توزرد از آب در آمدن" است و کلن بر همگان پوشیده است که چرا هرگز هیچ عملی نزد بشریت از چنین محبوبیت و فراگیری برخوردار نبوده است.

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷

سفر به سرزمین عجایب


این گودر من خیلی سریع تر از خودم به روز می شود. گودر من تنها بخش جاری زندگی ام است که یک عالمه دوست های یک طرفه تویش دارم، سر هرمس، الیزه، خواب بزرگ، میرزا پیکوفسکی معروف، آنالی، توکا، آنی دالتون و کلی دوست دیگر. رفقای من، مرا نمی شناسند، همین ویژگی شان را دوست دارم، اینکه درگیر تعارفات و قید و بند اینکه با من دارند حرف می زنند نیستند (لااقل در مورد موقعیتی که این "کی" من باشم.). دوستان گودری ام بدون توجه به احوالات من، چه وقتی روی سگ را خجالت زده کرده ام و چه وقتی مست خوشی های خودم هستم، دارند زندگی شان را آپ می کنند. دوستان گودری ام را در دنیای واقعی نمی شناسم، پس نمی توانم از یک نوشته ی بدشان سرخورده بشوم یا از یک نوشته ی خوبشان برای خودم غول بسازم. در سرزمین عجایب گودر، زندگی به معنای واقعی جریان دارد. دوستان گودری من از نوع ایده آلی هستند که بدون اینکه یک روزی بهم نارو بزنند، بدون این که با کارهاشان توی ذوقم بزنند، خوراکم را از جامعه ای که نه دور و برم، که گاهی خیلی دور و متفاوت است، تامین می کنند، هر روز یک سبد پر از انواع و اقسام ماجراها و حکایت ها، از پست های مینی مال که تنقلات و هله هوله های گودر هستند گرفته تا مطالب دراز و گاهی سخت هضم خواب بزرگ و سر هرمس که حکم وعده ی غذایی اصلی را دارند و با خواندن (خوردن؟) هر کدامشان، انگار تا انتهای سرزمین عجایب می روی... سرزمین عجایب گودر من پر است از خرگوش هایی که دیرشان شده و دارند می دوند، پادشاه ها و ملکه هایی که بر ارتش ورق های بازی حکمرانی می کنند، آدم هایی که روز غیر تولدشان را جشن می گیرند و فنجان و بشقاب می خورند و گربه های سخنگویی که نمی شود حتی یک کلمه از حرف هایشان را فهمید، گو اینکه به خاطرهمین غیر قابل فهم بودن است که نمی توانی از هم صحبتی شان لذت نبری. کافی است یک یوزرنیم و پسورد گوگل را وارد کنی تا طی یک فرایند غیر قابل توصیف، پرتاب شوی توی سوراخ خرگوشی که به این واندرلند بی همتا منتهی می شود. بعد می توانی انتخاب کنی، بطری محتوی وبلاگ "پیاده رو" تو را کوچک می کند و "آنالی" تو را انقدر گنده می کند که حتی توی خودت هم، جا نمی شوی...
و اما همین شرد آیتمز هم برای خودش حکایتی دارد و لذتی... پستی می خوانی و دلت می خواهد دوستان دنیای واقعی ات هم بخوانند، یک کلیک... و پست مذکور، پرتاب می شود توی صفحه ی وبلاگت تا بتوانی خیال کنی آن را به اشتراک گذاشته ای، از سرزمین عجاتب برای دوستانت سوغاتی آورده ای... اینکه واقعن خوانده بشود یا نه چه اهمیتی دارد؟ (به خاطر همین بلاگ رولینگ و یا شرد آیتم هم که شده، من هرگز بلاگر را با هیچ سرویس وبلاگی فارسی زبان بی دق و سبک و ایزی تو یوزی عوض نمی کنم. هرچند که بلاگرم عشقی تصمیم بگیرد که باز بشود یا نه.) بعد گاهی یک چیزهایی هست که دلت می خواهد برای خودت باشد، فقط و فقط برای خودت، انگار مثلن حضرت پیکوفسکی نازل شده و بعد از وصف احوالات کلاف در هم پیچیده ی وجود تو، یک رشته را می گیرد و می کشد تا سرش آزاد شود... انگار آیه هایش برای تو نازل شده، از زبان تو. آن وقت است که دلت می خواهداین پست را سفت بچسبی اش، مشتت را رویش ببندی و بگذاری توی گنجه ات مبادا که چشمی به اش بیفتد، آن وقت است که ستاره دارش می کنی، می گذاری توی گاو صندوق استارد آیتمز تا پیش خودت خیال کنی کس دیگری نمی خواندش یا اگر هم می خواند لااقل با تو در موردش حرفی نمی زند، بحثی نمی کند و گنجینه ات را دستمالی نمی کند. آنوقت هنگامی که حالت از ریز و درشت روزگار گرفته است، صندوقت را باز می کنی، می خوانی و نشئه می شوی.
گودر راه میانبر شهر شگفت انگیز وبلاگستان است، اما از خود وبلاگستان خوب تر است، به چند دلیل. یکی اینکه قالب وبلاگ (نمای خانه های شهر؟) را نشان نمی دهد، صفحه ی سفید ساده اش فقط نوشته دارد و بس. آنوقت بعد از مدتی صفحه ی گودر هر وبلاگی برای خودش رنگی و حال و هوایی پیدا می کند که فقط توی کله ات است، نه می توانی توصیفش کنی و نه تغییرش دهی. یک خوبی دیگرش هم این است چون نمی توانی کامنت بگذاری، از تعارف و زیاده گویی و همذات پنداری زورکی در امانی، احساس یک طرفه هم برای خودش دنیایی دارد. و تازه خیلی دلیل های دیگر هم هست که گفته اند و گفته ایم!
خلاصه اینکه... گودر من، جایی است که می توانم از تمام کثیفی ها و بلاهت های دنیای روزانه ام، شبی چند دقیقه برای تمدد اعصاب کش آمده ام و فراراز جدیت زندگی و روزمرگی هایم به آن پناه ببرم.

یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۷

زنده باد عامه پسند

گاهی توی زندگی از یک چیزهایی رونمایی می شود که همیشه بوده اند ولی تا حالا پیش نیامده اند. برای من خیلی کم پیش آمده که این چیزها یک "آدم" باشد (البته نایاب هم نبوده... بوده، ولی کم). برای آدمهای با ورژن مشابه من این چیزها معمولن کتاب یا فیلم یا سایت و اینها هستند. مثلن یک روزی "خشم و هیاهو" بود که آدم وقتی تمامش میکرد تازه مات و مبهوت می ماند که این چی بود؟ چطور چنین چیزی از این بنی بشر تراوش کرده؟! قبلترش شاملو است که هنوز اینقدر برای من گنده است که به احترامش فقط می توانم کلاه از سر بردارم. یا بگیریم "جنایت و مکافات" که سالها توی قفسه خاک خورده و یکباره آقای داستایفسکی زنده می شود، با همان قیافه ی روسی اش جلوی چشم آدم رژه می رود و با راسکولنیکفش ژانگولر محیرالعقولی برای آدم در می آورد اینقدر که مخت سوت بکشد. یا همین زودترها: "خداحافظ گاری کوپر" و "فرانی و زویی" به لطف گره ی عزیز. خیلی سال پیشترها شازده کوچولو بود که ... همه مان به اندازه کافی "شهریار کوچولو" را نمی شناسیم؟
یا مثلن فیس بوک است که وقتی کشفش می کنی می مانی که مگر چیز دیگری هم می شود از یک وبسایت خواست؟
بعد یک روزی "انجمن شاعران مرده" بود که همین بس که بگویم در همان هفته ی اول دوازده بار دیدمش. بعدش بیگ فیش بود. موهایم رنگی رنگی می شد ازذوق این که هنوز هم تیم برتونی مانده باشد از تبار داستانگویان قدیمی زیر کرسی (گیریم من کرسی با به شکل فرمالیته اش و فقط با هدف قصه گویی تجربه کرده ام.). یک ماه پیش بنجامین باتن بود که می شد با خیال راحت، بدون انگ اسهال احساسات، اشک ریخت که هنوز هم چنین داستانهایی توی دنیا هست و هنوز دیوید فینچری هست که این داستان را بسازد و هنوز برد پیتی هست که آن را بازی کند. بعد دو هفته پیش آنی هال بود: یک رمانس اعصاب خورد کن و کیف ناک، با یک وودی آلن قد کوتاهی که وسط فیلمش، وقتی که حتی باور نمی کنی، بر میگردد با تو حرف می زند تا با قیافه ی گیج و ویج سر بگردانی دور و برت را نگاه کنی که: "با منی؟!"
امروز هم یک اتفاق قشنگ قشنگ قشنگ دیگر: پالپ فیکشن... یعنی می شود توی این دنیای آدم های مو بلند قهوه ی تلخ خور هنوز کسی از بقایای راستگویان کلاسیک و عامه پسند (گونه ای در حال انقراضاز نوع بشر!) باشد که بتواند چنین پایان های قشنگی برای قصه های عامه پسندش در بیاورد. نه این را ول کن! می شود از 1994 تا امروز چنین فیلمی توی دنیا بوده باشد و تو این مدت همینطور مانده باشی تا غصه ی دنیای احمق را بخوری؟ این فیلم بهترین اتفاقی بود که در چند ماه اخیر برایم افتاد. نه که بنجامین باتن خوب نباشد؛ بود. ولی من کاملن منتظر خوب بودنش بودم! ولی این یکی: یک اسفند ماه گند شروع بشود، گند ادامه پیدا کند و حال گند آدم تا وسطهای فیلم هم همچنان باشد تا اینجا:
"میا" اُور دوز کرده و در حال شوک است. لنس و وینسنت بالای سر او نشسته اند و سر اینکه چطور آدرنالین را به او تزریق کنند بحثی پر از دی "اف" ورد (!) راه انداخته اند:
I'll tell you what to do...
No No No. you're gonna give her the shot
You're gonna give her the shot
I ain't giving her the shot
I never done this before.
I ain't never done it before. I ain't starting now...
.
.
.
OK. Tell me what to do
OK. You're giving her an injection of adrenaline straight to her heart but she's got a breastplate, you've gotta pierce through that. You gotta bring the needle down in stabbing motion...
I gotta stab her three times?
No. You don't gotta stab her three times. Just once. But hard enough to get through her breastplate into her heart. Once you do that, you press down on the plunger.
OK. Then what happens?
I'm kinda curious about that myself!!!
وینسنت سرنگ را با ضربه در سینه ی میا فرو می کند و میا در لحظه از جا می پرد و شروع به سرفه می کند!

می شود با وجود تمام گندی روزگار، به شکل قاه قاه قاه به این صحنه خندید... می شود که یک شاهکار به همین سادگی رقم بخورد. به همین راحتی کوئنتین تارانتینو می رود توی صف آقایان: دیوید فینچر، تیم برتون و کریستوفر نولان و قصه های عامه پسندش هم میرود جزو لیست فیووریتس!

خلاصه اینکه هر روز، حتی اگر در تمام لجن پاشی کثافت روزگار غرق شده باشی، می شود نشست و امید داشت به اینکه آقای عرش کبریایی بعد از یک کرور مصیبت، یک آسش را به عنوان جایزه برایت رو کند تا ... هنوز توی دنیای کوفتی، چیزهایی هست که به خاطرشان بشود با کله توی تمام کثافت کاری های چرخ فلک فرو رفت! (مروارید از میان کثافت ها!)

پ.ن: من از فیلم و ادبیات و اینها چیز زیادی سرم نمی شود؛ ادعایی هم نیست. ولی مگر نمی شود همینطوری لذت برد؟ من نمی توانم ویژگی های هنری منحصر به فرد "پالپ فیکشن" را برای کسی فهرست کنم، من نه "امیر پوریا" هستم، نه "جواد طوسی"، نه "حسین یعقوبی" و نه هیچ منتقد و موشکاف دیگر. من فقط یک "ماهی بزرگ" هستم که می توانم از خوشی های کوچک زندگی لذت ببرم. بدون ژست، بدون خیار شور!

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

Worse and The Worst

A week ago: It could be worse...
Five days ago: Yeah... It could be worse...
Three days ago: Still it could be worse...
Two days ago: Well, I guess it could be worse...
Yesterday: It is THE WORST... I'm sure it is... EXPLOSION!
Today: According to the MANkind; I think yet, it could be worse!!!

P.S: Pay extra attention to the word, MANkind!

روزها فکر من این است و همه شب سخنم که: ای عرش کبریایی، چیه پس تو سرت؟ کی با ما راه میایی جون مادرت؟!

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

تقدیم به تخم گذاران همه ی دنیا...

بر اساس مذاکرات انجام شده در خیلی بعد از نیمه شب 21 بهمن ماه، با "ف"، یک عدد روش نوین روانشناسی کشف شد: روانشناسی به روش پازلی.
در این روانشانسی، آدم ها به دو دسته تقسیم می شوند:
1) آنهایی که پازلشان را می چینند و حالش را می برند، حتی اگر نصف قطعاتش گم شده باشد. (این من است: از پشت نصف پازل هم می توان طرح اصلی را دید.)
2)آنهایی که اگر یک قطعه از پازلشان گم شد، رسمن 999 قطعه ی دیگر را هم نابود شده می پندارند. (این "ف" است: وقتی می شود رفت و یک پازل دیگر خرید، چرا باید با پازل ناقص دلخوش بود؟)

یک تعبیر دیگرش را هم وودی آلن در "آنی هال" می گوید: یک نفرمی رود پیش روانپزشک و می گوید: آقای دکتر! برادرم پاک دیوانه شده، او فکر می کند که مرغ است. روانپزشک: خوب چرا نمی بریش تیمارستان؟ مرد: آخر خودم تخم مرغ هایش را هم لازم دارم. بعد این یعنی روابط ما ادم ها هم همین است، خودمان هم می دانیم که مرغ نیست، ولی به تخم مرغ هایش نیاز داریم.
بر همین اساس، دسته ی اول (من) به تخم مرغ های خیالی آدم ها عشق می ورزند، حتی اگر از تویش نیمرو در نیاید. اما دسته ی دوم (ف) وقتی مردم از سن تخم گذاری خارج شدند (!) آنها را سر می برند.
حالا اگر دیدید یک روزی یک نفر دختر موصاف قد بلند و عینکی، دارد سرش را می کوباند توی دیوار و با قطعه های پازلش یک قل دو قل بازی می کند، آن من است که همان نصفه پازلهایش ازروی دیوار سر خورده و قطعه هایش را توی صورتش کوبانده و چسبش هم رفته توی دماغش و راه نفس را بسته... بعد آن وقت است که یک آقای ریش سفید با دستار خراسانی و ردای خاکستری و چشم های عاقل اندر سفیه که چند تا کتاب کلفت خیلی صفحه ای توی دستش دارد، ظاهر می شود و یوهاهاهاها می خندد و با صدای "ف" می گوید: من که بهت گفته بودم! بعدش آن یکی که من است می گوید: آدم های من همچنان تخم می گذارند، بدون تلقیح مصنوعی!
خوب پس من همچنان ترجیح می دهم خودم را بگذارم توی منجنیق و پرتاب کنم وسط آدم هایی که 99 درصدشان از هیچی، هیچی سرشان نمی شود و از وسطشان آن یک درصد دیگر را ببینم ،فقط؛ و با آن جماعت برای هرچه قطعه ی نشکسته و سالم است، سوت و هورااا سر بدهم و توی دلم دستهایم را به هم بمالم و با نگاه از بالای چشم، یوهاهاهاها بکنم و بخندم به ریش هرچه قطعه ی خراب است که نمی تواند خوشی من را ضایع کند.

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

رستگاری در 24 ساعت شبانه روز، هفت روز هفته!

ای ملتی که قریب یک عالمه وقت است دارید بر سر من بینوا غر می زنید که چرا بخش کامنت ها باز نمی شود، بدانید و آگاه باشید که: حل شد... باشد که رستگار شوید.
فقط فکر می کنم همه ی کامنت هایم گم شدند! این هم باشد تا بلاگر رستگار شود.
پس از این لحظه، روی لینک comments زیر هر پست کلیک کنید، سپس در صفحه ای که باز می شود، روی لینک leave a comment بکلیکید، زان پس، از خودتان کامنت تراوش کنید! (یا ترجمه ی دقیق نام لینک: یک کامنت ول کنید!)

پی نوشت: خواننده ی گرامی! اگر در اینجا کامنت بگذارید، کسی فکر نمی کند که عاشق چشم و ابروی شخص من هستید؛ نگران نباشید. فقط می شود فکر کرد که این وبلاگ را می خوانید. همین.
پس این سخن را از حضرت ماهی بزرگ، به گوش جان نیوش کنید: پس آنان که وبلاگ را بدون کامنت رها می کنند، به سوسک شدن بشارت ده... و بدانید و آگاه باشید که خواندن مطالب هر وبلاگ یا سایتی، بدون کامنت گذاری، مانند سوار شدن به اتوبوس بدون ارائه ی بلیت است و به یاد داشته باشید که: ارائه ی بلیت، نشانه ی شخصیت شماست!

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷

تلویزیون بی بی سی فارسی به دنیا آمد

تلویزیون فارسی بی بی سی را از دست ندهید. این تلویزیون یک خروار مزیت دارد که تازه خیلی هاش هم هنوز معلوم نشده. مزایای معلوم شده اش اینهاست:

یکی از معدود تلویزیون های فارسی است که شبخیز ندارد.
صدای آمریکا نیست.
همه چیزش شبیه بی بی سی ورلد است و این خیلی به آدم احساس انسان بودن می دهد.
مجری هایش مثل آدم حرف می زنند ، فحش نمی دهند.
نیما اکبر پور مرحوم چلچراغ را دارد.
اولین شبکه ی فارسی است که دکورش از پرده ی یک منظره پشت سر گوینده، و یک عدد گل یا پرچم شیر و خورشید تشکیل نشده. (در اینجا صدای آمریکا آدم حساب نمی شود. چون دکورش خیلی زشت است.)
مجری هایش همه اش توی دوربین اونوریه نگاه نمی کنند.
مجری هایش بلدند چه طور باید لباس بپوشند.
با تماشایش، حتی اگر شعور ادم زیاد نشود، چیزی از شعور آدم کم نمی شود.
تصویر گل و بلبل و اینا نشان نمی دهد.
تمام جد و آبای من از زمان افتتاح رادیوی فارسی بی بی سی مشتری اش بوده اند و خودم هم از وقتی روی خشت افتادم، نوای بی بی سی در گوشم بوده است. تازه پدرم هم از وقتی روی خشت افتاده، نوای بی بی سی در گوشش بوده. قول می دهم بچه ام از وقتی روی خشت افتاد، کاری کنم که تصویر تلویزیون فارسی بی بی سی توی چشمش باشد.
یک برتری هم نسبت به خود بی بی سی ورلد دارد و آن این است که خداوکیلی مجری هایش خیلی از مجری های بی بی سی ورلد خوشگل تر و خوش لهجه تر هستند و لهجه ی بریتیش که مثل فحش است ندارند.

پس ای "یا ایهاالملت" همگی، فوج فوج رو سوی بی بی سی فارسی بیاورید و به صدای آمریکا پشت کنید. در صورت تمایل، هرگونه شیشکی برای صدای امریکا بسیار کار پسندیده ای است.
ولی از همه ی اینها گذشته، اگر به عمرتان بی بی سی و سی ان ان ندیده اید، حتمن بی بی سی فارسی را ببینید تا به استانداردهای برنامه سازی و رسانه ای پی ببرید، باشد که به قول آدم حسابی ها: سلیقه تان ارتقا پیدا کند. یا به قول من: بفهمید که حوضی که ماهی ندارد، قورباغه (از نوع صدای آمریکا) در آن پادشاه است.


پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۷

ولکام!

به گمانم باید خودم دست به کار شوم، یک وبلاگ برایشان درست می کنم و تحویلشان می دهم! به همین سادگی، به همین مسخرگی! خوب تا کی باید منتظر یک عده ماند تا بلکه روزی روزگاری هوس کنند و یک تفقدی هم به این وبلاگستان بکنند و من بینوا را هم از غریبی در بیاورند؟ یک سری آدم هایی که هم حرف برای زدن دارند وهم کل برای انداختن، فقط اینقدر سرشان را با لجن پاشی های دنیا گرم کرده اند که خودشان را یادشان رفته... پس دوستان گرامی، "ع" و "ف"، فقط کافیست اشاره کنید تا وبلاگتان را دودستی تقدیمتان کنم! برای نوشتن که زیرلفظی و پاگشا نمی خواهید که؟!

نامه ای به مسیح

یک زنجیره ی "نامه نویسی برای مسیح"، در وبلاگستان راه افتاده. من که اینجا غریبم و کسی را نمی شناسم که بخواهد دعوتم کند، پس به صورت خودجوش برای مسیح نامه می نویسم... او که حتمن نامه ام را قبول می کند؟ آخر او مسیح است!

جناب آقای مسیح
سلام
امیدوارم چه در آسمان و چه در زمین، هرجا که هستید حالتان خوب باشد. به شبان ما (پدرتان؟!) هم سلام برسانید.
آقای مسیح، زمینی که شما برای صلحش آمده بودید، حالش خوب است... عالی است. ما هم وارثان خوبی بوده ایم برای شما... بهتان اطمینان می دهم که ما به هیچ چیز به اندازه ی صلح اهمیت نمی دهیم. نگران سیلی ها نباشید، فقط تک و توکی پیدا می شوند که هنوز سیلی می زنند. ما هم آن یک طرف دیگر صورتمان را جلو می آوریم تا باز هم بزند؛ مطمئن باشید که ما سیلی را با گلوله جواب نمی دهیم. اینجا هیچ کس، کسی را نمی کشد؛ جنگ و قتل شده مثل قصه های تخیلی. بچه های ما فقط گل سرخ را می شناسند و محبت را. البته شایعاتی هم هست که من بهتان می گویم خیالتان از بابت آنها تخت تخت باشد، انفجار چرنوبیل و هیروشیما که قصه های قدیمی اند و شما می دانید که واقعیت ندارند؛ یک شایعاتی هم اخیرن بوده از گرجستان و غزه و اینها که اینها هم فقط شایعه بود و نه بیشتر. هیچ کس هم در پی ساختن بمب هسته ای نیست. نگاه های نفرت بار مردم به همدیگر اصلن وجود ندارد، همه به هم گل و لبخند هدیه می دهند. تازه ما از مردم همه جای دنیا وضعمان بهتر است! نفت هم داریم!
آقای مسیح، شب تولدتان همه آرزوهایی می کنند. امیدوارم که شما به حرفشان گوش ندهید. آخر می دانید؟ خیلی شیر تو شیر می شود اگر همه به آرزوهایشان برسند!
آقای مسیح، در آخر از شما معذرت می خواهم که وقتتان را گرفتم. فقط یک سوال شخصی دارم: شما که روی زمین، خبرچین و جاسوس ندارید؟ قول بدهید به زمین سرنزنید، ما خودمان از پس همه چیز بر می آییم!

با تشکر
یکی از هواداران شما


پ.ن: امروز متوجه شدم که تمام موارد shared items وبلاگم، فیلتر است! مگر اشکالی دارد؟!

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۷

درس یکم: باد آورده را باد می برد...

درس یکم:
اگر همیشه قلم و کاغذ (در حقیقت مداد و کاغذ) جلوی دستت نباشد، همیشه ایده های بکر برای وبلاگت را از دست می دهی. مخصوصن اگر خیلی وبلاگ نویس آماتوری باشی.

دانستنی های مفتکی: آیا میدانید که همیشه بهترین ایده ها در حال رانندگی، در حمام، در یک صف شلوغ، در حضور استادهای سخت گیر و در موارد متعددی در وضعیت های بدتر (!) به ذهن آدم هجوم می آورند؟

برچسب "درس هایی برای ماهی های گنده" را در زیر این پست می بینید. این ها در واقع درس هایی هستند که هیچ ادعای مطلق بودن ندارند، ادعای آموزنده بودن ندارند و تنها به درد آدم های آماتور و ماهی گنده ای مثل من می خورند. هرگونه برداشت امنیتی، سیاسی، نظامی، اجتماعی، خانوادگی، غیر اخلاقی و... از این درس ها، بای نحو کان ممنوع است.