یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۷

زنده باد عامه پسند

گاهی توی زندگی از یک چیزهایی رونمایی می شود که همیشه بوده اند ولی تا حالا پیش نیامده اند. برای من خیلی کم پیش آمده که این چیزها یک "آدم" باشد (البته نایاب هم نبوده... بوده، ولی کم). برای آدمهای با ورژن مشابه من این چیزها معمولن کتاب یا فیلم یا سایت و اینها هستند. مثلن یک روزی "خشم و هیاهو" بود که آدم وقتی تمامش میکرد تازه مات و مبهوت می ماند که این چی بود؟ چطور چنین چیزی از این بنی بشر تراوش کرده؟! قبلترش شاملو است که هنوز اینقدر برای من گنده است که به احترامش فقط می توانم کلاه از سر بردارم. یا بگیریم "جنایت و مکافات" که سالها توی قفسه خاک خورده و یکباره آقای داستایفسکی زنده می شود، با همان قیافه ی روسی اش جلوی چشم آدم رژه می رود و با راسکولنیکفش ژانگولر محیرالعقولی برای آدم در می آورد اینقدر که مخت سوت بکشد. یا همین زودترها: "خداحافظ گاری کوپر" و "فرانی و زویی" به لطف گره ی عزیز. خیلی سال پیشترها شازده کوچولو بود که ... همه مان به اندازه کافی "شهریار کوچولو" را نمی شناسیم؟
یا مثلن فیس بوک است که وقتی کشفش می کنی می مانی که مگر چیز دیگری هم می شود از یک وبسایت خواست؟
بعد یک روزی "انجمن شاعران مرده" بود که همین بس که بگویم در همان هفته ی اول دوازده بار دیدمش. بعدش بیگ فیش بود. موهایم رنگی رنگی می شد ازذوق این که هنوز هم تیم برتونی مانده باشد از تبار داستانگویان قدیمی زیر کرسی (گیریم من کرسی با به شکل فرمالیته اش و فقط با هدف قصه گویی تجربه کرده ام.). یک ماه پیش بنجامین باتن بود که می شد با خیال راحت، بدون انگ اسهال احساسات، اشک ریخت که هنوز هم چنین داستانهایی توی دنیا هست و هنوز دیوید فینچری هست که این داستان را بسازد و هنوز برد پیتی هست که آن را بازی کند. بعد دو هفته پیش آنی هال بود: یک رمانس اعصاب خورد کن و کیف ناک، با یک وودی آلن قد کوتاهی که وسط فیلمش، وقتی که حتی باور نمی کنی، بر میگردد با تو حرف می زند تا با قیافه ی گیج و ویج سر بگردانی دور و برت را نگاه کنی که: "با منی؟!"
امروز هم یک اتفاق قشنگ قشنگ قشنگ دیگر: پالپ فیکشن... یعنی می شود توی این دنیای آدم های مو بلند قهوه ی تلخ خور هنوز کسی از بقایای راستگویان کلاسیک و عامه پسند (گونه ای در حال انقراضاز نوع بشر!) باشد که بتواند چنین پایان های قشنگی برای قصه های عامه پسندش در بیاورد. نه این را ول کن! می شود از 1994 تا امروز چنین فیلمی توی دنیا بوده باشد و تو این مدت همینطور مانده باشی تا غصه ی دنیای احمق را بخوری؟ این فیلم بهترین اتفاقی بود که در چند ماه اخیر برایم افتاد. نه که بنجامین باتن خوب نباشد؛ بود. ولی من کاملن منتظر خوب بودنش بودم! ولی این یکی: یک اسفند ماه گند شروع بشود، گند ادامه پیدا کند و حال گند آدم تا وسطهای فیلم هم همچنان باشد تا اینجا:
"میا" اُور دوز کرده و در حال شوک است. لنس و وینسنت بالای سر او نشسته اند و سر اینکه چطور آدرنالین را به او تزریق کنند بحثی پر از دی "اف" ورد (!) راه انداخته اند:
I'll tell you what to do...
No No No. you're gonna give her the shot
You're gonna give her the shot
I ain't giving her the shot
I never done this before.
I ain't never done it before. I ain't starting now...
.
.
.
OK. Tell me what to do
OK. You're giving her an injection of adrenaline straight to her heart but she's got a breastplate, you've gotta pierce through that. You gotta bring the needle down in stabbing motion...
I gotta stab her three times?
No. You don't gotta stab her three times. Just once. But hard enough to get through her breastplate into her heart. Once you do that, you press down on the plunger.
OK. Then what happens?
I'm kinda curious about that myself!!!
وینسنت سرنگ را با ضربه در سینه ی میا فرو می کند و میا در لحظه از جا می پرد و شروع به سرفه می کند!

می شود با وجود تمام گندی روزگار، به شکل قاه قاه قاه به این صحنه خندید... می شود که یک شاهکار به همین سادگی رقم بخورد. به همین راحتی کوئنتین تارانتینو می رود توی صف آقایان: دیوید فینچر، تیم برتون و کریستوفر نولان و قصه های عامه پسندش هم میرود جزو لیست فیووریتس!

خلاصه اینکه هر روز، حتی اگر در تمام لجن پاشی کثافت روزگار غرق شده باشی، می شود نشست و امید داشت به اینکه آقای عرش کبریایی بعد از یک کرور مصیبت، یک آسش را به عنوان جایزه برایت رو کند تا ... هنوز توی دنیای کوفتی، چیزهایی هست که به خاطرشان بشود با کله توی تمام کثافت کاری های چرخ فلک فرو رفت! (مروارید از میان کثافت ها!)

پ.ن: من از فیلم و ادبیات و اینها چیز زیادی سرم نمی شود؛ ادعایی هم نیست. ولی مگر نمی شود همینطوری لذت برد؟ من نمی توانم ویژگی های هنری منحصر به فرد "پالپ فیکشن" را برای کسی فهرست کنم، من نه "امیر پوریا" هستم، نه "جواد طوسی"، نه "حسین یعقوبی" و نه هیچ منتقد و موشکاف دیگر. من فقط یک "ماهی بزرگ" هستم که می توانم از خوشی های کوچک زندگی لذت ببرم. بدون ژست، بدون خیار شور!

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

Worse and The Worst

A week ago: It could be worse...
Five days ago: Yeah... It could be worse...
Three days ago: Still it could be worse...
Two days ago: Well, I guess it could be worse...
Yesterday: It is THE WORST... I'm sure it is... EXPLOSION!
Today: According to the MANkind; I think yet, it could be worse!!!

P.S: Pay extra attention to the word, MANkind!

روزها فکر من این است و همه شب سخنم که: ای عرش کبریایی، چیه پس تو سرت؟ کی با ما راه میایی جون مادرت؟!

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

تقدیم به تخم گذاران همه ی دنیا...

بر اساس مذاکرات انجام شده در خیلی بعد از نیمه شب 21 بهمن ماه، با "ف"، یک عدد روش نوین روانشناسی کشف شد: روانشناسی به روش پازلی.
در این روانشانسی، آدم ها به دو دسته تقسیم می شوند:
1) آنهایی که پازلشان را می چینند و حالش را می برند، حتی اگر نصف قطعاتش گم شده باشد. (این من است: از پشت نصف پازل هم می توان طرح اصلی را دید.)
2)آنهایی که اگر یک قطعه از پازلشان گم شد، رسمن 999 قطعه ی دیگر را هم نابود شده می پندارند. (این "ف" است: وقتی می شود رفت و یک پازل دیگر خرید، چرا باید با پازل ناقص دلخوش بود؟)

یک تعبیر دیگرش را هم وودی آلن در "آنی هال" می گوید: یک نفرمی رود پیش روانپزشک و می گوید: آقای دکتر! برادرم پاک دیوانه شده، او فکر می کند که مرغ است. روانپزشک: خوب چرا نمی بریش تیمارستان؟ مرد: آخر خودم تخم مرغ هایش را هم لازم دارم. بعد این یعنی روابط ما ادم ها هم همین است، خودمان هم می دانیم که مرغ نیست، ولی به تخم مرغ هایش نیاز داریم.
بر همین اساس، دسته ی اول (من) به تخم مرغ های خیالی آدم ها عشق می ورزند، حتی اگر از تویش نیمرو در نیاید. اما دسته ی دوم (ف) وقتی مردم از سن تخم گذاری خارج شدند (!) آنها را سر می برند.
حالا اگر دیدید یک روزی یک نفر دختر موصاف قد بلند و عینکی، دارد سرش را می کوباند توی دیوار و با قطعه های پازلش یک قل دو قل بازی می کند، آن من است که همان نصفه پازلهایش ازروی دیوار سر خورده و قطعه هایش را توی صورتش کوبانده و چسبش هم رفته توی دماغش و راه نفس را بسته... بعد آن وقت است که یک آقای ریش سفید با دستار خراسانی و ردای خاکستری و چشم های عاقل اندر سفیه که چند تا کتاب کلفت خیلی صفحه ای توی دستش دارد، ظاهر می شود و یوهاهاهاها می خندد و با صدای "ف" می گوید: من که بهت گفته بودم! بعدش آن یکی که من است می گوید: آدم های من همچنان تخم می گذارند، بدون تلقیح مصنوعی!
خوب پس من همچنان ترجیح می دهم خودم را بگذارم توی منجنیق و پرتاب کنم وسط آدم هایی که 99 درصدشان از هیچی، هیچی سرشان نمی شود و از وسطشان آن یک درصد دیگر را ببینم ،فقط؛ و با آن جماعت برای هرچه قطعه ی نشکسته و سالم است، سوت و هورااا سر بدهم و توی دلم دستهایم را به هم بمالم و با نگاه از بالای چشم، یوهاهاهاها بکنم و بخندم به ریش هرچه قطعه ی خراب است که نمی تواند خوشی من را ضایع کند.