جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

سال نو مبارک، لابد!


یک عدد ماهی بزرگ شب عید - که البته از نوع ماهی های ضمیمه ی سبزی پلو که روحشان قرین رحمت شده نیست و از نوع ماهی گلی های داخل تنگ که به زودی روحشان قرین رحمت خواهد شد هم نیست و شاید به این زودی ها هم روحش قرین رحمت نشود- چند سالی است که حالش از عید و عید بازی به هم می خورد. نوروزش شده یک کلیشه ی کسل کننده و یک وقفه ی بی معنا وسط زندگی آدم از بس که می شود تا صد سال دیگر هم اتفاقاتش را پیش بینی کرد، از بس که از همین الان حتی با چشم غیر مسلح هم می شود دید که هر لحظه اش چه احساسی به آدم خواهد داد، از بس که هی باید شعار داد و روبوسی (تف مالی) کرد و به همه التماس کرد که سال خوبی داشته باشند، از بس که برخلاف ظاهر چمن های پارک ها و درخت های وسط بلوارها، هیچ چیز هیچ فرقی با قبلش نمی کند و از بس که حتی آخر هفته ها تعطیلی های دوست داشتنی تری اند که تا لنگ ظهر خوابیدنشان از هزار تا مسافرت و عیدی گرفتن و اینها بیشتر به اقصی نقاط آدم می چسبد. اینطوری شده که ماهی امسال توسط جناب عمو نوروز و نوکر محترمشان حاجی فیروز _که پنداری تمام سال را نشسته سر حوصله صورتش را سیاه کرده_ غافلگیر شده. پنج روز مانده به نزول اجلال فرمودن حضرات، تازه به زور سرش را از زیر کرسی ننه سرما در آورده و دیده ای دل غافل، ملت دارند رخت و لباس نو می خرند، دوباره دستمال های گردگیری مثل پرچم سازمان ملل برافراشته شده اند و دارند به زندگی های مردم حکومت می کنند و حکایتش شده "عید آمد و ما لختیم!". سوت ثانیه ای برای خودش لباس نو دست و پا کرده و هر روز به امید معلوم نیست چه چیزی، رُفت و روب اتاقش را عقب انداخته تا دو روز مانده به عید که قدرت قشون شیشه شوی ها و دستمال های گردگیری بر قدرت لایزال تنبلی پیروز شده... با قیافه ی یک وری که یعنی "آخه الان وقت عید شدن بود؟!"، لباس پسرانه پوشیده (که وقتی دارد شیشه ی پنجره اش را تمیز می کند، در و همسایه نشناسندش لابد!)، کلاه کپی اش را وارونه سرش گذاشته و با سلاح شیشه شوی و روزنامه ی باطله رفته ایستاده روی چارپایه ای که حفظ تعادلش به چهار تا پایه ی زپرتی بند است فقط. بعد نگاه کرده به شیشه اش، به خودش غر زده که: "آخه این که تمیزه، اصلن لکه نداره که!" و با لب و لوچه ی آویزان دو تا پیست از شیشه پاک کن پاشیده روی شیشه و روزنامه ی مچاله شده را کشیده رویش...اینجا موسیقی متن وارد می شود، شاید یک آرشه ی چهار چهارم روی سیم سُل ویولون، ساده و محشر... ماهی بزرگ برای اولین بار در سه سال گذشته، منظره ی آن ور شیشه ی پنجره ی اتاقش را دیده، آپارتمان های روبه رویی را از رو به رو (و این بار نه از پایین) نگاه کرده و حتی شاید چشمش به آسمان کم ابری که روی آپارتمان ها پهن شده هم افتاده... در ادامه پروسه ی به تازگی شیرین شیشه برق انداختن، گاس از خودش هم پرسیده که آفتاب چطور از پشت اینهمه خاک توی اتاق می تابیده؛ یا چند تا طوفان شن آمده که اینهمه گِل روی شیشه مانده؛ یا چند تا کبوتر روی این لبه ی پنجره نشسته و آیا یکی شان روح القدس بوده یا نه؛ یا چند تا پشه، سر ظهرهای تابستان، نتوانسته اند از این توری رد شوند؛ و یادش افتاده به آن شبی که از شب های قبل از کنکور بود و این پنجره با عصبانیت بسته شد تا صدای عروسی همسایه نتواند بیاید توی اتاق و بعد از خودش پرسیده که واقعن صدا آزارش می داد یا این حقیقت که توی آن اوضاع هنوز کسی هست که خوشحالی بکند؛ و لابد دلش سوخته برای خورشیدی که تمام این مدت به پرده ی بسته کوفته و خلاصه اینکه سلول های نوستالژیوسل مغزش حسابی فعال شده و نفهمیده کی شیشه پاک کردن تمام شد! بعد یک لبخند شُلی زده که: "خوب، لااقل نوروز امسال یک چیز جدیدی داشت."
دنیای آن ور پنجره ها چیزی کم از دنیای بالای دودکش های ندارد، لذت کشف این دو تا دنیا را فقط شیشه پاک کن ها و دودکش پاک کن ها درک می کنند... البته مری پاپینز آن موقع ها که آن سکانس شاهکار رقص بر فراز دودکش ها ساخته شده، شیشه ها را زیادی دست کم گرفته بوده!


پ.ن: پیشنهادی ندارید که یک کاری بکنیم که این جناب عمو نوروز بی غیرت، یک کمی از این پاپا نوئل فرنگی ها یاد بگیرد، کمی سر کیسه اش را شل کند و به جوراب های ما هدیه بدهد؟ حالا جوراب هم نه که تقلید نشود، شلواری، کفشی، کلاهی...

پ.ن 2: اوکی... اوکی... لابد الان فرض است بر کلیه ی وبلاگ نویسان که تبریک عید بگن. خیله خوب: گاوهای خوبی باشید، بذارید هرکسی عشقش می کشه یه پرس حسابی بدوشتون، هر نوع گاو آهنی که پشتتون می بندن رو مث یه گاو خوب بکشید و صداتون هم در نیاد، مای مای اضافی نکنید، در مصرف کاه و یونجه صرف جویی کنید، ترجیهن توی انتخابات شرکت کنید، اگر لاغر هستید بذارید گاوای چاق بخورنتون... و گاو بمونید. هر کاری می کنید فقط به حیطه ی انسانیت پا نذارید که برگشت ناپذیره و زندگیتون تباه میشه؛ کلن! آهان، راستی نوروز گاوانه تان تبریک باشد. تا سال بعد...


جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۷

وای نه... وای نه... وای نه... خدایا، یه کاری بکن که تا قبل از عید تلویزیون ایران منفجر شود، یا کاری کن که بنجامین باتن ساخته نشده باشد، یا اسکار هنوز برگزار نشده باشد.
وای خدای من، یه کاری بکن که اینها بنجامین باتن و میلیونر زاغه نشین را دوبله نکنند، جرواجر نکنند، از تلویزیون آشغالشان پخش نکنند. خواهش می کنم... حاضرم همه ی دی وی دی هایم را به رویا قرض بدهم ولی نبینم روزی را که اینها بخواهند بنجامین باتن را ریز ریز کنند!

فضیلتِ بزرگِ بستنِ حلقِ مبارک

من نمی فهمم که چرا هیچ کس، از خدا گرفته تا ادیسون، هیچ کدام به این فکر نیفتاده اند که یک چیزی اختراع کنند که به حذف کلمات کمک کند و بشود آدم بدون واژه با آن حرف بزند. این زبان مضراتش خیلی بیشتر از محسناتش است. اصلن مثل نفت است. با نداشتنش می توانی با خیال راحت هر کثافت کاری را به عهده ی این نداشتن بگذاری و در انواع و اقسام لجن جات (شاخه ی گسترده ای از پدیده های بشری) لم بدهی و سوت بلبلی بزنی، ولی داشتنش فقط باعث می شود که هی بخواهی از توی لجن بلند شوی و هی دست و پا بزنی و هی لجن ها را به سر و روی خودت و دور بری هایت بپاشی، هی شلپ شلپ کنی و سانت به سانت هیکلت را گند بزنی... همین است. زبان این جوری که هست اینقدر که نقص و کاستی دارد، اینقدرکه سطحش پایین تر از سطح خود آدم ها است، اینقدر که توان هایش اصلن با خود آدم قابل مقایسه نیست، اینقدر که ظرفیتش در مقابل انچه که باید گفته شود کوچک است و اینقدر که اصلن یوزر فرندلی نیست وبه کار بردنش (حتی نه اگر در حد سودمند، دست کم در حد بی ضرر) سخت است و شانس شکستش زیاد است که فقط باعث خراب تر شدن همه ی کارهای آدم می شود. نهایت بدی اش هم این است که الان نمی شود حذفش کرد، چون اولن جایگزینی ندارد، اگر نخواهی اش باید بروی قطب شمال زندگی کنی که تنها هم صحبتت خرس های قطبی باشند، و دومن باعث شده که به اش معتاد شویم و نتوانیم فراتر از حدودش فکر و زندگی کنیم. اینجوری است که دیگر یادمان رفته روش فهمیدن بدون حرف زدن را، روش فکر کردن بدون توضیح را، شیوه ی حذف حروف اضافه را؛ پس وقتی حرف نمی زنیم، کلن همه ی مسیرها را خطا می رویم و مجبوریم برای ماله کشی اش حرف بزنیم، توضیح بدهیم، بعد خوب یک چیزی می گوییم (یک عدد تلاش برای برخاستن از لجن) و به مدت خیلی وقت مجبوریم برای برگشتن به حالت اولمان (فقط کارها بدتر نشود، بهتر شدن پیشکشمان) مجبوریم هی شلپ شلپ کنیم و سرتا پای خودمان و سایر مقیمان مناطق لجن خیز وابسته به زبان را گند بزنیم.
آن وقت اوج بدبختی وقتی است که می خواهیم به خیال خودمان شوخی کنیم، بلد نیستیم و رسمن تک چرخ می زنیم!
اما وقتی مخاطبت بلد است با سکوت حرف بزند، با سکوت بفمدت، کلمه هایت را پیش گویی کند و هی پاورقی و توی پرانتز نخواهد، کلی عشق می کنی... وقتی طرفت برای دیدن منظورت نیاز به ژانگولرهای کلامی و رقصاندن واژه ها و بند بازی روی طناب سوء تفاهم ندارد...

عنوان ندارد

یکی از بزرگترین توانایی های بشریت که از آغاز تاریخ و بلکه هم پیش از آغاز تاریخ خیلی دسته کم گرفته شده، توان خارق العاده ی "توزرد از آب در آمدن" است و کلن بر همگان پوشیده است که چرا هرگز هیچ عملی نزد بشریت از چنین محبوبیت و فراگیری برخوردار نبوده است.

دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۷

سفر به سرزمین عجایب


این گودر من خیلی سریع تر از خودم به روز می شود. گودر من تنها بخش جاری زندگی ام است که یک عالمه دوست های یک طرفه تویش دارم، سر هرمس، الیزه، خواب بزرگ، میرزا پیکوفسکی معروف، آنالی، توکا، آنی دالتون و کلی دوست دیگر. رفقای من، مرا نمی شناسند، همین ویژگی شان را دوست دارم، اینکه درگیر تعارفات و قید و بند اینکه با من دارند حرف می زنند نیستند (لااقل در مورد موقعیتی که این "کی" من باشم.). دوستان گودری ام بدون توجه به احوالات من، چه وقتی روی سگ را خجالت زده کرده ام و چه وقتی مست خوشی های خودم هستم، دارند زندگی شان را آپ می کنند. دوستان گودری ام را در دنیای واقعی نمی شناسم، پس نمی توانم از یک نوشته ی بدشان سرخورده بشوم یا از یک نوشته ی خوبشان برای خودم غول بسازم. در سرزمین عجایب گودر، زندگی به معنای واقعی جریان دارد. دوستان گودری من از نوع ایده آلی هستند که بدون اینکه یک روزی بهم نارو بزنند، بدون این که با کارهاشان توی ذوقم بزنند، خوراکم را از جامعه ای که نه دور و برم، که گاهی خیلی دور و متفاوت است، تامین می کنند، هر روز یک سبد پر از انواع و اقسام ماجراها و حکایت ها، از پست های مینی مال که تنقلات و هله هوله های گودر هستند گرفته تا مطالب دراز و گاهی سخت هضم خواب بزرگ و سر هرمس که حکم وعده ی غذایی اصلی را دارند و با خواندن (خوردن؟) هر کدامشان، انگار تا انتهای سرزمین عجایب می روی... سرزمین عجایب گودر من پر است از خرگوش هایی که دیرشان شده و دارند می دوند، پادشاه ها و ملکه هایی که بر ارتش ورق های بازی حکمرانی می کنند، آدم هایی که روز غیر تولدشان را جشن می گیرند و فنجان و بشقاب می خورند و گربه های سخنگویی که نمی شود حتی یک کلمه از حرف هایشان را فهمید، گو اینکه به خاطرهمین غیر قابل فهم بودن است که نمی توانی از هم صحبتی شان لذت نبری. کافی است یک یوزرنیم و پسورد گوگل را وارد کنی تا طی یک فرایند غیر قابل توصیف، پرتاب شوی توی سوراخ خرگوشی که به این واندرلند بی همتا منتهی می شود. بعد می توانی انتخاب کنی، بطری محتوی وبلاگ "پیاده رو" تو را کوچک می کند و "آنالی" تو را انقدر گنده می کند که حتی توی خودت هم، جا نمی شوی...
و اما همین شرد آیتمز هم برای خودش حکایتی دارد و لذتی... پستی می خوانی و دلت می خواهد دوستان دنیای واقعی ات هم بخوانند، یک کلیک... و پست مذکور، پرتاب می شود توی صفحه ی وبلاگت تا بتوانی خیال کنی آن را به اشتراک گذاشته ای، از سرزمین عجاتب برای دوستانت سوغاتی آورده ای... اینکه واقعن خوانده بشود یا نه چه اهمیتی دارد؟ (به خاطر همین بلاگ رولینگ و یا شرد آیتم هم که شده، من هرگز بلاگر را با هیچ سرویس وبلاگی فارسی زبان بی دق و سبک و ایزی تو یوزی عوض نمی کنم. هرچند که بلاگرم عشقی تصمیم بگیرد که باز بشود یا نه.) بعد گاهی یک چیزهایی هست که دلت می خواهد برای خودت باشد، فقط و فقط برای خودت، انگار مثلن حضرت پیکوفسکی نازل شده و بعد از وصف احوالات کلاف در هم پیچیده ی وجود تو، یک رشته را می گیرد و می کشد تا سرش آزاد شود... انگار آیه هایش برای تو نازل شده، از زبان تو. آن وقت است که دلت می خواهداین پست را سفت بچسبی اش، مشتت را رویش ببندی و بگذاری توی گنجه ات مبادا که چشمی به اش بیفتد، آن وقت است که ستاره دارش می کنی، می گذاری توی گاو صندوق استارد آیتمز تا پیش خودت خیال کنی کس دیگری نمی خواندش یا اگر هم می خواند لااقل با تو در موردش حرفی نمی زند، بحثی نمی کند و گنجینه ات را دستمالی نمی کند. آنوقت هنگامی که حالت از ریز و درشت روزگار گرفته است، صندوقت را باز می کنی، می خوانی و نشئه می شوی.
گودر راه میانبر شهر شگفت انگیز وبلاگستان است، اما از خود وبلاگستان خوب تر است، به چند دلیل. یکی اینکه قالب وبلاگ (نمای خانه های شهر؟) را نشان نمی دهد، صفحه ی سفید ساده اش فقط نوشته دارد و بس. آنوقت بعد از مدتی صفحه ی گودر هر وبلاگی برای خودش رنگی و حال و هوایی پیدا می کند که فقط توی کله ات است، نه می توانی توصیفش کنی و نه تغییرش دهی. یک خوبی دیگرش هم این است چون نمی توانی کامنت بگذاری، از تعارف و زیاده گویی و همذات پنداری زورکی در امانی، احساس یک طرفه هم برای خودش دنیایی دارد. و تازه خیلی دلیل های دیگر هم هست که گفته اند و گفته ایم!
خلاصه اینکه... گودر من، جایی است که می توانم از تمام کثیفی ها و بلاهت های دنیای روزانه ام، شبی چند دقیقه برای تمدد اعصاب کش آمده ام و فراراز جدیت زندگی و روزمرگی هایم به آن پناه ببرم.