سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۸

دیدی؟ بعضی وقت ها هست که یاد آن هفته قبلی می افتی که اینقدر دور شده که حتا اگر دست دراز کنی هم نمی توانی بگیریش (آخر می دانی که؟ صورت های فلکی عقرب دندانه دار شاخ بلند چلاق را هم با همه دوری اش می شود گرفت؛ فقط کافی است دست دراز کنی.). این که می گویم همان هفته قبلی است که انگار دارد از توی فلش بک های سیاه سفید خط خطی دیده می شود، همانی که تویش ستاد می رفتیم و سبز می شدیم و توی خیابان بوق بوق می کردیم. کمی به حافظه تان فشار بیاورید، یادتان می آید؟ آن وقت برمی گردی به دیشبت که از شدت اسپاسم های عصبی به خودت می پیچیدی و به امروزت که احساس حال به هم خوردگی پیدا می کنی از انجام دادن کارهای روزمره ی همیشگی، که همه اش فکر می کنی "آخر تمام وقت دنیا را داریم برای انگل پاس کردن". بعد هم که دوباره شب می شود و قبل از خواب فکر می کنی به اینکه فردا چه خواهد شد؟ و هی فکر می کنی و فرضیه می سازی و تز می دهی و آخرش هم جواب نمی گیری، پوففففف...

به طرز احمقانه ای دلم به همین زودی برای سرخوشی و روزمرگی و زندگی نرمال تنگ شده. ):

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸


کاوه ای پیدا نخواهد شد،
امید
کاشکی اسکندری پیدا شود.

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۸

اینکه دستات رو روی سر میذارن...

این میدان جنگ، شهر من است...
آن خیابان آتش گرفته، زادگاه من است...
این قیامت، وطن من است...
آن که خوانده نشد، رای من بود...
آن جوان کتک خورده، دوست من است...
این کابوس بزرگ، زندگی من است...
این هیبت خم شده ی شکسته، منم، ماییم...
این چیزی است که از "ایران؛ خرم بهشت من" من مانده، باید به اش افتخار کنم؟


پی نوشت: شاملو همچنان "درد مشترک" است:
مردی چنگ در آسمان افکند
هنگامی که خونش فریاد
و دهانش بسته بود


شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی... زرشششششششششک

تصحیح می شود: ایمان بیاوریم به فصل سرد. نه آغاز فصل سرد، که عمق عمق عمق سرمای استخوان سوزش. حالا می تونیم با خیال راحت واسه خودمون سگ لرز بزنیم تا جونمون در بیاد.

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۸

یادداشت پایانی برای روزهای قبل از فردا...

این روزها را دوست داشتم. این روزهایی که آنقدر تشعشعات سبزمان را برای همه پرتاب کرده بودیم که به جای تحویل دادن صورت های سرخ از خشم، برای گشت ارشاد می خواندیم:"نیروی انتظامی، سبز تو هم قشنگه!". این روزهایی که چیزی به نام "امید" را، بعد از سال ها، از خواب خرس وار گنده اش بیدار و در همه ی آیتم های سبزمان خلاصه کردیم. این روزهایی که با هم سبز پوشیدیم و شعار دادیم و شعر خواندیم و توی خیال خودمان، شیشه ی عمر دیو را شکستیم. این روزها همه را دوست داشتم، همه ی همه ی همه ی آدم هایی را که فارغ از اینکه شاخ داشتند یا دم، همرنگ من بودند.
خوشحالم که این دوره را دیدم. خوشحالم که در این وضعیت خودم را با شعارهای روشنفکرانه کنار نکشیدم. خوشحالم که آن روز آنجا بودم تا به آن پسر جوان مو سیخ سیخی توی زانتیا چشمک بزنم و دوتایی با هم بزنیم زیر خنده، خنده ی صمیمانه ای از یک غریبه که هرگز فراموش نخواهم کرد. آنقدر خوشحالم که دلم می خواهد همه ی آدم های توی خیابان را بغل کنم و جیغ بزنم و با دست، موهایشان را هم بریزم!
و از منتهای اعماق بی رنگ (و نه سبز) وجودم تاسف می خورم به حال شماهایی که این مدت دماغتان را سربالا گرفتید و با دیدن مچ بندهای سبز ما، پیف پیف راه انداختید که: "واه واه! عوام! پوپولیسم! جوگیری! هیجان کورکورانه!" . برایتان اینقدر متاسفم که از شدت تاسف دود از کله ام بلند می شود، چون ممکن است هیچگاه دیگر معنای "زنجیره ی انسانی" را تجربه نکنید، زنجیره ای که ما را از درون وجودمان به هم وصل می کرد.
از موسوی برای همیشه صادقانه سپاسگزار خواهم بود. نه به خاطر شعارهایش، نه به خاطر پوززنی احمدی نژاد و نه به خاطر حرف های رنگارنگ؛ به خاطر این روزها و این یادآوری سبز سبز سبز سبز...

و فردا... ما ایمان می آوریم به آغاز فصل سبز.

پ.ن: این جمله را دیروز در استقبال از خاتمی از روی یکی از تابلوهای دست نویس مردم خواندم که به نظرم یکی از قشنگ ترین جمله هایی بود دیروز گفتیم و شنیدیم: شاید این جمعه برود؛ شاید...! قشنگ نیست؟ شاهکار است!

پ.ن2: این متن حماسی جان گداز را من از کدام سلول های لوب وبلاگ نویسی مغزم در آورده ام؟! ظاهرش که اصلن شبیه من نیست، گیریم که حسش عینن همین حس خودم است.