یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸


بعله.
معرفی می کنم: آقای هومر سیمپسون، فیلسوف مورد احترام و علاقه ی من.
ینی عاششششششششقتم هومر سیمپسون
یک وقتی که احوالات خوش تر باشد و دماغ چاق تر و وقت گشادتر و زندگانی چربی و دنبه تر و آقای عرش کبریاییِ هوای آدم را بیشتر دار تر و این ها، سر فرصت و حوصله برایتان خواهم گفت از هومر سیمپسون و فلسفه و مسلکش.

ما وبلاگ‌هامان را می‌نويسيم، سپس وبلاگ‌هامان ما را می‌نويسند.

کم‌کم وبلاگ می‌شود هويت آدم. يعنی يک وقتی می‌رسد که شما ديگر من را نمی‌بينيد و فقط دو سه روز پيش‌ام را می‌بينيد، همان‌قدری که در وبلاگ نوشته‌ام. همان روزی را که یادم مانده است بنويسم. شما فکر می‌کنيد من هيچ کار ديگری جز آن‌هايی که در وبلاگم می‌نويسم نمی‌کنم...
اصلن من می‌خواهم بدانم چرا هر مطلب‌ای که از من می‌خوانيد، بدون اين‌که ذره‌ای به احساسات من توجه کنيد با يک ذهن پيش-داورانه خيال می‌کنيد يا دارم طنز می‌نويسم، يا سبز؟ چرا فکر می‌کنيد فلانی تمام فکر و ذکرش در زندگی، غذاست؟ چرا فکر می‌کنيد بهمانی هيچ دغدغه‌ی ديگری جز گربه‌ها ندارد؟ نکنيد. من شما را دوست دارم. شما هم من را دوست داشته باشيد. شما هم ما را دوست‌داشته باشيد. ما وبلاگ‌نويس‌ها هم آدميم، معصوم نيستيم که. نوشته‌ها را بدون پيش‌داوری ذهنی بخوانيد. از روی نوشته‌ها زندگی واقعیِ نويسنده ‌ را برای خودتان ترسيم نکنيد. اگر هم ترسيم می‌کنيد، لااقل بعدش ترميم کنيد، تعديل کنيد، تصحيح کنيد، تکذيب کنيد حتا، اشکالی ندارد. (***)

پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸

من افتخار می کنم به اینکه از نسل آدم و حوای میوه ممنوعه خورده ی از بهشت رانده شده هستم و نه از نسل یک آدم و حوای حرف گوش کنی که تا ابد داخل خط قرمزها می مانند، از ترس طرد شدن از بهشت

یک همین جوری نوستالژیک برای اول مهر

1- این روزا دقیقن همون روزاییه که می رفتیم دبستان، بعد هنوز کتابا نیومده بود، معلمه مجبورمون می کرد از یک تا هر چند تا که شد با عدد و حروف بنویسیم. بعد واسه هرکی که تا ظهر بیشتر نوشته بود، مهر "آفرین" می زد. یادم افتاد به اینکه چه شکنجه ای بود نوشتن صد و شصت و سه- صد و شصت و چهار- صد و شصت و پنج... با اون دستخطای زاویه دار سوم دبستانی.
بعد دارم فکر می کنم که معلمه، با این کارا، شبش چی جوری می خوابید؟

2- بچه که بودیم، "سپاسگزارم" و "شصت و شش" تقریبن دو هزار تا دندونه داشتن؛ این روزا همه ی دنوناشون ریخته از بس که انگار عزرائیل دنبالمون کرده برای رسیدن به آخر جمله.

3- قدیما این روزای آخر تعطیلی رو این طور با چنگ و دندون نمی چسبیدیم که مبادا در بره از دستمون؛ که انگار هرکی از این چند روز آخر، لحظه به لحظه لذت نبره، بز از دنیا رفته.

4- اون وقتا، اول مهر حتا از 30 خرداد هم خوشمزه تر و جوسی تر بود.

5- الان دیگه نه پاییزا از قبل بوی پاییزش میاد، نه بهارا. یه هویی یه روز بلند می شی، می بینی انگار پاییز، بی هوا پاشیده شده روی سر و صورت خیابونا و درختا کچل شده ن. عجب آدم بزرگ شدیم ها!
بعد یک وقت هایی، یک جاهایی، یک چیزهایی، مثل خوره به جان روح آدم می افتد و جر واجرش می کند و تفاله هایش را هم تف می کند و بعدش هم دندان هایش را خلال دندان می کشد که آآآآآها، فینیش.
این یک چیزهایی، گاهی از گذشته دستشان را دراز می کنند و هی ناخن می کشند روی تخته سیاه توی مغز آدم.
بعضی وقت های دیگر هم این یک چیزهایی، به قامت و لباس آرزوهای کهنه و چروکیده می آیند و روزی خیلی بار به قاعده اعصاب آدم را می گیرند و هی و هی می کشند، عینهو آدامس، بعد با اعصاب کش آمده ی بی نوا، شمع-گل-پروانه بازی می کنند.
بعد حالا یک وقت های دیگری هم از این "اگر به جای فلان، بهمان بود، حالا فیلان و اینها" هستند که این دسته ی سوم جونده ترین و جر دهنده ترین افکار هستند که کاملن روح و روان آدم را به [...] می دهند و تا فیها خالدون آدم را جلز و ولز می سوزانند از شدت کوتاه بودن دست آدم و ناتوانی و چلاق بودن آدم از لحاظِ کردن چند تا زندگی باهم. (خوب به من چه که توی فارسی life و living از هم جدا نیستند؟)
خلاصه اینکه اعصابی با دندان های فولادین لازم است برای جویدن یک چنین فکرهایی، و مغزی با آنزیم ها گوارشی فوق العاده قوی برای هضم شان. یا یک دهان مناسب برای آسفالتیده شدن. پس اگر این ها را ندارید، یک سری آهنگ و شعر و مکان بدون خاطره دم دستتان داشته باشید که به جان خودم به دردتان می خورد، دردناک.
یا این که اینجوری نباشید. بروید خودتان را اصلاح کنید اصلن. دهه!

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

Twice upon a time

مقدمه:

این یک داستان است.

این یک داستان واقعی‌ است.

این دستان یک نفری است که مثل شش لوی پیک است که نه آس است و نه جوکر و نه حتا سرباز.

وقتی‌ که توی پیاده رو از کنارش رد میشوید، یا توی اتوبوس بغل دستش می‌ ایستید، یا توی پل عابر، از رو به رو به ش نزدیک می شوید، رهگذر است. فقط شاید وقتی‌ از لا به لای انتظار متراکم اتاقهای انتظار، زیر چشمی وراندازتان می‌کند و سعی‌ می‌کند حدس بزند با هدفون حنجرهٔ چه کسی‌ را به گوشتان وصل کرده اید، از نگاهش یک لحظهٔ میکروسکوپی شگفت زده شوید.


بدنهٔ داستان:

این یک نفر معتاد است که هر وقت توی جمعی‌ یا جایی‌ است، دنبال این است که یک عکاس دوربین به دستی‌ پیدا کند و یک عکس با چاپ سریع از خودش بیندازد.همیشه نیم رخ. مثل مجرم ها. بعد توی عکس هایی‌ که تا به حال از خودش انداخته، هیچ دو باری یک چهرهٔ یکسان نداشته. نه اینکه حالتش متفاوت باشد ها، نه. همیشه یک کس دیگری است که این یک کس دیگر، لباسهای او را پوشیده و کلاه او را روی سرش و سایهٔ او را زیر پایش گذاشته. ولی‌ آخرش او است. درست همان طوری که مونالیزا آخرش داوینچی‌ است.


موخره:

او از جلوی شما رد میشود ولی‌ هیچ ورش پلاکاردی نیست که رویش نوشته شده باشد: ATTENTION

توی مردمک چشمهایش دو تا مارپیچ لرزان هست که هیچ گاه توی اشک قلپ قلپ نکرده اند. سیگار او را می‌ کشد و دود می‌ کند. سیگار طعم او را نمی‌ فهمد. وقتی‌ که از کنار باد سر می‌خورد، حاشیه‌هایش لرزان می‌ شود.

با این همه، او هست. گیریم که هستش او را نمی‌ فهمد و شما هست او را نمیبینید. ولی‌ به شکل دلخراشی هست. آن قدر هست که گاهی دردش می‌ گیرد از این همه بودن و باز هم دوباره بودن.

این یک داستان است.

این یک دستان تخیلی‌ نیست.

این داستان پایان ندارد.


سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۸

BLOG DAY

31 آگوست که همین چند دقیقه پیش تمام شد، روز جهانی وبلاگ بود. حالا من هم این نیمچه هذیان نویسی ام را اسمش را وبلاگ نویسی می گذارم. این را داشته باشید پس:
از سال آینده امیدوارم اینقدر بتوانم خودم را وبلاگ نویس بدانم که آیین های روز وبلاگ را انجام دهم و هم اینکه بقیه هم بیشتر خبردار شوند.

Blog Day 2009