یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

Where should I put the third rose?


وقتی دقیقه به دقیقه، این فیلم آقای کاپولا با آن سختی اش پیش رفت، مانده بودم که چرا هیچ حس خوبی به من نمی دهد. فقط می دانم که همه اش در عجب بودم که چطور آن شروع محشر و آن عنوان خارق العاده، به چنین لقمه ی ناجویدنی ای تبدیل شد پس؟ پس چه شد آن داستان ماچ کردنی ِ تحسین بر انگیز: "جوانی که به قدر پیر ها بداند و بزرگ باشد، به درد داخل شیشه الکل روی قفسه ی دانشمندان دیوانه می خورد فقط. برای این که عجبا و شگفتا گویان نگاهش کنیم و از جوانی با جوانی خودمان حظ وافر ببریم." خلاصه این که این قصه ی محشری که گفتم عنوان فیلم برای آدم تعریف می کند، یک جور ناجوری وسط سختی و گنده مفهومی (!) فیلم گم شد برای من. یک جوری که یک جایی از فیلم سرم را بلند کردم و دیدم نیم ساعت است که نه تنها لذت نبرده ام از فیلم دیدنم، که در حد سرخ شدن دارم زور می زنم برای فهمیدن این که: "هان؟!"
ماجرای جوانی بدون جوانی لورا-ورونیکا در کنار پیری بدون پیری دامینیک البته، انگار دوباره از همان داستان قشنگ خودمان سر در آورده بود. ولی پس حکایت زبان های عجیب و غریب و جنگ و هیتلر و این ها چی بود که آمده بود تنیده بود دور "جوانی بدون جوانی" و مزه اش را کشیده بود و جان داستان را گرفته بود و سفت و سخت کرده بود این روایت را. چی می شد مگر، اگر آقای کاپولا می آمد و یک داستان عاشقانه را می گرفت و فیلم عاشقانه می ساخت، یا داستان هیتلر و جنگش را می گرفت فیلم سیاسی جنگی می ساخت، یا داستان زبان ها را بر می داشت و اجی مجی، یک حکایت درست و درمان انسان شناسانه ی رابطه کاوانه ی محکمی در می آورد؟ آخر پدرخوانده ی بزرگ ما، خوب مغز آدم باید یا عشقی فکر کند، یا جاسوسی-سیاسی-جنگی، یا زبان شناسانه، یا فلسفی. مغز آدم به بیپ بیپ کردن می افتد برای سویچ کردن بین این همه مفهوم، از این فریم به فریم بعدی.
خلاصه این که اگر احیانن منتظر توصیه ای چیزی هستید، دیدنش ضرر ندارد. لااقل به خاطر موسیقی معرکه اش حتا شده. ولی انتظارات گنده بارش نکنید، کمرش زیاد طاقت ندارد.
و یک چیز دیگر، "جوانی بدون جوانی" را زیاد هم سفت و محکم نبینید، مغزتان را شل کنید و از هر چیزش که دستتان می رسد لذت ببرید، خودتان را وسط پیچیدگی هایش گره نزنید و سر صبر موسیقی اش را گوش کنید. از فیلم بخواهید گل را هر جا که شما دلتان می خواهد بگذارد...

پ.ن: این یادداشت بسیار مفید را هم بخوانید. چنین حدی از نماد شناسی در وسع سواد من نبوده و شاید هم برای همین فیلم در نظرم سخت آمده. شاید بشود یک بار دیگر بعد از بالا بردن سوادمان ببینیمش...

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

هیس، مبادا که ترک بردارد...


برای آقای ایستوود که فیلم های یواش می سازد. فیلم هایی که یواش می روند توی یقه ی آدم و یواش هی می مانند و یواش هی بیرون نمی آیند. فیلم هایی که به قدر خود آقای ایستوودِ جدیدن ها یواش هستند. این قدر که آدم نمی تواند وسط فیلم هی و هی یادش نیفتد به این که دارد فیلم یک کارگردانی را می بیند که نجیب و قد بلند و یواش است و صدای گرم خش داری دارد و حتا به زور هم نمی شود دوست نداشتشان این آقا را. اصلن همین است جانم، این آقای ایستوود، دیوید فینچر نیست که هی نبوغ و این هایش توی ذوق بزند و هی آدم را جل الخالق گویان و با آرواره ی باز بگذارد پای ساخته اش و آخرش هم یک ضربه ی کاری ای بزند که عرق ریزان و نفس زنان به تماشای تیتراژش بنشینید، نه. این طوری ها نیست آقای ایستوود ما. ایشان می آید و دستتان را می گیرد و می گوید: "می خوام براتون یه قصه تعریف کنم. یه قصه ی واقعی. یکی بود یکی نبود. یه روز یه آقای پیری بود، یا یه آقای خسته ای بود، یا سه تا پسر کوچولو بودن، یا یه مامانی بود که فیلااااااااااان." و شروع می کند، سر حوصله تمام شخصیت هایش را بهتان می شناساند، زندگی شان را قبل از این که "آن ماجرای کذایی" اتفاق بیفتد نشانتان می دهد و بعد می گوید:" که ناگهان یه روز ..." و "ماجرای کذایی" را به همان یواشی شروعش ادامه می دهد. یواش ضربه هم می زند حتا. گاهی آن قدر کلاسیک قصه اش را می گوید که کاملن "یکی بود یکی نبود" اش هست توی صدایش، مثل میلیون دلار بیبی.

اما این هایی که بافتم، وصف عیش "چنجلینگ" است که 4 ماه خاک می خورد ته کشویی که جای یک دی وی دی محترم نیست و خودش را ذخیره می کند برای روزی که آدم بلوتر از هر وقت دیگری ست. وقتی توی دستگاه نشست، جایش را نرم می کند و صدایش را صاف می کند و پاورچین پاورچین شروع می کند قصه اش را. این روایت کننده ای که ماهی بزرگ باشد، نمی خواهد به شما دروغ بگوید، وگرنه بهتان اصلن نمی گفت که اولش خواسته بی خیال شود از بس که حوصله ی آنجلینا جولی را ندارد و نمی تواند باورش بشود که این خانم بتواند در نقش یک مادر آن هم از نوع بچه گم کرده؟ یو گاتا بی کیدینگ می! آخر از بس که این شازده خانم، یک جوری است که حتا یک دختری که هیچ گونه تمایلات "یو نو" هم ندارد، وقتی نگاهش می کند واجب است که یک "لعنتی" ای، "استغفرالله"ای چیزی بگوید؛ وای به حال بقیه! اما خوب حتا آنجلینا جولی هم در قالب فیلم ِ بر اساس یک داستان واقعی آقای ایستوود یواش می شود، مامان می شود و آن هم یک مامان خیلی نرمال، با رفتارهای مامانانه و تصمیم های مامانانه تر؛ یا لااقل آن جوری که از یک صورت مثالی قالب یک مامان در ذهن قالب آدمی زاد انتظار می رود (سلام آقای افلاطون!). بیار این ها را ول کنیم اصلن رفیق من، بیا بگوییم از آن مدلی که اشک ها می آیند و روی چشم آدم را تار می کنند و آخرش هم نه می ریزند و نه خشک می شوند لعنتی ها. اصلن تمام فیلم های آقای ایستوود این اشک های سحر آمیز را دارند.

بعد دیگر این که جونم براتون بگه، رئال است، رئال. یک جور زمینی تری از بقیه رئال ها رئال است اصلن. یک جوری که حس می کنی اگر داستان "جنگ دنیاها" را هم می دادند آقای ایستوود بسازد، یقین یک چیز رئال یواشی از تویش در می آورد. همین است که آدم به خیالش می شود که آدم خوبه ها و بده های این فیلم ها، هم خانه ی آدم باشند یا توی تاکسی کنار آدم بنشینند و یا حتا خودم آدم باشند، این جوری هاست حتا.

آقا جان بگذار شروع نگنم از نرمی و بی سر و صدای اضافه بودن، آن موزیک های کم صدای پر حس آرام، شخصیت های زنی که بلدند یک جور زنانه ی قشنگی قهرمان باشند، درست بودن ریز به ریز حرکات و وجنات و شخصیت پردازی های معرکه و بلاه بلاه بلاه آقا! بگذارید فقط از روی صندلی هایمان بلند شویم، کلاهمان را برداریم و سر فرود آوریم در مقابل آقای کلینت ایستوود نجیب و هنر نجیبانه ترش.

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

پوووفففف

از روزهایی که زندگی آدم را...
از روزهای بی حوصلگی و دقیقه هایی که آن قدر سر سری هستند که حیف است درشان خراب کردن این تنها چیزی که تویش آرمان شهرت می سازی و آن چیزی از خودت که کاشکی روزی باشی. این ساعت های سریع و دویدنی که باید افتان و خیزان، سینه خیز، چهار دست و پا و با دندان شکسته ی توی راه جا مانده به خط پایانش رسید وقتی که یک عالمه ات پشت روبان پاره شده بر باد رفته. و این شب هایی که پلک های سنگین وزن لعنتی، مالیخولیای لغزنده ی لیزنده ی نصفه شب را له می کنند.
و دلمان تنگ شده برای لی لی کردن در ساعت های شلی و وا رفتگی و ولو شدگی... نفس عمیق بکشید.