دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

مستیم و هشیار
شهیدای شهر!
خوابیم و بیدار
شهیدای شهر!

آخرش یه شب
ماه میاد بیرون،
از سر اون کوه
بالای دره
روی این میدون
رد می شه خندون

یه شب ماه میاد
یه شب ماه میاد...



پ.ن: پست جهت ثبت در تاریخ است.
شرد آیتمز ماهی بزرگ از وبلاگ برداشته شد. برای اخبار، به گودر بیایید.

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۸

من می گویم هرکسی باید حق داشته باشد که از هر چیزی، فیلم یا کتابی یا چیزی، برداشت و استفاده ی خودش را بکند. کی گفته که آدم وقتی فیلم می بیند، یا کتاب می خواند، یا موسیقی می شنود، باید حتمن برود ببیند نویسنده چه می خواسته بگوید؟ آدم باید بتواند که از گفته ی خالق اثر، هر چیزی که دلش می خواهد بشنود. خالق هم نباید که دیکتاتور باشد!
من می گویم این عین حماقت است که آدم برود خودش را در بند فکر نویسنده یا کارگردان محدود کند، وقتی می شود از یک ایده ی قلنبه ی دیر به دست، یک حس ملوس نرم و نازکی برای خود آدم برداشت. اصلن مگر آدم خنگ است که برود خودش را درگیر مخاطب و نگاه عمومی و راستکی بکند؟ این کار مخاطب های خاص است، بیچاره ها (سلام فاطمه)! البته بعدش هم خوب است برود بفهمد پدید آورنده ی بیچاره حرف حسابش چی بوده، ولی در بندش که نباید بود. نمی خواهیم که برداشتمان را در دانشنامه چاپ کنیم و مرجع دیگران بشویم. یک عالمه طفلکی آدم نشسته اند به عنوان مرجع معتبر می نویسند.
حتا آدم باید بتواند فقط چون از بوی یک کاغذی، یا قطع بامزه ی یک کتابی خوشش می آید، آن را بخواند. یا چون از حس یواش خس خس ته صدای یک خواننده ای، مو به تنش سیخ می شود، او را گوش بدهد. اصلن چه فرقی دارد که پنکه را برای زمستان نساخته اند، وقتی می شود از آ آ آ آ آ آ کردن جلوی پره هایش و گوش دادن به صدای خرده خرده شده ی خود آدم لذت برد. دیگران باید بفهمند که بعضی وقت ها، کانتر آشپزخانه مناسب ترین جا برای نشستن و کتاب خواندن است. و این که مبل بیچاره شاید خودش هم خوشش نمی آید که فقط رویش بنشینیم و دلش می خواهد که آدم ازش وارنه آویزان شود و در حالی که موهایش روی زمین می مالد، به آدم هایی که روی سقف های فرش شده راه می روند و لامپ هایی را که از زمین به طرف آسمان آویزان شده اند روشن و خاموش می کنند، بخندد.
من می گویم تر که حق هر کتابی و فیلمی و موسیقی ای و شیئی است که ازش استفاده ها و برداشت های مختلفی بشود و به هزار دلیل مختلف دوست داشته بشود. اصلن من خودم اگر فرش بودم، هر روز دلم غنج می زد برای اینکه خودمی که الان هستم، روی حاشیه هایم راه برود و از این گل به آن گل لی لی کند و اگر از گل و حاشیه بیرون افتاد، از پرتگاه پرت شود و یاااااااا صدا کند!
اصلن بگویید این ها را توی منشور حقوق بشر بچسبانند.

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸

Let it be...

در یک مقطعی، یک جایی از بردار رابطه ها و رفاقت ها، آدم باید بالاخره طرفش را همان جوری که هست، با همان قد و قواره بپذیرد. خطوط و حاشیه های دورش را بشناسد و او را با تصویر مورد انتظار خودش قیاس نکند و از اون نخواهد توی تصویر ذهنی از که ازش ساخته شده بگنجد و هر بار چون خطوطش بر خطوط آن صورت مثالی نمی نشیند، چون حاشیه هایش صاف و صوف نیست، سرزنشش کند.

می خواهم بگویم بعد از یک ایستگاهی، وقتی با تمام اختلاف ها و تناقض ها یک رابطه ادامه پیدا می کند و هنوز لذت بخش است، یعنی کفه ی ترازو به نفع هم کاراسیت ها سنگین تر از آنتی کاراس هاست. و خدا می داند که کسانی که آدم بتواند چنین حسی در موردشان داشته باشد، هر روز کف خیابان نریخته اند. بعد از یک جایی باید رابطه از فاز ریاضی و منطقی خارج شود، دست از چرتکه انداختن و سبک سنگین کردن بردارد. چون این جمع و تفریقی عمل کردن و چراغ سبز و قرمز دادن، همان قدر که اوایل می تواند رابطه را از بیراهه رفتن و غلط اندازی خارج کند، از یک جایی به بعد، فقط و فقط فضا را متشنج می کند و رابطه را به حال انقباض نگه می دارد.

یعنی دارم می گویم که بعد از ده یا صد یا هزار بار کشمکش بر سر یک اختلاف واحد، بالاخره باید قادر باشیم به این نتیجه برسیم که که در واقع یک راه دیگر هم وجود دارد، این که خودمان و طرفمان را از اتلاف انرژی ناشی از جدال مربوطه معاف کنیم و رابطه را از خود آگاهی و سنگینی بیش از حد. Just let it be.

می دانم که گاهی واقعن مزه می دهد به جان هم افتادن و دو طرفه همزمان با هم جیغ زدن، اما بعدش هم کیف می دهد دور هم چایی خوردن و از خنده کف زمین پهن شدن. دچار زودگذری مفرط بودن آن قدر لذت بخش است که برایش می شود مرد حتا از کیف!

باور کنید از سر تجربه می گویم، لذت هایی که با خارج کردن رابطه از حال غریزی و بدون تکلف از دست می دهیم، خیلی بیش از لذت پافشاری و تنبیه کردن هر باره ی طرف است.

مخاطب این یادداشت، همه هستند، این ور رابطه و هم آن ور هم؛ و شما می توانید آزادانه از بیخ و بن با من مخالف باشید.