پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

آن سال‌ها تلویزیون پر از فیلم‌هایی بود که در آن‌ها بچه‌ای گم شده بود. یا شاید من فکر میکردم این‌طوری است. توی این فیلم‌ها و کارتون‌ها، آخرش همیشه بچه‌ی کذایی با کمک یک نشانه‌ی مادرزادی روی بدنش پیدا می‌شد. یعنی که مادرش می‌رفت به پلیس می‌گفت که بچه‌ی من یک لکه‌ی سیاه روی کمرش دارد، یا یک خال آبی پشت گردنش یا یک چنین چیزهایی و پلیس‌ها بچه را پیدایش می‌کردند. بین 4 تا 6 سالگی یکی از بزرگترین نگرانی‌ها و مشغولیت‌های ذهنی من این بود که اگر یک وقت گم شوم، مامانم چه نشانه‌ای باید بدهد تا پیدایم کنند. به نظرم هیچ جای بدنم نبود که چیز به خصوصی داشته باشد. نه لکه‌ی سیاهی، نه خال قرمز یا آبی‌ای، نه حتا رد زخم قابل توجهی. ساعت‌ها می‌نشستم و میلی‌متر به میلی‌متر دست و پایم و شانه هایم را (تا جایی که زاویه چرخش دست و گردنم اجازه می‌داد و می‌توانستم ببینم البته) موشکافی می‌کردم تا شاید چیزی پیدا کنم. در آرزوی یک لکه‌ی سیاه حتا خیلی کوچک حسرت می‌خوردم. و هیچ خبری نبود. از پوست بدون لک و خال بدنم متنفر بودم و بزرگ‌ترین وحشت‌ام از این بود که اگر یک روز گم شوم، دیگر هیچ وقت پیدا نمی‌شوم و حتما تا ابد توی خیابان می مانم، یا بچه‌دزد (که معلوم نبود بچه‌ای است که دزد است یا چی، ولی به هر حال من را ازش ترسانده بودند و واقعا هیولای وحشتناکی بود) می خورَدَم و یا یک کسی پیدایم می‌کند و میبرد خانه اش و مجبورم می کند بروم از چاه آب بیاورم (چون کسی که مرا پیدا می‌کرد همیشه توی وضعیتی شبیه خانواده‌ی تناردیه زندگی می‌کرد) و کف زمین را دستمال بکشم. آن‌وقت من بلد نیستم و آن‌ها هی کتکم می‌زنند و بچه‌هایشان که شبیه خواهران بدجنس سیندرلا هستند، دائم اذیتم می‌کنند. خلاصه که وحشت عمیق و مفصلی بود برای خودش. مطمئن بودم که یک روز بالاخره همه‌ی این اتفاقات می افتد و من قربانی پوست صافم خواهم‌شد.

بود و بود تا این‌که بعد از جست و جوهای فراوان، بالاخره پیدایش کردم. یک خال کوچولوی سیاه روی بازوی چپم. خیلی کوچولو و کم‌رنگ بود، اما بود. همین کافی بود برای این‌که من را ازدست خانواده‌ی تناردیه نجات دهد. زندگی دوباره امن و شاد بود. انگار یک حباب نامرئی دورم پیدا شده و مرا از بلای خانمان‌سوز گم‌شدگی محافظت می‌کند. من و خالم باهم زندگی خوبی داشتیم تا این که خواهرم به دنیا آمد. با یک خال سیاه کوچولو روی بازوی سفید و گوشتالوی دست چپش. دیگر من یک نشانه‌ی منحصر به فرد نداشتم که بتوانم پیدا شوم. اما او حتا یک لکه‌ی کبود به اندازه‌ی یک سکه‌ی کوچولو هم پشت کتفش داشت. این موجود تپل خندان هیچ‌وقت گم نمی‌شد. حق هم داشت که آن‌قدر آسوده باشد و نصف روز را شیر بخورد و بخوابد، نصف دیگرش را هم هی صدای قون قون از گلویش در بیاورد و چشم‌هایش برق بزند و دست و پای گوشتالویش را توی هوا تکان دهد. این من بودم که سرنوشت شومم به خانواده‌ی تناردیه و خواهران سیندرلا گره خورده‌بود.

من دوباره هل داده شدم به سمت کند و کاو در پوست دست و پایم. تا این که یک عصر چرند تابستان، که من به لطف تاپ و شلوارکی که تنم بود، به خوبی مي‌توانستم دست و پایم را بگردم، یک رد سفید نازک و تقریبا نامرئی کنار زانویم پیدا کردم. عالی بود و منحصر به فرد. هیچ‌کس دیگری نداشتش. حتا چک کردم و مطمئن شدم که هم‌بازی‌ها و دوستانم هم ندارندش. رد کوچولویم را تا از نزدیک نگاهش نمی‌کردی دیده نمی‌شد. حتا بعضی وقت‌ها خودم به سختی پیدایش می‌کردم، اما کافی بود. بهترین چیزی بود که داشتم و ازش خوشم می‌آمد. عاشقش بودم. البته هیچ‌وقت فکر نکردم که باید به مامانم خبر دهم که نشانه‌ام چیست و اگر گم شدم، چه‌طوری باید پیدایم کنند. فقط بودن آن نشانه کارم را راه می‌انداخت. با وجود آن امکان نداشت من گم بشوم و گم بمانم.

هیچ وقت گم نشدم و به خانه‌ی خانواده‌ی تناردیه راه پیدا نکردم. گمانم نشانه‌ی کوچکم خوب کارش را بلد بود.

سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

آلارم موبایل را گذاشته بودم برای ساعت 5:51 دقیقه زنگ بزند. این نه دقیقه‌ی مانده به شش را همیشه می‌گذارم برای آن‌که لذت یک ‌snooze را خوابیدن، مرحمی باشد بر زخم صبح زود از خواب پا شدن. تنها دلیلی که باعث می‌شود صبح‌ها گردن خودم را نشکنم. ساعت زنگ زد و اسنوز زدم و پتو را تا زیر چانه‌ام کشیدم بالا و خوابیدم با یک لذتی توی صبح خنک که صورتم یخ زده بود اما تختخواب گرمم گوشه‌ای از بهشت بود. لذت دنیا و آخرت را می‌ارزید. بعد ساعت 6 دوباره زنگ زد و دوباره اسنوز زدم. ساعت 6:09 دوباره و اسنوز. 6:18 اسنوز. 6:27 اسنوز. فریاد مامان که مگه نمی‌خوای بری دانشگاه؟ من یه چیزی بلغور کردم که امروز تا ساعت 9 کلاس ندارم. بعد خوابیدم گوش دادم به سر و صدای آماده شدن و از این اتاق به اون اتاق دویدن و صدای شیر آب از دستشویی از این ور و صدای دوش از اون‌ور. 6:36 اسنوز. بعد یه صدای عجیب سشوار. بعد یکی اومد گفت سشوار سوخت، سشوار خودتو می‌دی من موهامو خشک کنم؟ بعد من پا می‌شم دو دور گیج دور خودم می‌چرخم بعد سشوارو از زیر کپه‌ی لباس و کابل یو اس بی و جزوه می‌کشم بیرون می‌دم دست هرکی که هست. بعد دوباره زیر پتو. یه ذره لرز زدن و دوباره گرمای بهشت زیر پتو. 6:45 اسنوز. صدای در و صدای بوق سرویس‌ مدرسه‌ها. خونه خلوت و ساکت دوباره. 6:54 اسنوز. موبایل بینوا بعد از یک ساعت، از هر 9 دقیقه صدام کردن ناامید شد. نه دقیقه گذشت و صداش نیومد. 10 دقیقه. 15 دقیقه. تنظیمش کردم روی 7:15. دوباره. 7:24. 7:33. 7:42. 7:51. 8:00... اسنوز. اسنوز. اسنوز. اسنوز. اسنوز... تا ساعت 9 صبح! فاچ دانشگاه اصن!
این بود خاطره‌ی من از یک صبح بهشتی در میان روزهای دوزخی زندگانی. خدافس

جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹

این این‌جا باشد تا من از شوک بیرون بیایم و زبانم باز شود، چرخش‌ها و ضرب‌های سنگین موزیک از مغزم بیرون برود، بتوانم از بلک سوان بنویسم.

چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

اسرار دو جهان آیا؟ رند آیا؟



بله. می‌خواهم دوستمان آقای حافظ را بگویم که بسیار سنس آو هیومر معرکه ای دارند و آدم را همچین قشنگ مشت و مال می‌دهند شب یلدایی. اصلن توی مرام‌شان نیست که شب یلدا کسی را بزنند یا حقیقت‌های تلخ و به‌درد نخور را که خود آدم آن ته و زیر مغزش زیر خاک و خل قایم کرده را بردارند بکوبند توی صورت آدم. اصلن نشده هیچ سالی توی این شب بخواهند برای آدم اخم و تخم کنند و جواب سربالا بدهند و حال آدم را بگیرند. شب‌شان است، خوش باشدشان.
خلاصه که امسال، بعد از نیمه شب یلدا، با هم تنها شدیم و فرمودند که: دو یار زیرک و از باده‌ی کهن دومنی فراغتی و کتابی و گوشه چمنی. بعدش هم رو به نیش باز من تاکید کردند که: من این مقام به دنیا و آخرت ندهم. و بعدش من و آقای حافظ، کف دست راستمان را روی هوا کوبیدیم به هم و گفتیم: هیه! حالا ایشان هم حسابی کیفور شده و روی دور افتاده، می‌گوید: بیا که رونق این کارخانه کم نشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی. بعله! ازش که می‌پرسم شاهدت را رو کن، دیگر حسابی کار را به جاهای باریک می‌کشاند. دستش را می‌گذارد پشت گردنم ، پیشانی‌ام را می‌چسباند به پیشانی‌اش، چشم‌هایم را با نگاهش می‌گیرد‌ و قیافه‌اش را به زورجدی می‌کند و می‌گوید: یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی. می‌نشیند لبخند یک‌وری می‌زند و مرا تماشا می‌کند که کف زمین غلت می‌زنم و از خنده خُرخُر می‌کنم و برای هوا گرفتن تلاش می‌کنم.
به خاطر همین کارهایش است که عاشقش‌ام. همین سنس آو هیومرش و همین قلقلک‌هایش. این‌که درست بلد است چی بگوید و کِی بگوید. این‌که آدم را قشنگ بلد است. البته عاشق ربش و زلف پریشان‌اش هم هستم هم‌زمان، ولی خب...

پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۹

فقط به اندازه‌ی وزن یک آجر توی جیب



این فیلم کوچک لذت بخشی است. از آن‌هایی که باید باز هم ببینی‌شان. نه به‌خاطر سخت بودن یا گنده بودن یا حرف خاصی داشتن. فقط به خاطر این‌که همه‌چیزش درست است. جور درمی‌آید. می‌چسبد به آدم. لمس می‌شود. درست مثل "Before Sunrise". با این فرق که این‌یکی یک جور قلقلکی هم حس مازوخیسم آدم را انگولک می‌کند. هنوز برایتان نگفته‌ام از لذت‌های مازوخیستی؟ انگار که زخم‌های آدم را می‌خاراند تا کمی قبل از به خون افتادن و خب حس دل‌ـقیژی به آدم می‌دهد. ول، یو نو وات آی مین!
یک داستان حتا کم‌تر از یک خطی: 8 ماه پس از مرگ پسر کوچکشان، بکا و هَوی درد می‌کشند. همین.
حالا بگویم برایتان از خودش. از فیلم. فیلمی که پیچ و خم‌های داستانش را از میان ارواحی بیرون می‌کشد که چنان زخم خورده و پاره‌پاره‌اند که دیگر بی‌حس شده‌اند. چنان که یک جور کمیکی در عمق تراژدی دست و پا می‌زنند. انگشتشان را توی زخم‌شان فرو می‌کنند و هی می‌چرخانند و هی هی هی باز هم. تا که دردشان بخواهد ته‌نشین شود، آلارم‌شان به صدا در می‌آید. تسکین‌شان را در درد کشیدن یافته‌اند و در تسکین نیافتن. فیلم هم به خوبی حس خفگی و فشاردائمی را به آدم می دهد. جوری که سکوت‌هایش گوش آدم را پاره ‌می‌کند و هر دیالوگش درست همان جایی از خاطره و حس آدم را که باید زخم بزند، نشانه می‌رود. گفتم که داستان از 8 ماه بعد از حادثه شروع می‌شود و همین موضوع تفاوت این فیلم را با موارد مشابه‌اش نشان می‌دهد. هیچ خبری از دل سوزاندن و دل‌خراش بودن نیست (البته به جز یک فلش‌بک کوتاه غیر لازم و اضافی که ما چشم‌مان را به رویش می‌بندیم.)، این جا با یک نبرد سر و کار داریم، یک هم‌حسی با کاراکترها، و نه هم‌دردی. برخلاف فیلم‌های با داستان مشابه که معمولن به شکل ناشرافتمندانه و حتا گاهی پدرسوختگی می‌خواهند از آدم گریه بگیرند، این بار فیلم به شما اجازه می‌دهد همه‌چیز را به روشنی حس کنید و کسی برای گرفتن واکنش، یقه‌تان را نمی‌چسبد. جوری که می‌شود به کارگردان کار افتخار کرد حتا. به جای این‌ همه، زمان و انرژی‌اش را گذاشته برافزودن جزئیات کوچکی به فیلمش که آن را با سربلندی از تله‌ی کلیشه‌ها می‌رهاند. کلوزآپ‌های معنادار، مکث‌های به جا و چرخش‌های هوشمندانه‌ی دوربین. موسیقی سبک ضربات پیانو هم روی فیلم جاری است و در عین حال به اندازه‌ی کافی فرصت برای سکوت باقی می گذارد.
همه چیز می‌چسبد. فیلم‌نامه، کارگردانی، بازی‌ها... آخ که بازی‌ها. آخ که نیکول کیدمن. به همان اندازه‌ی "The Hours" اش، آخ.
قصه قصه‌ی درد است. و من می‌گویم "درد" و شما می‌خوانید "درد" و هر دویمان داریم شوخی می‌‌کنیم، بعد از "درد"ی که کیدمن می‌کشاندمان. یک حس غریبی دارد این بازیگر. یک حالت اینسپشن‌واری حس‌اش را زیر پوست آدم تزریق می‌کند، یک جوری که نمی‌فهمید از کجا خورده‌اید. و من هم چون هنوز نمی‌دانم از کجا خورده‌ام، نمی‌توانم برایتان بگویم که از بازی نیکول کیدمن دقیقن چه و چه. فقط بدانید که چه و چه! خیلی هم شدید! فقط بگویمتان که باز هم یک سکانس دعوای زن و شوهری معرکه هم این خانم برایتان توی آستینش دارد. (سکانس ایستگاه قطار را در ساعت‌ها و سکانس اتاق‌خواب آیز واید شات را که هنوز یادمان هست.) آدم را جر وا جر می‌کند و اصلن یک وضعی. به طور اختصاصی در مورد این فیلم‌ هم فقط بگویم که هیچ حرکت دست و بدنی و هیچ میمیک چهره‌ای در کارش نیست که یک عالم اندیشه و هدف در‌پس‌اش نباشد. همه‌چیز توی بازیگر با حد کمال سینک شده و او هم بلد است که شترش را کجا بخواباند. با مهارت روی مرز میان ترحم‌برانگیز بودن و بی‌خاصیت شدن قدم برمی‌دارد و کاراکتر صیغل خورده و محکمی را تحویل‌مان می‌دهد.
از آرون اکهارت هم اگر بخواهیم بگوییم، به جز چند جا که کار از دستش درمی‌رود و به سمت اور-دراماتیک شدن لیز می‌خورد، بقیه جاها توانسته کاراکتر سالمی از آب در بیاورد، اما در بیش‌تر مواقع قدش به نیکول کیدمن نمی‌رسد.
در کل همه‌ی بازیگران از ریز و درست توانسته اند شخصیت‌های باهوشی بیافرینند. و خیال نکنید که این کم چیزی است. باور کنید هیچ‌کداممان دیگر انرژی و توان این‌که از دست کاراکترهای پفیوز و کودن یک فیلم حرص بخوریم را نداریم. مگرهمین دنیای واقعی مامانی خودمان کافی نیست؟!
Rabbit Hole یک شاهکار نیست. اما فیلمی است که به قدری که ادعایش را دارد عمیق هست. فیلم وزن‌داری است. کم و زیادش توی چشم نمی‌زند. بلد است طوری داستانش را تعریف کند که هیوغ نشود. آدم را وسط راه آواره نمی‌گذارد. یک عالمه نیکول کیدمن معرکه دارد. به عنوان بونس آیتم هم یک سری بازیگر دلچسب دیگر دارد. دیگر از یک فیلم چه می‌خواهید؟

پی نویس: من خودم بلدم که پوستر فیلم را برای توضیح فیلم گذاشتن، خیلی کار لوس و به دور از خلاقیتی است. ولی به جان خودم این خیلی پوستر خوبی است. اصلن اگر راستش را بخواهید، یک بخشی از وجودم کل این پست را به هم بافته که بهانه‌ای باشد که این پوستر را بگذارم وسط وبلاگ. شما اصلن هرچی من نوشته‌ام را نخوانید و فقط پوستر را هی ببینید. هی خیلی. مرسی

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

دندون قروچه

ساعت 21:34 به وقت ویندوز. این‌جا پشت میز اتاقم. دوباره امروزم مث خیلی روزای دیگه خواستم بخوابم که بعدش پا شم برم کلاس. چند صفحه از اسلپ‌استیک مونده بود گفتم بخونم بعد بخوابم. خری که منم نفهمیدم ته کتاب ونه‌گات نمی‌شه خوابید. گه‌گیجه گرفتم. به زور خودمو خوابوندم. خواب سیبیل ونه‌گات دیدم. ساعت شد چار و نیم. اسمس اومد از بچه‌ها که امروز ماشین می‌یاری؟ منم بات بیام؟ جواب ندادم. مث گوجه له شده مالیدم روی تخت. خواهر کوچیکه نیس که بزنه با کاردک جمعم کنه برم داره ببره کلاس. هی خوابیدم، هی خوابای کوفت دیدم. هی خواب بودم. هی یهو پریدم گفتم وای پا شم برم کلاس. خواب آدمای دو متری دیدم. هی سرم مث سرب سنگین بود دوباره خوابیدم. هی گفتم پا شو برو کلاس می‌دونی که بعدش حالت مچاله می‌شه پشیمون می‌شی. خواب امپایراستیت دیدم. هی گفتم کلاس سرده ولش کن بگیر بخواب. هی گفتم برو دوشمبه آزمونه هیچی بلد نیستی کنف می‌شی. هی گفتم حوصله داری؟ آدمو لگد می‌زنن دماغ آدمو می‌شکونن. خواب جنگل عرعر دیدم. هی گفتم امروز نانچیکو درس می‌ده جا می‌مونی. هی گفتم بری خسته می‌شی نمی‌تونی درس بخونی. با بهونه‌ی درس خودمو خر کردم نرفتم. گرفتم خوابیدم. خوابم عوض شد زد تو فاز فریدا هی ابروی پیوندی و زایمان و آدمای سه چشمی دیدم. مخم کپک زد. پا شدم عینهو پوره سیب‌زمینی. یه عالمه درس مونده. با چش بسته راه افتادم توی خونه یه دور چرخیدم. تو تلفن می‌گن شوهرعمه‌م داره می‌میره. هی حالم له شد. دلم واسش تنگ شد. دلم واسه بچه‌ش اون سر دنیا سوخت. دلم کبود شد ورم کرد. برگشتم تو اتاق چراغو روشن کردم با صورت رفتم تو متکا. استرس درس گرفتم پا شدم رفتم کله‌مو گرفتم زیر شیر آب سرد. موهام خیس شد اعصابم له شد. حوله پیچیدم دور کله. از تو یخچال یه لیوان پر رب انار لری ترش ریختم نشستم هی زبون زدم توش. نیم ساعت طول کشید تا تموم شد بعد مث جنازه فشارم افتاد رنگم پرید رفتم یه کاسه ارده-شیره بروجردی خوردم. فردا کل صورتم پر جوش می‌شه. ول شدم جلو تلویزیون داره آموزش رقص عربی می‌ذاره. هی ناف نشون می‌ده. هی قر می‌دن. یه خانومه داره شکمشو می‌لرزونه اما قد بابای من شکم داره هیچم به هیچ جاش نیس هی تلپ تلپ شکمش از این ور میفته اونور. استرس درس گرفتم راه افتادم اومدم تو اتاق یه سر به فیس‌بوک بزنم بعد درس بخونم. وی‌پی‌ان خر کار نکرد. اولترا کار نکرد. رفتم گودر عین بز نشستم راست 567 آیتم خوندم صفر شد. ایمیل نداشتم. حالا 3 ساعت بعده هنوز حتا وانمود هم نکردم که می‌خوام شروع کنم درس بخونم. استرس دانشگاه و حواشی گرفتم. استینگ گذاشتم دو تا ترک پخش شد بعدش شروع کرد که:آیم ان انگلیشمن این نویورک. رو اعصاب شد، کلدپلی گذاشتم شلوغ بود، کورتنی لاو گذاشتم کهیر زدم. الان لئونارد کوهن گذاشتم داره داد می‌زنه هللویااااا... هللوووووویااا. از بیرون صدای هیئت میاد: سِین سِین سِین... پشت‌بندش هم صدای سنج میاد با طبل با عربده. یه دی‌وی‌دی راک زدم واسه ستاره. یادم باشه داگویل بردارم بذارم دم دست فردا ببرم براش. تلویزیون داره مستند می‌ذاره درباره غریزه جنسی بزمجه یا نمی‌دونم چی. وا. نشستن داره نیگا می‌کنن. بعدش می‌زنن تخت‌گاز می‌بینن. می‌دونم. شام استامبولی بدم میاد رفتم سه تا قاشق خوردم که خورده باشم برگشتم. حالا ساعت 21:58. برم خاک بر سرم کنم دو کلوم درس بخونم.

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹



یعنی آدم یک روز از 6 صبح تا 10 شب بیرون باشد، همین جور دویده باشد و خسته و جنازه رسیده باشد خانه، بخواهد از سردرد بمیرد. بعد یک خواهر و برادر خوشحالی توی خانه داشته باشد که آینه ی اتاق آدم را یک چنین شکلی کرده باشند. آدم همین جوری بایستد لبخند پهن گشاد بزند، بعد برگردد ببیند هر دوتای شان ایستاده اند دم در اتاق دارند لبخندهای موذیانه می زنند. خب آدم روز و شبش که ساخته می شود هیچ، همچین روحش شاد می شود که با یک چنین موجوداتی زندگی می کند.

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

این یک نقد بر اینسپشن نیست!

Inception:
_I tried not to come, but...
_But there's nothing quite like it.
_It's just... pure creation.






Inception را برای دومین بار می بینم و به این جمله که می رسد، فکر می کنم که: همین است. این یک اعتراف است که نولان از طرف خودش توی زبان شخصیت فیلمش گذاشته. نولان را می بینم که به روایتی، 10 سال روی ایده ی رویاهایش کار کرده و با اختلاف زمانی که حساب کنیم، حدود چندین صد سال را در رویایش نشسته و خیابان ها را روی هم تا کرده و از آینه های موازی، گذرگاه ساخته و پله های پارادوکسیکال طراحی کرده، و بعدش ما را خواب کرده و انداخته توی دنیایی که خلق کرده... این جوری است که هر کدام از ما، جاهای خالی فیلم را با ناخودآگاه خودمان پر می کنیم و یکی مان از فیلم به خنده ی هیستریک می افتیم و دیگری به اشک ریزی. اصلن همین طور است برای هر فیلم دیگری هم. همه ی این فیلم ها -یا دست کم آن هایی شان که یک حرفی برای گفتن دارند- هر کدام شان یک پروژه ی اینسپشنی هستند که پدیدآورنده ی فیلم بر علیه ما تدارک دیده. نشسته یک دنیایی طراحی کرده و بعد هم ما انداخته تویش و ایده اش را یک جوری، با یک عمقی توی مغزمان کاشته که در آخرش، هیچ راهی برایمان وجود ندارد که بتوانیم رد آن فکر را پی بگیریم. یعنی یک فکری را مثل زالو انداخته به جانمان که اندیشه هایمان را می مکد و خودش ورم می کند؛ و ما نمی دانیم از کجا آمده. این همان بلایی است که داگویل فون تریه به حد اعلا بر سر آدم می آورد. اسمش را لابد می گذارند "معماری ذهن انسان" یا یک چنین چیزی! و در دسته ی کارهای "نکن خوشم میاد" قرار می گیرد.

پ.ن: این یک نقد بر فیلم اینسپشن نیست. بعدترها باید بنویسم که اینسپشن چقدر فیلم پیچیده ای است و چقدر سخت است دیدنش و چقدر باید به نولان اطمینان داشته باشی که راهش بدهی توی مغزت!

جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۸۹



این شش ماهه ی گذشته آن قدر فیلم های جور واجور و حتا چرت و مزخرف دیده ام که انگار یک فیلتری توی مسیر حواسم پیدا شده که هر چیزی را که حواس چند گانه ام می گیرد، اول از این فیلتر رد می شود و بعد به بخش ادراک مغزم مخابره می شود.
در همی راستا، تازگی ها یک لذت عمیق و شدیدی کشف کرده ام که زندگانی ام را بسیار سرشار از کیف کرده و دارم از آن هلاک می شوم تقریبن. توانایی خواندن قصه های مردم عادی را پیدا کرده ام و به جز مواقعی که نزدیک به حد بحرانی خودکشی قرار دارم، تقریبن همیشه می توانم از به اجبار توی خیابان ماندن و تماشای مردم لذت ببرم. یعنی منی که از سر و ریخت و حرف زدن و لهجه و زندگی این مردم کهیر می زدم و نصف عمرم را به اثبات کله پوک بودن شان می گذراندم، الان از فرط همین معمولی بودن شان خوشم می آید. کاری که می کنم این طوری است که خیابان را مثل یک عکس بزرگی می بینم که می شود دانه دانه روی هر کدام از آدم هایش کلیک کرد و پنجره ی قصه ی طرف به صورت پاپ آپ باز می شود. این یک حس دل چسبی به آدم می دهند. انگار که به زور توی خیابان نمانده ای، که داری یک فیلمی می بینی یا یک کتاب قصه دار بدون اول آخری را می خوانی و این وسط پدید آورنده ای هم در کار نیست که بخواهد توی ذوقت بزند و داستانت را خراب کند. یک چنین حس عرفانی دارد. حس مستند وار نیویورک آی لاو یو یا آن یکی پاریسش را دارد. که خوب است.
بعد الان یک چیز خوبی پیدا کرده ام که اگر بتوانید بفهمید من خیابان را چه جوری می بینم. این
روزم و شبم و احتمالن تا یک چند وقتی ام ساخته شد با این عکس. خوبی اش این است که توی عکس، آدم ها حرف نمی زنند که شدت تظاهر و پدر سوختگی شان توی چشم بزند. کیف دارد زندگی.

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

قصه های کف اتوبوس - صفر

وقتی که اتوبوس سوار حرفه ای باشید می دانید که هر وقت روز در هر مسیری و هر موقعیتی چطور سوار اتوبوس شوید، چطور جای نشستن گیر بیاورید و کجا بنشینید. بعضی از این روش ها با بی شرافتی و پدر سوختگی فراوان همراه هستند، بعضی با پر رویی و مردم آزاری و بعضی دیگر با مظلوم نمایی و عوام فریبی.
وقتی اتوبوس سوار حرفه ای باشید می توانید معادل خارجی رفتارهای اتوبوسی را به سرعت کشف کنید و برعکس. مثلن یک اتوبوس سوار حرفه ای می داند که فلان آدم اگر سوار اتوبوس شود از آن نوعی است که رفتارهای انگلی و لج درآری خواهد داشت. یا فلان کس دیگر وقتی از اتوبوس پیاده شود، در اولین اقدام زیر آب دوستش را خواهد زد.
وقتی اتوبوس سوار حرفه ای باشید، هر روز آدم ها را در یک کلوز آپ نه چندان خوشایند می بینید و ایمان می آورید که: "مردم را باید از رفتارشان توی یک اتوبوس شلوغ شناخت." خلاصه این که این اتوبوس های نفرت انگیز دودزای پر از سر و صدا و هن و هون که هر روز از کنار شما رد می شوند، برای خودشان یک جور جوامع متحرک کنسانتره شده ای هستند و شما تا اتوبوس سوار حرفه ای نباشید این را نخواهید دانست.
ناگفته نماند که با همه ی این ها، بارها پیش آمده که آرزو کرده ام که کاش می شد آدم یک دوربین کوچولویی دستش بگیرد و فیلمهای مجموعه ای بسازد و قصه های کف این اتوبوس های شبیه "کنسرو آدم" را تعریف کند. بتواند بگوید از تغییرشکل آدم ها، وقتی که اتوبوس محله ها بالای شهر را رد می شود وارد محله های نه چندان خوش اقبال می شود. بشود که آدم بتواند نشان بدهد که چطور هر آدمی میمیک چهره اش و عکس العمل هایش در مقابل حجم متورم جمعیتی که به صورتش فشرده می شود، جالب است. و باز هم، مگر هر چیز مربوط به این آدم ها این طور نیست؟
خانه ی ورزشگاه را می خواهم بگویم. آن خانه ی دو طبقه ی لعنتی ورزشگاه را. آن خانه ای که دیوارهای تویش زرد بودند. یعنی احتمالن زرد که نبودند، ولی من وقتی بهش فکر می کنم یک رنگ زردِ چرکِ تاریکی یادم می آید ازش. یادم می آید که آن سال ها مزخرف ترین سال های زندگی ام بودند. در 13 سالگی از بی خوابی شب مریض شده بودم و دم صبح که خوابم می برد بالاخره، بعد از 3-4 ساعت خواب آشفته چشمم را که باز می کردم و آفتاب پهن و کسل لنگ ظهر تابستان وسط پذیرایی گشاد خانه ی زرد رنگ توی چشمم می خورد، حالت تهوع می گرفتم. یعنی به طور کاملن فیزیکی و جسمی می خواستم یک چیزی را از استفراغ کنم که معلوم نبود چرا نمی توانستم. از همه چیز آن خانه و سال های آن خانه و همه ی اتفاقاتی که بهش مربوط بود متنفر بودم. از مدرسه هایی که آن سال ها رفتم متنفر بودم. از معلم هایم حالم به هم می خورد. دلم می خواست که هیچ کدام از آن بچه مدرسه ای های ابله این شهر غریبه و پر از خاک و غبار را هیچ وقت نمی شناختم. بیزار بودم از آن غروب های تابستان و عصرانه های روی تخت زیر درخت سیب حیاط خانه ی زرد. از آن دور زدن های بی انتهای گرد و گرد و گرد با دوچرخه دور باغچه ی حیاط. از آن گربه هایی که هر سال بچه های نکبت شان را توی حیاط ما می زاییدند و بزرگ می کردند. آن کوچه ی قهوه ای رنگ گشاد و خانه های آجری اش چندشم می شد. آن سال های بی پولی لعنتی برای منی که نمی فهمیدم چرا همه چیز باید آن همه سخت باشد.
از آدم هایی که آن سال ها با آن ها ارتباط داشتیم و می توانم تصویرشان را با بک گراند آن خانه به یاد بیاورم همه شان یا مرده اند، یا دیگر ایران نیستند، یا چنان آن یکی رویشان را نشان دادند که یا دیگر نمی بینمشان و یا دیگر قابل شناسایی نیستند. یادم هست آن سال های آخر که این ادم ها یکی یکی چنان تصور من 13-14 ساله را از انسانیت از هم پاشیدند که من مانده بودم و یک کپه بی اعتمادی و تناقض. مات و مبهوت. دستم به جایی بند نبود و من هم آدمی نبودم که با کسی درد دل کنم و بگذارم کسی کمکم کند. یک بچه ی عصبانی آشفته و ضعیف بودم که از تنهایی می ترسیدم اما کس دیگری را هم نمی توانستم تحمل کنم. گاهی بدون هیچ دلیلی چنان از کوره در می رفتم و کاری می کردم که خودم هم از آن به حیرت می افتادم. و همه ی این ها را نمی فهمیدم چراست. توی تصورم زندگی اصولن همان احساس گندی بود که من شبانه روزی مثل بوی فاضلاب زیر دماغم حسش می کردم.
الان اگر نخواهم به جزییات فکر کنم، در مجموع خاطره ام از آن سال ها یک حس شومی است که انگار باید زود ازش فرار کنم تا قبل از این که مثل روغن بدبویی، درونم پخش شود. هیچ عجیب نبود که حتا منِ خاطره دودکن و زخم پرست و عتیقه باز هم وقتی آن خانه را برای همیشه ترک کردم هیچ ناراحت نبودم و تا امروز هم که 6 سال از آن روز آخر می گذرد، حتا یک بار هم نگذاشته ام مسیرم به آن خیابان و آن کوچه و آن خانه ی زرد رنگ بیفتد.

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹

il dolce far niente: the sweetness of doing nothing

ینی ایتالیایی های باهوش! کانسپت معرکه ایه این.

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

الان لژ کلاس نشسته م، لپ تاپ روی پام، استاد داره درس می ده و تا جایی که چشم کار می کنه هر 2 نفر در میون یکی لپ تاپ روی پاشه. سمت چپم دو نفر دارن قهوه تلخ می بینن. سمت راست سه تا از دختر چادریا دارن عکسای رابرت پتینسون سرچ می کنن. 5 نفر اون ور تر چند نفر دارن عکس می گیرن، با فلاش!
منم دارم یه پستی شروع می کنم که هیچ ایده ای ندارم که درباره ی چی قراره باشه. ایده هایی که هی دقیقه به دقیقه میان توی کله م رو مرور کنم. چند تا نقد فیلم. چند تا تعریف و به به از چند تا کتاب. یه پست درباره ی قصه های این خیابونا، مای تاون آی لاو یو، یه پست مفصل درباره قصه های کف اتوبوس، درباره "شهروند عزیز، از تو می ترسم".
کلاس تموم شد. برم!

چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹

یک پرنس چارمینگ دارم که توی کشوی میزم نگهش می دارم. دو نخطه دی. همین

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

زندگانی جیغی ست

نارنجی و کوچولو، نشسته بودم همان کنج، برای خودم ورق می زدم و ذوقم را می کردم به آدم های خوبم، برای خودم خوش و خرم بودم و بت های ریزه ریزه ام را جلویم رژه می بردم و حسرت کیف ناک یک عالمه ی عالمه ی عالمه راه می چرخید تویم. از آن گوشه ی خنک قرنیز دنیایی که آن ورترها می لولید اسمش پاسیبیلیتی بود، وقتی چندده ساله بودم.

بعدش پاسیبیلیتی اول را پایم را گرفتم و گذاشتم تویش، مست و خراب. مکیده شدم داخل گودال خرگوش، از توی قفسه هایش مارمالاد خوردم و روی متکاهایش تکیه دادم و از بطری های "مرا بنوش" نوشیدم و یواشی یاد گرفتم روزهای غیر تولد را جشن بگیرم. curiouser and curiouser! هی muchness ام بیش تر شد. بیش-تر

آبی و مچاله ی کج و کوله، نشسته ام این وسط، هی برای همه تان دماغم را چروک می اندازم و سرتان داد می زنم: همه تون فقط یه آجر دیگه تو دیوارید!
خوش و خرم که نه، ولی فسیل پر اندوه فشرده و دشواری هم نیستم. آبیِ بی قد و قواره ای ام که در سه دقیقه به دنیا می آیم و می میرم. خوشم با سه دقیقه هایم و با خودم دسته کم. خوشنودم...
تازگی متوجه شدم این جا به یک مکانی برای تشریح روابط شخصی من و آقای یونیورس تبدیل شده و این بسیار چس ناله وار و چرند است. الان توبه کرده و دست از سرتان بر می دارم. صلوات...

پی نویس: الان من یک موجود ویندوز 7 دار اما محروم از نیم فاصله ای هستم که حالم دارد از تایپ خودم به هم می خورد پس فعلن خدافس.

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

For crying out loud



The universe might not play fair, but it's got one hell of a sense of humor.


ینی یه هل می‌گم یه هل می‌شنویدا!



جناب آقای یونیورس

کاری که همین الان انجام دادید اصلن کار قشنگی نبود. این شیوه‌ای که پیش گرفته‌اید دیگر بامزه نیست و گرچه تا حالا باهاش شوخی می‌کردیم ولی الان دیگر اسمش "ریپ" است. و خب نکن دیگه!

با سپاس از پرکتیکال جوک‌های بی‌پایان شما

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

اعترافات یک ذهن وحشت‌ناک

بچه که بودم سعی می‌کردم عکس خودم توی آینه رو غافل‌گیر کنم. رومو می‌کردم اون‌ور، بعد یه دفه برمی‌گشتم که برای یه لحظه بتونم خودمو توی آینه ببینم که هنوز داره او‌ن‌ور رو نگاه می‌کنه. هیچ‌وقت موفق نشدم. بعد از یه مدت دیگه تلاش نکردم. تسلیم این واقعیت شدم که این گیفت رو ندارم که بتونم آینه رو غافل‌گیر کنم. باهاش کنار اومدم و زنده‌گیم رو گذاشتم روی کارای دیگه، مث درس خوندن.





4 سالگی: در آرزوی روز اول مدرسه. جفنگیاتی که روی بادکنکا نوشته شده یه چیزی تو مایه‌ی "دختر باسواد گل" معنی می‌ده. موجودی که اون وسط وایستاده و خیلی پا داره من هیچ نظری در موردش ندارم. اون کناری منم. نقاشی طبق معمول بی حوصله و رنگ نشده باقی مونده.




5 سالگی: تصویر تصلیب مسیح. اونی که توی دست جلاده قرار نبود این‌قدر شبیه کارد میوه‌خوری باشه. خلاقیت بوته‌ی آتش از خودم.
دوباره بی‌حوصله و به زور رنگ شده. رنگ‌آمیزی جنایت‌بار.




5 سالگی: خلاقیت و ایمجینیشن در حد خیار. رنگ‌آمیزی در حد مخشوشات ذهنی یک بیمار روانی.



6 سالگی: شِت!




7 سالگی: پیشرفت در طراحی. باز هم رنگ‌آمیزی ناکام مانده.



8 سالگی: دوره‌ی شکل‌های چالش برانگیزتر و غیرقابل پیش‌بینی‌تر. رنگ آمیزیم هیچ‌وقت درست نشد.



یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

پارسال امروز - یک خاطره برای خالی نماندن این‌جا

بساط سبزمو گذاشتم روی میز، آماده. پا شدم صفحه روزنامه‌هه که روش گنده نوشته بود "رفت" رو پرینت بزرگ گرفتم گذاشتم کنارشون. تلویزیون روشن، گذاشتم روی میوت تا همین‌جوری فقط یه چشمم بش باشه. نشستم به ترجمه، مقاله‌هه رو حتا یه بارم نخونده بودم. ترجمه تموم شد، تلویزیون زده بود 7 میلیون. گقتم هنوز دو ساعت نشده، چه زود شمردن. گفتم دارن اول روستاها رو می‌شمرن که یهو بهشون شوک وارد نشه. تلویزیون به آمار خودش شک کرد، زیرنویسه رو برداشت بس که مضحک بود. بعد گفتن آمار رسمیه، گذاشتنش سر جاش. گفتم دارن روستاها رو می‌شمرن. گفت دارن سمنان رو می‌شمرن. خندیدیم. یه خرده گیج و ویج ترجمه‌هه رو بالاخره تموم کردم پاورپوینتاشو بسازم. تلویزیون زد 12 میلیون. گفتم هووومممم، عجیبه. آدرنالینم بالا بود، خوابم نمی‌برد. پاورپوینتارو ماست مالی کردم، کپی پیست با زمینه سفید سفید. تموم شد رفتم سر فیس بوک. "چه خبره؟". آماره عجیب‌تر شد. گفت معلوم نیست دارن چه‌جوری می‌شمرن، بگیر بخواب واسه فردا انرژی داشته باشی، صب زود بیدارت می‌کنم بریم شیرینی بخریم واسه تو خیابون. گفتم خب. خوابم نمیومد ولی حوصله‌ی استرس نداشتم تا صب. خوابیدم.
تلویزیون روشن شد. صدای بهنود گفت هیشکی انتظار اینو نداشت. مث توی این فیلم چرندا تو تخت قائمه شدم. قلبم نبودش. پریدم جلوی تلویزیون. سرم گیج رفت همون‌جا وسط هال نشستم. پرید کابل اینترنتو برداشت گفت نمی شه بری فیس بوک. نگاش کردم. بدون حرف کابل رو گرفتش جلوم. فیس بوک یخ بود. داشتم خفه می‌شدم اومدم بیرون. یه لیوان چای و یه پروپرانولول داد دستم گفت بخور. گفت نرو دانشگاه. گفتم ارائه دارم. رفتم.
دانشگاه رو خوابگردی کردم، یه چیزایی ارائه دادم و برگشتم. لباسامو در آوردم رفتم تو تخت. ملافه رو کشیدم رو سرم. سعی کردم به هیچی فکر نکنم. کار سختی نبود. گمونم حتا اگه می‌خواستم هم نمی‌تونستم به چیزی فکر کنم. بلنک بلنک بود کله‌م. خوابیدم.
7 غروب بیدارم کرد گفت پاشو بیا ببین تهران شلوغ شده. کتک خوردنا و شعارا مغزم رو هوشیار کرد. با تمام بی‌معنی بودن جریان، تازه داشت یه چیزایی توم سینک می‌شد. شروع شد.

پس نویس: این‌ها همه گفتن ندارد. همه نوشته اند از حالشان در آن شب و روز. فایده هم ندارد گفتنش. ولی ضرر هم که ندارد. بگذارید یک جایی ثبتش کنیم که فردای روزگار بدانیم برای خودمان از کجا شروع شد. به نظرم یک سال زمان مناسبی برای بازخوانی آن حس است. وقتش است.

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

Almost 20

Now the years are rolling by me, they are rockin evenly
I am older than I once was
and younger than I'll be that's not unusual.
No it isnt strange after changes upon changes we are more or less the same
After changes we are more or less the same.

The Boxer (Paul Simon) Download it!


حالا که برخلاف تصورم، به طرز معجزه‌آسایی تا نزدیکی 20 سالگی که خیلی گنده است زنده‌ مانده‌ام، خوشم آمد بنشینم برای خودم خیال بافی کنم. که پنجاه - پنجاه و پنج ساله ام. صورتم یک جور یواش و خوبی چند تا خط و چین برداشته و هیکلم شکل پنجاه و چند سال زندگی است، نه که افسرده‌ی پر از حسرت و آه فقط، که پر از حسرت‌ها و شایدها و اگرهای بدون پشیمانی. لااقل بدون پشیمانی خیلی سنگین کمر خم کننده. نشسته باشم روی کاناپه، پاهایم رامثل همیشه توی هم پیچیده تکیه داده باشم به میز کوتاه وسط، مثل فیگور عادت کرده‌ی الانم؛ یک جوری که همینی باشم که هستم، دقیقن مدل میدل ایج و زندگی خورده‌ی خودم. این زندگی خورده را در جای سال‌خورده می گویم چون‌که این جوری است که می‌خواهم پیر بشوم و در هر حال اِ گرل کن دریم!
آهان، این‌جا بودیم که من پنجاه و چند ساله نشسته بود، یک کتابی با یک دست گرفته بود جلویش و می خواند و آن یکی دستش را هی تو موهایش فرو می‌کرد و موها را عقب می‌کشید. چشمش کتاب را داشت می‌خواند و مغزش کلن مثل همیشه در حال تلو تلو خوردن بود واسه خودش. پس این‌جا می‌بینیم که من در سی و چند سال آینده هنوزهمین موجود بی حواس ابسنت ماینددی خواهم بود که اصولن مغزم در حال گیج خوردن در میان فکرهایی است که معمولن به آن لحظه ارتباط ندارند و در نهیات همه‌ی تلاش‌ها برای درمان بی‌تمرکزی‌ام، برای خودشان در کوزه قرار دارند که آبش را بخورم. بعد همین‌جوری که من با مغزم که شبیه کمد آقای ووپی است لمیده‌ام و کتابم را از نظر می‌گذرانم، فکر می‌کنم به 18-19 سالگی‌ام که خوشم می‌آمد فریک باشم و ویرد و حتا کریپی (بله زبان اصلی این یادداشت هنوز فارسی است!). کله‌شق و خوشحال و به مقادیری که هیچ‌وقت کافی نبود دیوانه. همه چیز را با زاویه دید کج و کوله‌ی ساخت دست خودم می‌دیدم و منطق و سفسطه ام برای خودش خوش‌مزه و شاخ‌دار بود. بعد یادم بیاید به این‌که چه قدر دفعات زیادی در هر روز، زیر چشمی به آدم‌ها نگاه می‌کردم و توی کله‌ام از صداهه‌ی پر از پوزخندی پر می‌شد که: "هه!". این که چه‌جوری چشم‌هایم دنیا را با یک ثیم ماهی‌بزرگانه‌ای می‌دید، که گوش‌هایم چه همه‌چیز را با ضرباهنگ خل و چل خودش می‌شنید. بعد یادم بیاید که چه‌قدر برای خودم توی این تخیل بودم (هستم. هیه!) که دارم خودم را کوتاه می کنم تا بتوانم قد بیش‌تر آدم‌های دور و برم بشوم. یادم بیاید که بزرگ‌ترین دست‌یافتم این بود که "فقط من بلدم مثل خودم باشم و فقط یک دانه ازم وجود داشته باشد." و از این بابت و بعضی بابت‌های دیگر چه‌قدر به خودم افتخار می‌کردم. یادم بیاید که چقدرمصمم و مطمئن بودم که همیشه یک راهی وجود دارد برای به‌تر شدن؛ که وقتی یک پرسنالیتی خوش‌نیامدنی ام را دور می‌انداختم، چه‌طور با افتخار روی شانه‌ی خودم می زدم و توی گوشم می‌گفتم: "باریکلا دختر!". ته تهش یادم بیفتد که چه‌قدر همه‌چیز برایم کم بود و تخیلم یک جایی حول و حوش امپایر استیت گردش ‌می‌کرد.
بعد همین‌جوری تلو تلو خوران، فکرم برود به بچه‌هایم. به دختر و پسر 17 یا 20 ساله ام. به این‌که چقدر تلاش طاقت‌فرسایی می‌کنند تا زبان‌شان را ساده کنند، ‌تغییر بدهندش یک جوری که من‌ِ باستانیِ قضیه حماری بفممش. ببینم توی صورت‌شان که دارند ته مغزشان قسم می‌خورند که مثل من معمولی نشوند هیچ‌وقت. بعد من بتوانم ببینم تلاش‌شان را، تصور کنم زاویه‌ی نگاه‌شان را، و توی دلم بدانم که چه طور حالی است وقتی آدم 18 ساله یا 20 ساله است و حس می‌کند دنیا به دو دوره‌ی قبل از او بعد از او تقسیم شده و فقط اوست که در جایگاه انقلابی در تکامل بشریت، یک آدمی خواهد شد که مثل هیچ‌ کدام از آدم بزرگ‌های دیگر نخواهد بود. باید بتوانم برای یک لحظه‌ی فسقلی و تند و تیز، حس کنم که چه حسی دارد وقتی آدم 20 ساله است.
دو هفته‌ی دیگر 20 ساله‌ام و هوای 18-20 سالگی فول تایم توی تمام کله و گوش و دماغ و دهنم جریان دارد. از خاصیت‌های همین هواست تصور کردن سی سال بعد خود آدم با یک شمایل کیف داری.

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

از نشانه‌های آقای عرش کبریایی برای بندگان یکی همین آخر هفته‌های بی دغدغه‌ی یواشی هستند که اعصابی که از آدم در گذر ایام کش آمده را با یک چیز خنک خوبی پانسمان می‌کنند. که در آن حال آدم هی بهتر و تر و تر می‌شود به صورت نمودار خطی بدون نوسان و با شیب خوبی. که آدم نه فقط خیلی از چیزهاییش که باید خوب می‌شده خوب می‌شود، بلکه حتا هم آقای عرش کبریایی برای آدم سورپرایزهایی توی آستینش آماده کرده که آدم تا دیروزش حتا جرات آرزو کردنشان را هم نداشته. بعد آدم وقتی می‌رود سراغ قفسه‌ی خواندنی‌ها و دیدنی‌هایش، می‌بیند که به لطف یک مدت طولانی کپک‌زدگی و قاطی پاتی بودگی زندگی‌اش، یک قفسه‌ی پر و ییمان خوبی از فیلم‌های معرکه و کتاب‌های داستان‌گوی نرمکی منتظر نشسته‌اند تا آدم برود توی حلقه‌شان بنشیند و سیب‌زمینی تنوری‌شان را شریک شود و قصه‌هایشان را بشنود، شب تا صبح. بعد ضربان قلب آدم برای ده روز آینده برود بالا که یک نفر خیلی خیلی خیلی خوبی را بعد از 6 سال می‌خواهد ببیند؛ بنشیند به افتخارش نصف آخر هفته‌اش را خاطره بجود و "هی هی هی" کند با یک لبخند یک وری خود به خودی روی صورتش. یک چنین وقت‌هایی است که آدم می‌فهمد که تنها فانکشن‌اش نق زدن و چس‌ناله کردن نیست و آدمیزاد موجود مالتی‌تسکری است که می‌تواند در عرض چند ساعت از مایوس بدبخت آویزان بودن، به یک حال خوب واقعنی‌ای سویچ کند.
چه می‌شود کرد جز‌ این‌که آدم در اوج خودخواهی و چرند بودگی و هیوغ ‌انگیزی قیافه‌ی "همه چیز آرومه، من چقد خوشحالم" به خودش بگیرد؟! ببینید، من ناچارم، می فهمید؟
آقای عرش کبریایی، ماچ!

پی نوشت: راستی از شما بسی متشکرم که روی پست قبلی کامنت نگذاشتید. بسی از شعورتان مشعوف و مفتخرم.

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

غغغغغغغغغغغغ

الان بنشینم همین گوشه‌ای که ولو شده‌ام، کمی کجکی شوم و سرم را بکوبم به میز پاتختی بلکه یک چیزی حوالی مغزم تکان بخورد که یا درست شوم یا فراموشی بگیرم و عاقبت به خیر شوم.

آخر آدمیزاد نباید که در یک روز هم این‌قدر حالش بد باشد، هم کالیفورنیکیشنش تمام شده باشد، هم هنک مودی‌اش این‌قدر بغض بکند توی نیم ساعت و بعد هم آدمیزاد خیر سرش بخواهد بیاید این گوشه کز کند و هی یک حرف‌هایی‌اش بیاید که نشود این‌جا بگوید و هی هم نه هیشکی وسط زندگی آدم درست و درمان باشد این روزها و نه هم که بشود هیشکی نباشد و آدم دو دقه همینجوری واسه خودش باشد. این‌ها همه جهت عربده زدن در محضر آقای عرش کبریایی.
بعد هم هی آدم ته اعماقش بداند که آن‌قدرها هم نکبت‌زده نیست روزگارش و دلش بخواهد که یک بچه‌ی سیاه‌پوست فقیر و بی‌خانمان باشد که بتواند بنشیند درست و حسابی دلش برای خودش بسوزد و فحش بدهد به روزگار. اصلن وقتی آدم در یک چنین شب مبارکی، در یک چنین مقیاس گنده‌ای روی موج غصه خوردن است، چه دلیلی دارد که برای بچه‌ی سیاهی که نیست غصه نخورد؟ اصلن چرا یک فیلم قتل عام نگذارد و ننشیند برای جنایت‌های جنگ جهانی دوم این‌قدر غصه بخورد تا خفه شود؟


خواننده‌ هه هم از آن ور مانیتور برای آدم جاج نکند و سعی نکند این پست اول را به در و دیوار ربط بدهد و حواسش باشد که آدم گاهی حق دارد که صرفن یک حجم تلخ معلق باشد برای خودش. لطفن.

بعد من الان دلم یک کاکتوس می‌خواهد. نه که من آن‌قدر ویرد باشم و قیافه‌ی تنهای فوق بشر بودنم بیاید که کاکتوس بهترین دوستم باشد و بگذارمش جلویم و برایش درد دل کنم و این‌ها، نه! من همین‌جوری دلم یک کاکتوس کوچولوی گرد قلمبه‌ی تیغ‌تیغو می‌‌خواهد که بنشیند روی میز پاتختی‌ام و برای خودش قلمبگی‌اش را بکند و من هم هی خوشم بیاید از بدقوارگی‌اش. هی دلم ضعف برود برای همین‌جوری الکی بودنش.

حالا که کاکتوس نیست و من هم اصولن موجودی نیستم که حق انتخاب از بین "پرسه زدن نصفه شبانه در خیابان" و "زنگ زدن به یک نفر در ساعت 2 نصفه شب صرفن جهت نق زدن" داشته باشد؛ یک راه خوب‌تر اما نه به قدر کافی دل خنک کنی هم هست که آدم برود بوکفسکی‌اش را بخواند و در فضای اف ورد‌های آب‌دار و منطق [...] از شب نکبت‌اش نهایت استفاده را ببرد.


پس نوشت: خوبی‌‌اش این است که الان این‌قدر در محضر وبلاگ هه‌ و دفتر یادداشت هه‌ نق زدم که "نق دانم" همچین خنک شد و بعد از چند ساعت بغ کردن و بوکفسکی خواندن، حتا به دلایل نامعلومی کمی احساس سرور و شعف می‌کنم ته معده‌ام که البته ممکن است سوء هاضمه باشد ولی به هر حال حس کیف‌داری است و ازش مچکرم.

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

اول دبستان
اسمش "نوشین" بود؛ عینکی و‌ بلند‌قد، حتا از من هم بلند‌تر شاید. یادم نمی‌آید درسش خوب بوده باشد، نه خیلی بد هم. حتا مطمئن نیستم از آن‌هایی بود که مدادرنگی‌ها توی دستشان منفجر می‌شوند و هزار رنگ می‌پاشند به دفتر‌نقاشی، جادوگرانه. یعنی می‌گویم این نوشین شش ساله‌ی کلاس اولی، یک نوشین معمولی شش ساله بود اگر همین‌جوری می‌دیدیدش. اما در اولین لحظه‌ای که بغضی گلوی یک همکلاسی کوچولوی دیگر را می‌گرفت، صورتی از اشک تر می‌شد، در چشم به هم زدنی، نوشین کوچک سر بچه‌ی گریان را توی بغل گرفته بود و روی سینه‌اش می‌فشرد. خودش بغض می‌کرد و تمام وجودش را در اختیار هق هق لرزان توی آغوشش می‌گذاشت. گاهی حتا وسط آن کله‌ی کوچولوی مقنعه سفید توی بغلش را می‌بوسید حتا، یعنی از این جورهایی که لب‌هایش را روی آن می‌فشرد و همین‌جوری می‌ماند تا صدای نفس‌های بریده‌ی بعد از گریه را بشنود.
حالا من هرچه صورت عینکی بغض‌دار نوشین را توی قاب آن مقنعه‌ی سفیدش یادم می‌افتد، هرچه‌قدر هم که فکر می‌کنم، نمی‌توانم سردربیاورم که چه زندگی شش ساله‌ای، چه حادثه‌ و ماجرایی، باعث شده بود که یک دختر کوچک شش ساله، آن‌قدر پر از حس باشد، آن‌همه بغل کردن بلد باشد.
و قسم می‌خورم که بیش‌تر ما آدم‌های بزرگ بالغ زبان دار، آغوش‌های آرام‌بخش یواشی نداریم. بلد نیستیم بدون حرف زدن و حال طرف را خراب‌تر کردن، گریه‌ای را فقط بشنویم و در آغوش بگیریم، باور کنید.

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

Baby did a bad bad thing

من خودم می‌­دانم که، هنوز در مقیاسی نیستم که بتوانم موشکافی و روایت روابط در آیز واید شات را وجب کنم و بیایم اینجا بگویم. و این که هرچه هم که من از این جنبه‌­ی ماجرا بفهمم، یک چیزی در حدود ناخنک به ساحت قدوسی هیبت فیلم محترم آیز واید شات خواهد بود. پس مودبانه پایم را از این بحث بیرون می‌­کشم و می‌سپارمش به وقتی بزرگ شدم، و می‌پردازم به آن چیزهاییش که برای خودم قابل لمس‌­تر و تجربی‌­تر بوده، که با گفتنش احساس خیانت به فیلم نمی‌­کنم.

در واقع آلیس را با همه ­ی‌ دوست داشتنی بودن و معرکه‌­گی و قدرتمندی‌­اش می‌­گذارم کنار، چون اصولن زن‌­ها خیلی پیچیده‌­ا‌‌‌‌ند و می‌­روم که فقط بیل را بنویسم. زندگی ­اش را، حوادث و دگردیسی‌­هایش و ضربه‌­هایش را.

  • بیل زندگی‌­اش راکد شده (در این حد را که می فهمم!). چنان‌­که همه‌­مان به تجربه می‌­دانیم، هیچ زندگی راکدی برای مدت طولانی به حال خودش باقی نمی‌­ماند، چون حتا خود رکود یک جور ماده­‌ی منفجره ­ی جاسازی شده وسط زندگی است، یکهو می‌­ترکد و زندگی آدم را می‌­پاچد به در و دیوار؛ به حدی که رفع سرگیجه‌­ی بعدش و جمع کردن تکه پاره­‌های زندگی، حالا حالا­ها وقت می‌برد، مخصوصن اگر یک آلیسی چیزی دم دستتان نباشد. خلاصه این­جوری‌­هاست که آقای دکتر بیل هارفورد، یک شب تمام رکود زندگی‌­اش را جمع می ­کند تا با همسرش برود به یک مهمانی راکدی که هر سال می‌­رود و همان کارهایی را بکند که هر سال می‌­کند و سر همان ساعت هر ساله برگردد، دختر کوچولیش را ببوسد لابد مثل هر شب و بعدش هم به رکودش ادامه بدهد تا سال بعد. و البته که زهی خیال باطل. چاشنی بمب زندگی­‌اش نادانسته به شدت تحریک شده. وقتی فردایش دارد با همسرش حسابی خوش می­‌گذراند، ناگهان... بوم، و همه‌­ی زندگی‌اش جلوی چشمش فرو می‌­ریزد، همه‌­ی اصول زندگی‌­اش متلاشی می شود و می­‌خورد توی صورتش. و درد دارد خوب، دردش بدجوری توی قیافه­‌ی بهت‌­زده‌­اش فریاد می‌­زند، وقتی که آلیس با یک جمله‌­ی "فقط اگه شما مردا می‌دونستید..."، مانیفست زندگانی‌­اش را روی آب می‌­ریزد. و خوب او نمی‌دانسته و همه ­ی آجرهای زندگی­ مامانی‌­اش را روی همین پی ندانستن چیده، حالا شدت دانستنش درد، درد، درد دارد. بیل روی حساب "زن ­ها تکنیکالی این‌­جوری فکر نمی‌کنن." روی امنیت زندگی و شغلش حساب کرده و حالا همه­‌ی‌ زن‌­های زندگی‌­اش کمین کرده­‌اند تا بپرند و گردنش را به دندان بگیرند و ندانستنش را به رخش بکشند.

  • بیل اگر حق انتخابی داشته باشد، چه‌­کار باید بکند؟ باید بایستد وسط خرابه‌­های زندگی­‌اش و فریاد­زنان بگوید: "چرا زودتر بهم نگفتین؟" یا این­که گوشش را بگیرد و لا لا لا لا که یعنی: "اصن نمی‌­خوام بدونم."؟ ما چه می‌کنیم؟ هوووممم... مسئه این ­است.

  • حالا آقای بیل که لابد یک آدم عاقل بالغ تحصیل‌­کرده­‌ی‌‌ باشعوری است، چه می‌­کند با ته مانده­‌ی زندگی‌­اش؟ طبعن همان کاری همه‌­ی آدم­‌های عاقل بالغ باشعور دیگر در شرایط مشابه می‌­کنند: خراب‌­تر کردن اوضاع. او براساس فلسفه­‌ی "من هم چرکی می­شوم مثل بقیه‌­ی دنیا"، خرگوش سفید را دنبال می‌­کند (هی، آلیس!) و با کله می‌­پرد توی تونلی که اشباح سرگردان سرزمینی بس عجایب‌­وار، دست به دست می‌­فرستندش جلو و مرحله به مرحله، پاسش می‌­دهند تا برسد به غول مرحله‌­ی آخر (اورجی ملکه­‌ی ور‌ق‌­ها لابد: آف وید هیز هِد!). one thing led to another تا از این آقای بیل متشخص ِ عصبانی ِ قُد ِ کله­‌گنده­‌ا‌‌ی که از این سر تونل وارد شده، یک بچه­‌ی ترسان ِ گریان ِ بغل‌­لازمی از آن سر تونل بیرون بیاید که تنها کاری که ازش برمی­‌آید این باشد که برود کز کند توی آغوش آلیس که لابد هنوز بلد است تکه‌­های زندگی منفجر شده­ی بیل را کجا بچسباند. بله، این کاری است که بیل هارفورد­ها با خودشان می­‌کنند.

  • حتا من و زندگی بی­حادثه‌­­ام هم تا حالا چند­تایی از این بازه­‌های زمانی رویاگونه داشته ­ایم. که بعد­ها آدم هرجور فکر می کند، نمی‌فهمد آیا خواب بوده یا ناظر یک تکه از زندگی در یک سیاره­‌ی‌ عجیب و غریبی که یقین سیب ­هایش وقتی از درخت جدا می‌­شوند، برای خودشان می‌­روند می ­چسبند به تاق آسمان. یعنی تا یک چنین حدی غیر واقعی و کابو­س‌­وارند که روابط حوادثشان هیچ ارتباطی به رابطه علت و معلولی دنیای سالم اتصالی‌­نزده ندارد. اما به جان خودم "هیچ رویایی هرگز فقط یک رویا نیست." بعد از یک چنین دوره­‌هایی، همیشه یک ته رنگی از آن حادثه توی زندگی آدم می ­ماند و دائم گوشه‌­ی قاب می‌­پلکد که یاد­آوری کند: "من هستم. من فقط یک رویا نیستم." بعد چنین سلسله وقایعی، زندگی آدم برای همیشه به "قبل از آن ماجرا" و "بعد از آن ماجرا" تقسیم می ­شود تا همیشه رد زخمش روی وجود آدم بماند.

  • بیل از آن چند روز حوادث کابوس­ گونه اش بیدار شده، فکر می ­کند به پاسبیلیتی این‌­که به‌­جای این­‌همه پنجول انداختن و تلاش برای شکنجه کردن خودش با دانستن بیش­تر، می ­شده برود بنشیند یک گوشه­‌ای زخم­ هایش را بلیسد و یک فکری به حال درد دانستنش بکند. اما آیا واقعن این راه ِ درست است؟

  • بیل و آلیس، دو تا آدم از خواب بیدار شده­ ای که چشم­‌های شات‌­شان به شدت واید شده (حتا زیاد از حد)، ایستاده­‌اند کنار هم، وسط دنیایی که در اطرافشان به طرز جنایت ­کارانه‌­ای دارد زندگی عادی ­اش را می‌­کند، مانده اند که: "خوب حالا چی؟". و احتمالن دشوار می ­شود راهی بهتر از همان پیشنهاد آخر آلیس، برای شروع زندگی "بعد از آن حادثه‌­ی کذایی" پیدا کرد.

در آخر لطفن یکی که خیلی از این چیزها سرش می‌­شود، بردارد یک رمزگشایی بکند از رنگ‌­های آیز­ واید شات. از آن آبی ­های گرگ و میش وقت و بی ­وقتی که آن‌­همه پشت تمام پنجره ­های فیلم نشسته و هی توی صورت آدم می ­کوبد سر در نیاوردن از گرگ یا میش بودن اوضاع را. از آن قرمز و آبی بودن متناوب لباس دختر بچه، یا از سیاه و سفیدی متناوب لباس آلیس.

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

از مایی که در این گوشه های دنج وبلاگستان (و گودر هم) برای خودمان نشسته ایم، یک لحاف پلنگی پهن کرده ایم، دو تا متکای گرد گنده را گذاشته ایم روی هم، آرنجمان تکیه به اش، یک پا زیر بدن جمع کرده، چانه روی زانوی دیگر، کاسه ی ماستمان را گذاشته ایم جلویمان، هی انگشت می زنیم تویش و می لیسیم. چهار تا دوستمان هم گاهی قدم بر چشم گذاشته می آیند این ماست بدون نان ما را شریک می شوند، هر از گاه دستی به شانه مان می زنند، گاهی حتا موهایمان را به هم میریزند با دوستانگی، ما هم خوش خوشانمان می شود و هزار تا حبه قند توی دلمان آب می کنیم. خودمان روزی 500 بار یک نوشته مان را می خوانیم و دلمان غنج می زند برای پنج تا و نصفی ویزیتور و سابسکرایبر. وبلاگ های پر ترافیک آن ها را می خوانیم و به عنوان پانصد و سی و هشتمین فالوئر هر روز صفحه شان را اسکرول اسکرول اسکرول می کنیم. هیچ یک دانه ای مشاهیر وبلاگستان و گودر را نمی شناسیم. با هیچ یک کدامشان سلام و علیکی نداریم. به بازی ها دعوت نمی شویم ولی خودمان تیله های رنگی رنگی داریم هزار تا، می ریزیم جلویمان و تنهایی هم بازی خودمان می شویم. گاهی خودمان را برای در و دیوار وبلاگمان لوس می کنیم، گاهی ناز خودمان را می کشیم تا نوشتنمان بیاید. می آییم سرمان را می گذاریم روی شانه ی این چند گیگ فضای مجازی و نفس های عمیق می کشیم. با خودمان رفاقت و معاشرت مفصل و مبسوطی داریم که بیایید و ببینید! گیریم که دیر به دیر پابلیشمان می آید، ولی باور کنید انگشت های مان همیشه پر از لکه های کیبورد است.

گلایه می کنم؟ عمرن! مظلوم نمایی؟ ابدن! گدایی لایک؟ چه حرفا! این پست یک همین جوری محض است. خواستم بگویم خوش می گذرد ها پیش خودمان. خواستم بگویم ما صاحبان آپارتمان های مکعبی 100 متری یک شکل این شهر مجازی، پادشاهان اخترک های شماره ی 986E12 و 746B29 و 376K63 خودمان، گل های کوچولویی داریم با چهار تا خار پِرپِرک و گلبرگ هایی حتا کم رنگ و لبه چروکیده که برای خودشان تمام این کهکشان را عجیب هیجان انگیز و زیبا می کنند. حالا خودمانیم، نه که حسودی مان نشود به آن ها که هزار هزار ویزیتور و فالوئر دارند و وصف عیش دوستی ها و شب نشینی هاشان دل آدم را می برد؛ نه که تا حالا چراغمان را خاموش نکرده باشیم و از غصه ی تنهایی بغ نکرده باشیم توی این اتاقک کوچولوی خلوتمان؛ نه. فقط یادم افتاد به قصه ی خودمان و خلوت های کوچکمان.

خواستم بگویم اگر دوست دارید بیایید یک کف و سوت مختصری هم برای خودمان برویم!

پی نوشت: این پست مخاطب ندارد.

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۸

هم فیلم گزینی

یک بازی قشنگی در گودر راه افتاده که ای گودر ندیدگان، واااااای! 10 تا فیلم بوس دار دهه ی اول هزاره (گفته اند قرن، ولی ما برای خودمان گنده اش می کنیم، دروغ هم نگفته ایم هیچ!) را انتخاب می کنیم، می فرستیم به اینجا تا بعدن جمع بندی کنند و به سازندگانش جایزه ای چیزی بدهند لابد. دنیا را چه دیدید؟ شاید یک روزی هم یک تندیس زرینی به شکل پیکر خدای هرمس یونایی (دونقطه تعظیم) بسازیم تقدیم کنیم به برندگان هر رشته، به نام جایزه ی سالانه ی گودریون، با شعار ویوا گودر مثلن.
من هم با یک نیمچه دعوتی، خودم را با آغوش باز پرتاب می کنم وسط بازی. فقط آن بیرون گود نشسته اید فکر نکنید بازی آسانی است ها! مخم به لعنتی رفت تا ده تا را انتخاب کنم. الان خیلی از فیلم های عزیزی که حذفشان کرده ام، رفته اند دلخور نشسته اند آن گوشه، پشتشان را کرده اند به من، دماغشان را بالا می کشند.

به ترتیب،خانم ها و آقایان:
  1. Eternal Sunshine of the Spotless Mind
  2. Revolutionary Road
  3. Big Fish
  4. Le fabuleux destin d'Amélie Poulain
  5. Finding Neverland
  6. Juno
  7. Match Point
  8. The Hours
  9. Memento
  10. Brokeback Mountain
قیافه تان را اونجوری نکنید لطفن، جونو را هیچ رقم نمی توانستم از لیست خارج کنم. من عاشق سر تا پای این فیلمم، حتا با بی منطقی و بی دلیلی و اینهای تمام. فیلم خودم است، توی لیست هیچ کس نیست، لازم شود بغلش می کنم ازش در مقابل همه تان دفاع می کنم. بله!
و در نهایت، Fight Club، فایت کلاب کچل گنده ی بدجنس، که انگار می مرد اگر یک سال دیرتر ساخته می شد.

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۸

رویین تن، به جادویی که اسفندیار


بهشت جا نیست. بر سر این که مدت هاست توافق داریم. فعلن بهشت یک تاکسی سمند زرد آماده ی حرکت است در خنکی سبک هوای شب دی ماه. وقتی روزش قابل قبول بوده، به دلت چسبیده. نصف روز یله بر نازکای چمن رها شده باشی، با آدم هایی که بلدند لحظه ها را به طور غیر قابل باوری لذت بخش کنند. بعدش دو تا چهارباغ رنگی رنگی و رام، جلوی پایت دراز کشیده باشند، رویشان سر تا سر برگ نشسته باشد. رودخانه امروز روی اخلاق خوبش باشد، لوندی کند و زیبایی پروازی داشته باشد. مرغ های دریایی اش مثل پرهای معلق یک متکای پاره شده، هزار تا هزار تا، در حال پرواز که نه، در حال رهایی کردن و سفید در آبی غلت زدن و از جلوی دید آدم لیز خوردن باشند. اعصاب آدم سبک باشد، شل و معلق؛ آخرین وحشت جانت نا آگاهی از سرنوشت ستاره باشد لابد. بعد برسی به همان تاکسی سمند زرد آماده ی حرکتی که راننده اش به همه ی مسافرهایش بگوید "گُله". بنشینی، اول سفت و جمع و جور، بعد یواش یواشکی آرامش وسط غروب جمع بگیردت. راننده ذهن خوان باشد حتمن، ناغافل شیشه ها را بالا بدهد، صدای شجریان را بیندازد توی فضا؛ پر کند لا به لای آن نفس های عمیق را از صدای جادویی. پسر آن طرفی سرش تکیه به پنجره، خیره به نئون های رنگارنگ دنیا؛ دختر این طرفی هی انگشت های کشیده اش را نرم بلغزاند توی هوا، آرام، نامحسوس، انگار نوازش کند آن جو خاموش پر از آسودگی را. دست بکشد روی پوست زمان و مخمل صدا و نفس ها. بعد تو هی یواشی ات بشود، شلی ات بیاید، نرمی ات بشود. سرت را تکیه بدهی، ولرمی سیال فضا را تنفس کنی و فرو بدهی، فکرت آنقدر بچرخد که سرت بخواهد جوانه بزند. صدای فکر کردن بیاید. صدای فکرهای یواش کردن. فکرها توی فضا تاب بخورند، به هم بپیچند، هر کدام از میان دیگری سر بیرون آورد، ابر و باد بشوند و قطره هایشان روی پوست آدم ها بنشیند. تو یک آن نفهمی کجایی.
یک باره به خود بیایی، راننده، ماشین را آرام گوشه ی خیابان بایستاند، برایت "شب قشنگی داشته باشید" آرزو کند. بعد تو باید خودت را توی خنکی شب سر بدهی، اول سرت را و بعد همه ات را. شبح وار، با هر قدم، پا بگذاری توی واقعیت زندگی از واقعنی.
آن وقت است که تا پایان شب، غشای نازکی نرمی از بهشت بر پوستت می ماند و هی نوازش می کند شبانگی بودنت را.
بهشت است. باور کنید.

شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۸