پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

Baby did a bad bad thing

من خودم می‌­دانم که، هنوز در مقیاسی نیستم که بتوانم موشکافی و روایت روابط در آیز واید شات را وجب کنم و بیایم اینجا بگویم. و این که هرچه هم که من از این جنبه‌­ی ماجرا بفهمم، یک چیزی در حدود ناخنک به ساحت قدوسی هیبت فیلم محترم آیز واید شات خواهد بود. پس مودبانه پایم را از این بحث بیرون می‌­کشم و می‌سپارمش به وقتی بزرگ شدم، و می‌پردازم به آن چیزهاییش که برای خودم قابل لمس‌­تر و تجربی‌­تر بوده، که با گفتنش احساس خیانت به فیلم نمی‌­کنم.

در واقع آلیس را با همه ­ی‌ دوست داشتنی بودن و معرکه‌­گی و قدرتمندی‌­اش می‌­گذارم کنار، چون اصولن زن‌­ها خیلی پیچیده‌­ا‌‌‌‌ند و می‌­روم که فقط بیل را بنویسم. زندگی ­اش را، حوادث و دگردیسی‌­هایش و ضربه‌­هایش را.

  • بیل زندگی‌­اش راکد شده (در این حد را که می فهمم!). چنان‌­که همه‌­مان به تجربه می‌­دانیم، هیچ زندگی راکدی برای مدت طولانی به حال خودش باقی نمی‌­ماند، چون حتا خود رکود یک جور ماده­‌ی منفجره ­ی جاسازی شده وسط زندگی است، یکهو می‌­ترکد و زندگی آدم را می‌­پاچد به در و دیوار؛ به حدی که رفع سرگیجه‌­ی بعدش و جمع کردن تکه پاره­‌های زندگی، حالا حالا­ها وقت می‌برد، مخصوصن اگر یک آلیسی چیزی دم دستتان نباشد. خلاصه این­جوری‌­هاست که آقای دکتر بیل هارفورد، یک شب تمام رکود زندگی‌­اش را جمع می ­کند تا با همسرش برود به یک مهمانی راکدی که هر سال می‌­رود و همان کارهایی را بکند که هر سال می‌­کند و سر همان ساعت هر ساله برگردد، دختر کوچولیش را ببوسد لابد مثل هر شب و بعدش هم به رکودش ادامه بدهد تا سال بعد. و البته که زهی خیال باطل. چاشنی بمب زندگی­‌اش نادانسته به شدت تحریک شده. وقتی فردایش دارد با همسرش حسابی خوش می­‌گذراند، ناگهان... بوم، و همه‌­ی زندگی‌اش جلوی چشمش فرو می‌­ریزد، همه‌­ی اصول زندگی‌­اش متلاشی می شود و می­‌خورد توی صورتش. و درد دارد خوب، دردش بدجوری توی قیافه­‌ی بهت‌­زده‌­اش فریاد می‌­زند، وقتی که آلیس با یک جمله‌­ی "فقط اگه شما مردا می‌دونستید..."، مانیفست زندگانی‌­اش را روی آب می‌­ریزد. و خوب او نمی‌دانسته و همه ­ی آجرهای زندگی­ مامانی‌­اش را روی همین پی ندانستن چیده، حالا شدت دانستنش درد، درد، درد دارد. بیل روی حساب "زن ­ها تکنیکالی این‌­جوری فکر نمی‌کنن." روی امنیت زندگی و شغلش حساب کرده و حالا همه­‌ی‌ زن‌­های زندگی‌­اش کمین کرده­‌اند تا بپرند و گردنش را به دندان بگیرند و ندانستنش را به رخش بکشند.

  • بیل اگر حق انتخابی داشته باشد، چه‌­کار باید بکند؟ باید بایستد وسط خرابه‌­های زندگی­‌اش و فریاد­زنان بگوید: "چرا زودتر بهم نگفتین؟" یا این­که گوشش را بگیرد و لا لا لا لا که یعنی: "اصن نمی‌­خوام بدونم."؟ ما چه می‌کنیم؟ هوووممم... مسئه این ­است.

  • حالا آقای بیل که لابد یک آدم عاقل بالغ تحصیل‌­کرده­‌ی‌‌ باشعوری است، چه می‌­کند با ته مانده­‌ی زندگی‌­اش؟ طبعن همان کاری همه‌­ی آدم­‌های عاقل بالغ باشعور دیگر در شرایط مشابه می‌­کنند: خراب‌­تر کردن اوضاع. او براساس فلسفه­‌ی "من هم چرکی می­شوم مثل بقیه‌­ی دنیا"، خرگوش سفید را دنبال می‌­کند (هی، آلیس!) و با کله می‌­پرد توی تونلی که اشباح سرگردان سرزمینی بس عجایب‌­وار، دست به دست می‌­فرستندش جلو و مرحله به مرحله، پاسش می‌­دهند تا برسد به غول مرحله‌­ی آخر (اورجی ملکه­‌ی ور‌ق‌­ها لابد: آف وید هیز هِد!). one thing led to another تا از این آقای بیل متشخص ِ عصبانی ِ قُد ِ کله­‌گنده­‌ا‌‌ی که از این سر تونل وارد شده، یک بچه­‌ی ترسان ِ گریان ِ بغل‌­لازمی از آن سر تونل بیرون بیاید که تنها کاری که ازش برمی­‌آید این باشد که برود کز کند توی آغوش آلیس که لابد هنوز بلد است تکه‌­های زندگی منفجر شده­ی بیل را کجا بچسباند. بله، این کاری است که بیل هارفورد­ها با خودشان می­‌کنند.

  • حتا من و زندگی بی­حادثه‌­­ام هم تا حالا چند­تایی از این بازه­‌های زمانی رویاگونه داشته ­ایم. که بعد­ها آدم هرجور فکر می کند، نمی‌فهمد آیا خواب بوده یا ناظر یک تکه از زندگی در یک سیاره­‌ی‌ عجیب و غریبی که یقین سیب ­هایش وقتی از درخت جدا می‌­شوند، برای خودشان می‌­روند می ­چسبند به تاق آسمان. یعنی تا یک چنین حدی غیر واقعی و کابو­س‌­وارند که روابط حوادثشان هیچ ارتباطی به رابطه علت و معلولی دنیای سالم اتصالی‌­نزده ندارد. اما به جان خودم "هیچ رویایی هرگز فقط یک رویا نیست." بعد از یک چنین دوره­‌هایی، همیشه یک ته رنگی از آن حادثه توی زندگی آدم می ­ماند و دائم گوشه‌­ی قاب می‌­پلکد که یاد­آوری کند: "من هستم. من فقط یک رویا نیستم." بعد چنین سلسله وقایعی، زندگی آدم برای همیشه به "قبل از آن ماجرا" و "بعد از آن ماجرا" تقسیم می ­شود تا همیشه رد زخمش روی وجود آدم بماند.

  • بیل از آن چند روز حوادث کابوس­ گونه اش بیدار شده، فکر می ­کند به پاسبیلیتی این‌­که به‌­جای این­‌همه پنجول انداختن و تلاش برای شکنجه کردن خودش با دانستن بیش­تر، می ­شده برود بنشیند یک گوشه­‌ای زخم­ هایش را بلیسد و یک فکری به حال درد دانستنش بکند. اما آیا واقعن این راه ِ درست است؟

  • بیل و آلیس، دو تا آدم از خواب بیدار شده­ ای که چشم­‌های شات‌­شان به شدت واید شده (حتا زیاد از حد)، ایستاده­‌اند کنار هم، وسط دنیایی که در اطرافشان به طرز جنایت ­کارانه‌­ای دارد زندگی عادی ­اش را می‌­کند، مانده اند که: "خوب حالا چی؟". و احتمالن دشوار می ­شود راهی بهتر از همان پیشنهاد آخر آلیس، برای شروع زندگی "بعد از آن حادثه‌­ی کذایی" پیدا کرد.

در آخر لطفن یکی که خیلی از این چیزها سرش می‌­شود، بردارد یک رمزگشایی بکند از رنگ‌­های آیز­ واید شات. از آن آبی ­های گرگ و میش وقت و بی ­وقتی که آن‌­همه پشت تمام پنجره ­های فیلم نشسته و هی توی صورت آدم می ­کوبد سر در نیاوردن از گرگ یا میش بودن اوضاع را. از آن قرمز و آبی بودن متناوب لباس دختر بچه، یا از سیاه و سفیدی متناوب لباس آلیس.

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

از مایی که در این گوشه های دنج وبلاگستان (و گودر هم) برای خودمان نشسته ایم، یک لحاف پلنگی پهن کرده ایم، دو تا متکای گرد گنده را گذاشته ایم روی هم، آرنجمان تکیه به اش، یک پا زیر بدن جمع کرده، چانه روی زانوی دیگر، کاسه ی ماستمان را گذاشته ایم جلویمان، هی انگشت می زنیم تویش و می لیسیم. چهار تا دوستمان هم گاهی قدم بر چشم گذاشته می آیند این ماست بدون نان ما را شریک می شوند، هر از گاه دستی به شانه مان می زنند، گاهی حتا موهایمان را به هم میریزند با دوستانگی، ما هم خوش خوشانمان می شود و هزار تا حبه قند توی دلمان آب می کنیم. خودمان روزی 500 بار یک نوشته مان را می خوانیم و دلمان غنج می زند برای پنج تا و نصفی ویزیتور و سابسکرایبر. وبلاگ های پر ترافیک آن ها را می خوانیم و به عنوان پانصد و سی و هشتمین فالوئر هر روز صفحه شان را اسکرول اسکرول اسکرول می کنیم. هیچ یک دانه ای مشاهیر وبلاگستان و گودر را نمی شناسیم. با هیچ یک کدامشان سلام و علیکی نداریم. به بازی ها دعوت نمی شویم ولی خودمان تیله های رنگی رنگی داریم هزار تا، می ریزیم جلویمان و تنهایی هم بازی خودمان می شویم. گاهی خودمان را برای در و دیوار وبلاگمان لوس می کنیم، گاهی ناز خودمان را می کشیم تا نوشتنمان بیاید. می آییم سرمان را می گذاریم روی شانه ی این چند گیگ فضای مجازی و نفس های عمیق می کشیم. با خودمان رفاقت و معاشرت مفصل و مبسوطی داریم که بیایید و ببینید! گیریم که دیر به دیر پابلیشمان می آید، ولی باور کنید انگشت های مان همیشه پر از لکه های کیبورد است.

گلایه می کنم؟ عمرن! مظلوم نمایی؟ ابدن! گدایی لایک؟ چه حرفا! این پست یک همین جوری محض است. خواستم بگویم خوش می گذرد ها پیش خودمان. خواستم بگویم ما صاحبان آپارتمان های مکعبی 100 متری یک شکل این شهر مجازی، پادشاهان اخترک های شماره ی 986E12 و 746B29 و 376K63 خودمان، گل های کوچولویی داریم با چهار تا خار پِرپِرک و گلبرگ هایی حتا کم رنگ و لبه چروکیده که برای خودشان تمام این کهکشان را عجیب هیجان انگیز و زیبا می کنند. حالا خودمانیم، نه که حسودی مان نشود به آن ها که هزار هزار ویزیتور و فالوئر دارند و وصف عیش دوستی ها و شب نشینی هاشان دل آدم را می برد؛ نه که تا حالا چراغمان را خاموش نکرده باشیم و از غصه ی تنهایی بغ نکرده باشیم توی این اتاقک کوچولوی خلوتمان؛ نه. فقط یادم افتاد به قصه ی خودمان و خلوت های کوچکمان.

خواستم بگویم اگر دوست دارید بیایید یک کف و سوت مختصری هم برای خودمان برویم!

پی نوشت: این پست مخاطب ندارد.

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۸

هم فیلم گزینی

یک بازی قشنگی در گودر راه افتاده که ای گودر ندیدگان، واااااای! 10 تا فیلم بوس دار دهه ی اول هزاره (گفته اند قرن، ولی ما برای خودمان گنده اش می کنیم، دروغ هم نگفته ایم هیچ!) را انتخاب می کنیم، می فرستیم به اینجا تا بعدن جمع بندی کنند و به سازندگانش جایزه ای چیزی بدهند لابد. دنیا را چه دیدید؟ شاید یک روزی هم یک تندیس زرینی به شکل پیکر خدای هرمس یونایی (دونقطه تعظیم) بسازیم تقدیم کنیم به برندگان هر رشته، به نام جایزه ی سالانه ی گودریون، با شعار ویوا گودر مثلن.
من هم با یک نیمچه دعوتی، خودم را با آغوش باز پرتاب می کنم وسط بازی. فقط آن بیرون گود نشسته اید فکر نکنید بازی آسانی است ها! مخم به لعنتی رفت تا ده تا را انتخاب کنم. الان خیلی از فیلم های عزیزی که حذفشان کرده ام، رفته اند دلخور نشسته اند آن گوشه، پشتشان را کرده اند به من، دماغشان را بالا می کشند.

به ترتیب،خانم ها و آقایان:
  1. Eternal Sunshine of the Spotless Mind
  2. Revolutionary Road
  3. Big Fish
  4. Le fabuleux destin d'Amélie Poulain
  5. Finding Neverland
  6. Juno
  7. Match Point
  8. The Hours
  9. Memento
  10. Brokeback Mountain
قیافه تان را اونجوری نکنید لطفن، جونو را هیچ رقم نمی توانستم از لیست خارج کنم. من عاشق سر تا پای این فیلمم، حتا با بی منطقی و بی دلیلی و اینهای تمام. فیلم خودم است، توی لیست هیچ کس نیست، لازم شود بغلش می کنم ازش در مقابل همه تان دفاع می کنم. بله!
و در نهایت، Fight Club، فایت کلاب کچل گنده ی بدجنس، که انگار می مرد اگر یک سال دیرتر ساخته می شد.

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۸

رویین تن، به جادویی که اسفندیار


بهشت جا نیست. بر سر این که مدت هاست توافق داریم. فعلن بهشت یک تاکسی سمند زرد آماده ی حرکت است در خنکی سبک هوای شب دی ماه. وقتی روزش قابل قبول بوده، به دلت چسبیده. نصف روز یله بر نازکای چمن رها شده باشی، با آدم هایی که بلدند لحظه ها را به طور غیر قابل باوری لذت بخش کنند. بعدش دو تا چهارباغ رنگی رنگی و رام، جلوی پایت دراز کشیده باشند، رویشان سر تا سر برگ نشسته باشد. رودخانه امروز روی اخلاق خوبش باشد، لوندی کند و زیبایی پروازی داشته باشد. مرغ های دریایی اش مثل پرهای معلق یک متکای پاره شده، هزار تا هزار تا، در حال پرواز که نه، در حال رهایی کردن و سفید در آبی غلت زدن و از جلوی دید آدم لیز خوردن باشند. اعصاب آدم سبک باشد، شل و معلق؛ آخرین وحشت جانت نا آگاهی از سرنوشت ستاره باشد لابد. بعد برسی به همان تاکسی سمند زرد آماده ی حرکتی که راننده اش به همه ی مسافرهایش بگوید "گُله". بنشینی، اول سفت و جمع و جور، بعد یواش یواشکی آرامش وسط غروب جمع بگیردت. راننده ذهن خوان باشد حتمن، ناغافل شیشه ها را بالا بدهد، صدای شجریان را بیندازد توی فضا؛ پر کند لا به لای آن نفس های عمیق را از صدای جادویی. پسر آن طرفی سرش تکیه به پنجره، خیره به نئون های رنگارنگ دنیا؛ دختر این طرفی هی انگشت های کشیده اش را نرم بلغزاند توی هوا، آرام، نامحسوس، انگار نوازش کند آن جو خاموش پر از آسودگی را. دست بکشد روی پوست زمان و مخمل صدا و نفس ها. بعد تو هی یواشی ات بشود، شلی ات بیاید، نرمی ات بشود. سرت را تکیه بدهی، ولرمی سیال فضا را تنفس کنی و فرو بدهی، فکرت آنقدر بچرخد که سرت بخواهد جوانه بزند. صدای فکر کردن بیاید. صدای فکرهای یواش کردن. فکرها توی فضا تاب بخورند، به هم بپیچند، هر کدام از میان دیگری سر بیرون آورد، ابر و باد بشوند و قطره هایشان روی پوست آدم ها بنشیند. تو یک آن نفهمی کجایی.
یک باره به خود بیایی، راننده، ماشین را آرام گوشه ی خیابان بایستاند، برایت "شب قشنگی داشته باشید" آرزو کند. بعد تو باید خودت را توی خنکی شب سر بدهی، اول سرت را و بعد همه ات را. شبح وار، با هر قدم، پا بگذاری توی واقعیت زندگی از واقعنی.
آن وقت است که تا پایان شب، غشای نازکی نرمی از بهشت بر پوستت می ماند و هی نوازش می کند شبانگی بودنت را.
بهشت است. باور کنید.

شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۸