یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

For crying out loud



The universe might not play fair, but it's got one hell of a sense of humor.


ینی یه هل می‌گم یه هل می‌شنویدا!



جناب آقای یونیورس

کاری که همین الان انجام دادید اصلن کار قشنگی نبود. این شیوه‌ای که پیش گرفته‌اید دیگر بامزه نیست و گرچه تا حالا باهاش شوخی می‌کردیم ولی الان دیگر اسمش "ریپ" است. و خب نکن دیگه!

با سپاس از پرکتیکال جوک‌های بی‌پایان شما

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

اعترافات یک ذهن وحشت‌ناک

بچه که بودم سعی می‌کردم عکس خودم توی آینه رو غافل‌گیر کنم. رومو می‌کردم اون‌ور، بعد یه دفه برمی‌گشتم که برای یه لحظه بتونم خودمو توی آینه ببینم که هنوز داره او‌ن‌ور رو نگاه می‌کنه. هیچ‌وقت موفق نشدم. بعد از یه مدت دیگه تلاش نکردم. تسلیم این واقعیت شدم که این گیفت رو ندارم که بتونم آینه رو غافل‌گیر کنم. باهاش کنار اومدم و زنده‌گیم رو گذاشتم روی کارای دیگه، مث درس خوندن.





4 سالگی: در آرزوی روز اول مدرسه. جفنگیاتی که روی بادکنکا نوشته شده یه چیزی تو مایه‌ی "دختر باسواد گل" معنی می‌ده. موجودی که اون وسط وایستاده و خیلی پا داره من هیچ نظری در موردش ندارم. اون کناری منم. نقاشی طبق معمول بی حوصله و رنگ نشده باقی مونده.




5 سالگی: تصویر تصلیب مسیح. اونی که توی دست جلاده قرار نبود این‌قدر شبیه کارد میوه‌خوری باشه. خلاقیت بوته‌ی آتش از خودم.
دوباره بی‌حوصله و به زور رنگ شده. رنگ‌آمیزی جنایت‌بار.




5 سالگی: خلاقیت و ایمجینیشن در حد خیار. رنگ‌آمیزی در حد مخشوشات ذهنی یک بیمار روانی.



6 سالگی: شِت!




7 سالگی: پیشرفت در طراحی. باز هم رنگ‌آمیزی ناکام مانده.



8 سالگی: دوره‌ی شکل‌های چالش برانگیزتر و غیرقابل پیش‌بینی‌تر. رنگ آمیزیم هیچ‌وقت درست نشد.



یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

پارسال امروز - یک خاطره برای خالی نماندن این‌جا

بساط سبزمو گذاشتم روی میز، آماده. پا شدم صفحه روزنامه‌هه که روش گنده نوشته بود "رفت" رو پرینت بزرگ گرفتم گذاشتم کنارشون. تلویزیون روشن، گذاشتم روی میوت تا همین‌جوری فقط یه چشمم بش باشه. نشستم به ترجمه، مقاله‌هه رو حتا یه بارم نخونده بودم. ترجمه تموم شد، تلویزیون زده بود 7 میلیون. گقتم هنوز دو ساعت نشده، چه زود شمردن. گفتم دارن اول روستاها رو می‌شمرن که یهو بهشون شوک وارد نشه. تلویزیون به آمار خودش شک کرد، زیرنویسه رو برداشت بس که مضحک بود. بعد گفتن آمار رسمیه، گذاشتنش سر جاش. گفتم دارن روستاها رو می‌شمرن. گفت دارن سمنان رو می‌شمرن. خندیدیم. یه خرده گیج و ویج ترجمه‌هه رو بالاخره تموم کردم پاورپوینتاشو بسازم. تلویزیون زد 12 میلیون. گفتم هووومممم، عجیبه. آدرنالینم بالا بود، خوابم نمی‌برد. پاورپوینتارو ماست مالی کردم، کپی پیست با زمینه سفید سفید. تموم شد رفتم سر فیس بوک. "چه خبره؟". آماره عجیب‌تر شد. گفت معلوم نیست دارن چه‌جوری می‌شمرن، بگیر بخواب واسه فردا انرژی داشته باشی، صب زود بیدارت می‌کنم بریم شیرینی بخریم واسه تو خیابون. گفتم خب. خوابم نمیومد ولی حوصله‌ی استرس نداشتم تا صب. خوابیدم.
تلویزیون روشن شد. صدای بهنود گفت هیشکی انتظار اینو نداشت. مث توی این فیلم چرندا تو تخت قائمه شدم. قلبم نبودش. پریدم جلوی تلویزیون. سرم گیج رفت همون‌جا وسط هال نشستم. پرید کابل اینترنتو برداشت گفت نمی شه بری فیس بوک. نگاش کردم. بدون حرف کابل رو گرفتش جلوم. فیس بوک یخ بود. داشتم خفه می‌شدم اومدم بیرون. یه لیوان چای و یه پروپرانولول داد دستم گفت بخور. گفت نرو دانشگاه. گفتم ارائه دارم. رفتم.
دانشگاه رو خوابگردی کردم، یه چیزایی ارائه دادم و برگشتم. لباسامو در آوردم رفتم تو تخت. ملافه رو کشیدم رو سرم. سعی کردم به هیچی فکر نکنم. کار سختی نبود. گمونم حتا اگه می‌خواستم هم نمی‌تونستم به چیزی فکر کنم. بلنک بلنک بود کله‌م. خوابیدم.
7 غروب بیدارم کرد گفت پاشو بیا ببین تهران شلوغ شده. کتک خوردنا و شعارا مغزم رو هوشیار کرد. با تمام بی‌معنی بودن جریان، تازه داشت یه چیزایی توم سینک می‌شد. شروع شد.

پس نویس: این‌ها همه گفتن ندارد. همه نوشته اند از حالشان در آن شب و روز. فایده هم ندارد گفتنش. ولی ضرر هم که ندارد. بگذارید یک جایی ثبتش کنیم که فردای روزگار بدانیم برای خودمان از کجا شروع شد. به نظرم یک سال زمان مناسبی برای بازخوانی آن حس است. وقتش است.

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

Almost 20

Now the years are rolling by me, they are rockin evenly
I am older than I once was
and younger than I'll be that's not unusual.
No it isnt strange after changes upon changes we are more or less the same
After changes we are more or less the same.

The Boxer (Paul Simon) Download it!


حالا که برخلاف تصورم، به طرز معجزه‌آسایی تا نزدیکی 20 سالگی که خیلی گنده است زنده‌ مانده‌ام، خوشم آمد بنشینم برای خودم خیال بافی کنم. که پنجاه - پنجاه و پنج ساله ام. صورتم یک جور یواش و خوبی چند تا خط و چین برداشته و هیکلم شکل پنجاه و چند سال زندگی است، نه که افسرده‌ی پر از حسرت و آه فقط، که پر از حسرت‌ها و شایدها و اگرهای بدون پشیمانی. لااقل بدون پشیمانی خیلی سنگین کمر خم کننده. نشسته باشم روی کاناپه، پاهایم رامثل همیشه توی هم پیچیده تکیه داده باشم به میز کوتاه وسط، مثل فیگور عادت کرده‌ی الانم؛ یک جوری که همینی باشم که هستم، دقیقن مدل میدل ایج و زندگی خورده‌ی خودم. این زندگی خورده را در جای سال‌خورده می گویم چون‌که این جوری است که می‌خواهم پیر بشوم و در هر حال اِ گرل کن دریم!
آهان، این‌جا بودیم که من پنجاه و چند ساله نشسته بود، یک کتابی با یک دست گرفته بود جلویش و می خواند و آن یکی دستش را هی تو موهایش فرو می‌کرد و موها را عقب می‌کشید. چشمش کتاب را داشت می‌خواند و مغزش کلن مثل همیشه در حال تلو تلو خوردن بود واسه خودش. پس این‌جا می‌بینیم که من در سی و چند سال آینده هنوزهمین موجود بی حواس ابسنت ماینددی خواهم بود که اصولن مغزم در حال گیج خوردن در میان فکرهایی است که معمولن به آن لحظه ارتباط ندارند و در نهیات همه‌ی تلاش‌ها برای درمان بی‌تمرکزی‌ام، برای خودشان در کوزه قرار دارند که آبش را بخورم. بعد همین‌جوری که من با مغزم که شبیه کمد آقای ووپی است لمیده‌ام و کتابم را از نظر می‌گذرانم، فکر می‌کنم به 18-19 سالگی‌ام که خوشم می‌آمد فریک باشم و ویرد و حتا کریپی (بله زبان اصلی این یادداشت هنوز فارسی است!). کله‌شق و خوشحال و به مقادیری که هیچ‌وقت کافی نبود دیوانه. همه چیز را با زاویه دید کج و کوله‌ی ساخت دست خودم می‌دیدم و منطق و سفسطه ام برای خودش خوش‌مزه و شاخ‌دار بود. بعد یادم بیاید به این‌که چه قدر دفعات زیادی در هر روز، زیر چشمی به آدم‌ها نگاه می‌کردم و توی کله‌ام از صداهه‌ی پر از پوزخندی پر می‌شد که: "هه!". این که چه‌جوری چشم‌هایم دنیا را با یک ثیم ماهی‌بزرگانه‌ای می‌دید، که گوش‌هایم چه همه‌چیز را با ضرباهنگ خل و چل خودش می‌شنید. بعد یادم بیاید که چه‌قدر برای خودم توی این تخیل بودم (هستم. هیه!) که دارم خودم را کوتاه می کنم تا بتوانم قد بیش‌تر آدم‌های دور و برم بشوم. یادم بیاید که بزرگ‌ترین دست‌یافتم این بود که "فقط من بلدم مثل خودم باشم و فقط یک دانه ازم وجود داشته باشد." و از این بابت و بعضی بابت‌های دیگر چه‌قدر به خودم افتخار می‌کردم. یادم بیاید که چقدرمصمم و مطمئن بودم که همیشه یک راهی وجود دارد برای به‌تر شدن؛ که وقتی یک پرسنالیتی خوش‌نیامدنی ام را دور می‌انداختم، چه‌طور با افتخار روی شانه‌ی خودم می زدم و توی گوشم می‌گفتم: "باریکلا دختر!". ته تهش یادم بیفتد که چه‌قدر همه‌چیز برایم کم بود و تخیلم یک جایی حول و حوش امپایر استیت گردش ‌می‌کرد.
بعد همین‌جوری تلو تلو خوران، فکرم برود به بچه‌هایم. به دختر و پسر 17 یا 20 ساله ام. به این‌که چقدر تلاش طاقت‌فرسایی می‌کنند تا زبان‌شان را ساده کنند، ‌تغییر بدهندش یک جوری که من‌ِ باستانیِ قضیه حماری بفممش. ببینم توی صورت‌شان که دارند ته مغزشان قسم می‌خورند که مثل من معمولی نشوند هیچ‌وقت. بعد من بتوانم ببینم تلاش‌شان را، تصور کنم زاویه‌ی نگاه‌شان را، و توی دلم بدانم که چه طور حالی است وقتی آدم 18 ساله یا 20 ساله است و حس می‌کند دنیا به دو دوره‌ی قبل از او بعد از او تقسیم شده و فقط اوست که در جایگاه انقلابی در تکامل بشریت، یک آدمی خواهد شد که مثل هیچ‌ کدام از آدم بزرگ‌های دیگر نخواهد بود. باید بتوانم برای یک لحظه‌ی فسقلی و تند و تیز، حس کنم که چه حسی دارد وقتی آدم 20 ساله است.
دو هفته‌ی دیگر 20 ساله‌ام و هوای 18-20 سالگی فول تایم توی تمام کله و گوش و دماغ و دهنم جریان دارد. از خاصیت‌های همین هواست تصور کردن سی سال بعد خود آدم با یک شمایل کیف داری.