یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

زندگانی جیغی ست

نارنجی و کوچولو، نشسته بودم همان کنج، برای خودم ورق می زدم و ذوقم را می کردم به آدم های خوبم، برای خودم خوش و خرم بودم و بت های ریزه ریزه ام را جلویم رژه می بردم و حسرت کیف ناک یک عالمه ی عالمه ی عالمه راه می چرخید تویم. از آن گوشه ی خنک قرنیز دنیایی که آن ورترها می لولید اسمش پاسیبیلیتی بود، وقتی چندده ساله بودم.

بعدش پاسیبیلیتی اول را پایم را گرفتم و گذاشتم تویش، مست و خراب. مکیده شدم داخل گودال خرگوش، از توی قفسه هایش مارمالاد خوردم و روی متکاهایش تکیه دادم و از بطری های "مرا بنوش" نوشیدم و یواشی یاد گرفتم روزهای غیر تولد را جشن بگیرم. curiouser and curiouser! هی muchness ام بیش تر شد. بیش-تر

آبی و مچاله ی کج و کوله، نشسته ام این وسط، هی برای همه تان دماغم را چروک می اندازم و سرتان داد می زنم: همه تون فقط یه آجر دیگه تو دیوارید!
خوش و خرم که نه، ولی فسیل پر اندوه فشرده و دشواری هم نیستم. آبیِ بی قد و قواره ای ام که در سه دقیقه به دنیا می آیم و می میرم. خوشم با سه دقیقه هایم و با خودم دسته کم. خوشنودم...
تازگی متوجه شدم این جا به یک مکانی برای تشریح روابط شخصی من و آقای یونیورس تبدیل شده و این بسیار چس ناله وار و چرند است. الان توبه کرده و دست از سرتان بر می دارم. صلوات...

پی نویس: الان من یک موجود ویندوز 7 دار اما محروم از نیم فاصله ای هستم که حالم دارد از تایپ خودم به هم می خورد پس فعلن خدافس.