پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

آن سال‌ها تلویزیون پر از فیلم‌هایی بود که در آن‌ها بچه‌ای گم شده بود. یا شاید من فکر میکردم این‌طوری است. توی این فیلم‌ها و کارتون‌ها، آخرش همیشه بچه‌ی کذایی با کمک یک نشانه‌ی مادرزادی روی بدنش پیدا می‌شد. یعنی که مادرش می‌رفت به پلیس می‌گفت که بچه‌ی من یک لکه‌ی سیاه روی کمرش دارد، یا یک خال آبی پشت گردنش یا یک چنین چیزهایی و پلیس‌ها بچه را پیدایش می‌کردند. بین 4 تا 6 سالگی یکی از بزرگترین نگرانی‌ها و مشغولیت‌های ذهنی من این بود که اگر یک وقت گم شوم، مامانم چه نشانه‌ای باید بدهد تا پیدایم کنند. به نظرم هیچ جای بدنم نبود که چیز به خصوصی داشته باشد. نه لکه‌ی سیاهی، نه خال قرمز یا آبی‌ای، نه حتا رد زخم قابل توجهی. ساعت‌ها می‌نشستم و میلی‌متر به میلی‌متر دست و پایم و شانه هایم را (تا جایی که زاویه چرخش دست و گردنم اجازه می‌داد و می‌توانستم ببینم البته) موشکافی می‌کردم تا شاید چیزی پیدا کنم. در آرزوی یک لکه‌ی سیاه حتا خیلی کوچک حسرت می‌خوردم. و هیچ خبری نبود. از پوست بدون لک و خال بدنم متنفر بودم و بزرگ‌ترین وحشت‌ام از این بود که اگر یک روز گم شوم، دیگر هیچ وقت پیدا نمی‌شوم و حتما تا ابد توی خیابان می مانم، یا بچه‌دزد (که معلوم نبود بچه‌ای است که دزد است یا چی، ولی به هر حال من را ازش ترسانده بودند و واقعا هیولای وحشتناکی بود) می خورَدَم و یا یک کسی پیدایم می‌کند و میبرد خانه اش و مجبورم می کند بروم از چاه آب بیاورم (چون کسی که مرا پیدا می‌کرد همیشه توی وضعیتی شبیه خانواده‌ی تناردیه زندگی می‌کرد) و کف زمین را دستمال بکشم. آن‌وقت من بلد نیستم و آن‌ها هی کتکم می‌زنند و بچه‌هایشان که شبیه خواهران بدجنس سیندرلا هستند، دائم اذیتم می‌کنند. خلاصه که وحشت عمیق و مفصلی بود برای خودش. مطمئن بودم که یک روز بالاخره همه‌ی این اتفاقات می افتد و من قربانی پوست صافم خواهم‌شد.

بود و بود تا این‌که بعد از جست و جوهای فراوان، بالاخره پیدایش کردم. یک خال کوچولوی سیاه روی بازوی چپم. خیلی کوچولو و کم‌رنگ بود، اما بود. همین کافی بود برای این‌که من را ازدست خانواده‌ی تناردیه نجات دهد. زندگی دوباره امن و شاد بود. انگار یک حباب نامرئی دورم پیدا شده و مرا از بلای خانمان‌سوز گم‌شدگی محافظت می‌کند. من و خالم باهم زندگی خوبی داشتیم تا این که خواهرم به دنیا آمد. با یک خال سیاه کوچولو روی بازوی سفید و گوشتالوی دست چپش. دیگر من یک نشانه‌ی منحصر به فرد نداشتم که بتوانم پیدا شوم. اما او حتا یک لکه‌ی کبود به اندازه‌ی یک سکه‌ی کوچولو هم پشت کتفش داشت. این موجود تپل خندان هیچ‌وقت گم نمی‌شد. حق هم داشت که آن‌قدر آسوده باشد و نصف روز را شیر بخورد و بخوابد، نصف دیگرش را هم هی صدای قون قون از گلویش در بیاورد و چشم‌هایش برق بزند و دست و پای گوشتالویش را توی هوا تکان دهد. این من بودم که سرنوشت شومم به خانواده‌ی تناردیه و خواهران سیندرلا گره خورده‌بود.

من دوباره هل داده شدم به سمت کند و کاو در پوست دست و پایم. تا این که یک عصر چرند تابستان، که من به لطف تاپ و شلوارکی که تنم بود، به خوبی مي‌توانستم دست و پایم را بگردم، یک رد سفید نازک و تقریبا نامرئی کنار زانویم پیدا کردم. عالی بود و منحصر به فرد. هیچ‌کس دیگری نداشتش. حتا چک کردم و مطمئن شدم که هم‌بازی‌ها و دوستانم هم ندارندش. رد کوچولویم را تا از نزدیک نگاهش نمی‌کردی دیده نمی‌شد. حتا بعضی وقت‌ها خودم به سختی پیدایش می‌کردم، اما کافی بود. بهترین چیزی بود که داشتم و ازش خوشم می‌آمد. عاشقش بودم. البته هیچ‌وقت فکر نکردم که باید به مامانم خبر دهم که نشانه‌ام چیست و اگر گم شدم، چه‌طوری باید پیدایم کنند. فقط بودن آن نشانه کارم را راه می‌انداخت. با وجود آن امکان نداشت من گم بشوم و گم بمانم.

هیچ وقت گم نشدم و به خانه‌ی خانواده‌ی تناردیه راه پیدا نکردم. گمانم نشانه‌ی کوچکم خوب کارش را بلد بود.

سه‌شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۹

آلارم موبایل را گذاشته بودم برای ساعت 5:51 دقیقه زنگ بزند. این نه دقیقه‌ی مانده به شش را همیشه می‌گذارم برای آن‌که لذت یک ‌snooze را خوابیدن، مرحمی باشد بر زخم صبح زود از خواب پا شدن. تنها دلیلی که باعث می‌شود صبح‌ها گردن خودم را نشکنم. ساعت زنگ زد و اسنوز زدم و پتو را تا زیر چانه‌ام کشیدم بالا و خوابیدم با یک لذتی توی صبح خنک که صورتم یخ زده بود اما تختخواب گرمم گوشه‌ای از بهشت بود. لذت دنیا و آخرت را می‌ارزید. بعد ساعت 6 دوباره زنگ زد و دوباره اسنوز زدم. ساعت 6:09 دوباره و اسنوز. 6:18 اسنوز. 6:27 اسنوز. فریاد مامان که مگه نمی‌خوای بری دانشگاه؟ من یه چیزی بلغور کردم که امروز تا ساعت 9 کلاس ندارم. بعد خوابیدم گوش دادم به سر و صدای آماده شدن و از این اتاق به اون اتاق دویدن و صدای شیر آب از دستشویی از این ور و صدای دوش از اون‌ور. 6:36 اسنوز. بعد یه صدای عجیب سشوار. بعد یکی اومد گفت سشوار سوخت، سشوار خودتو می‌دی من موهامو خشک کنم؟ بعد من پا می‌شم دو دور گیج دور خودم می‌چرخم بعد سشوارو از زیر کپه‌ی لباس و کابل یو اس بی و جزوه می‌کشم بیرون می‌دم دست هرکی که هست. بعد دوباره زیر پتو. یه ذره لرز زدن و دوباره گرمای بهشت زیر پتو. 6:45 اسنوز. صدای در و صدای بوق سرویس‌ مدرسه‌ها. خونه خلوت و ساکت دوباره. 6:54 اسنوز. موبایل بینوا بعد از یک ساعت، از هر 9 دقیقه صدام کردن ناامید شد. نه دقیقه گذشت و صداش نیومد. 10 دقیقه. 15 دقیقه. تنظیمش کردم روی 7:15. دوباره. 7:24. 7:33. 7:42. 7:51. 8:00... اسنوز. اسنوز. اسنوز. اسنوز. اسنوز... تا ساعت 9 صبح! فاچ دانشگاه اصن!
این بود خاطره‌ی من از یک صبح بهشتی در میان روزهای دوزخی زندگانی. خدافس

جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹

این این‌جا باشد تا من از شوک بیرون بیایم و زبانم باز شود، چرخش‌ها و ضرب‌های سنگین موزیک از مغزم بیرون برود، بتوانم از بلک سوان بنویسم.

چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

اسرار دو جهان آیا؟ رند آیا؟



بله. می‌خواهم دوستمان آقای حافظ را بگویم که بسیار سنس آو هیومر معرکه ای دارند و آدم را همچین قشنگ مشت و مال می‌دهند شب یلدایی. اصلن توی مرام‌شان نیست که شب یلدا کسی را بزنند یا حقیقت‌های تلخ و به‌درد نخور را که خود آدم آن ته و زیر مغزش زیر خاک و خل قایم کرده را بردارند بکوبند توی صورت آدم. اصلن نشده هیچ سالی توی این شب بخواهند برای آدم اخم و تخم کنند و جواب سربالا بدهند و حال آدم را بگیرند. شب‌شان است، خوش باشدشان.
خلاصه که امسال، بعد از نیمه شب یلدا، با هم تنها شدیم و فرمودند که: دو یار زیرک و از باده‌ی کهن دومنی فراغتی و کتابی و گوشه چمنی. بعدش هم رو به نیش باز من تاکید کردند که: من این مقام به دنیا و آخرت ندهم. و بعدش من و آقای حافظ، کف دست راستمان را روی هوا کوبیدیم به هم و گفتیم: هیه! حالا ایشان هم حسابی کیفور شده و روی دور افتاده، می‌گوید: بیا که رونق این کارخانه کم نشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی. بعله! ازش که می‌پرسم شاهدت را رو کن، دیگر حسابی کار را به جاهای باریک می‌کشاند. دستش را می‌گذارد پشت گردنم ، پیشانی‌ام را می‌چسباند به پیشانی‌اش، چشم‌هایم را با نگاهش می‌گیرد‌ و قیافه‌اش را به زورجدی می‌کند و می‌گوید: یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی. می‌نشیند لبخند یک‌وری می‌زند و مرا تماشا می‌کند که کف زمین غلت می‌زنم و از خنده خُرخُر می‌کنم و برای هوا گرفتن تلاش می‌کنم.
به خاطر همین کارهایش است که عاشقش‌ام. همین سنس آو هیومرش و همین قلقلک‌هایش. این‌که درست بلد است چی بگوید و کِی بگوید. این‌که آدم را قشنگ بلد است. البته عاشق ربش و زلف پریشان‌اش هم هستم هم‌زمان، ولی خب...

پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۹

فقط به اندازه‌ی وزن یک آجر توی جیب



این فیلم کوچک لذت بخشی است. از آن‌هایی که باید باز هم ببینی‌شان. نه به‌خاطر سخت بودن یا گنده بودن یا حرف خاصی داشتن. فقط به خاطر این‌که همه‌چیزش درست است. جور درمی‌آید. می‌چسبد به آدم. لمس می‌شود. درست مثل "Before Sunrise". با این فرق که این‌یکی یک جور قلقلکی هم حس مازوخیسم آدم را انگولک می‌کند. هنوز برایتان نگفته‌ام از لذت‌های مازوخیستی؟ انگار که زخم‌های آدم را می‌خاراند تا کمی قبل از به خون افتادن و خب حس دل‌ـقیژی به آدم می‌دهد. ول، یو نو وات آی مین!
یک داستان حتا کم‌تر از یک خطی: 8 ماه پس از مرگ پسر کوچکشان، بکا و هَوی درد می‌کشند. همین.
حالا بگویم برایتان از خودش. از فیلم. فیلمی که پیچ و خم‌های داستانش را از میان ارواحی بیرون می‌کشد که چنان زخم خورده و پاره‌پاره‌اند که دیگر بی‌حس شده‌اند. چنان که یک جور کمیکی در عمق تراژدی دست و پا می‌زنند. انگشتشان را توی زخم‌شان فرو می‌کنند و هی می‌چرخانند و هی هی هی باز هم. تا که دردشان بخواهد ته‌نشین شود، آلارم‌شان به صدا در می‌آید. تسکین‌شان را در درد کشیدن یافته‌اند و در تسکین نیافتن. فیلم هم به خوبی حس خفگی و فشاردائمی را به آدم می دهد. جوری که سکوت‌هایش گوش آدم را پاره ‌می‌کند و هر دیالوگش درست همان جایی از خاطره و حس آدم را که باید زخم بزند، نشانه می‌رود. گفتم که داستان از 8 ماه بعد از حادثه شروع می‌شود و همین موضوع تفاوت این فیلم را با موارد مشابه‌اش نشان می‌دهد. هیچ خبری از دل سوزاندن و دل‌خراش بودن نیست (البته به جز یک فلش‌بک کوتاه غیر لازم و اضافی که ما چشم‌مان را به رویش می‌بندیم.)، این جا با یک نبرد سر و کار داریم، یک هم‌حسی با کاراکترها، و نه هم‌دردی. برخلاف فیلم‌های با داستان مشابه که معمولن به شکل ناشرافتمندانه و حتا گاهی پدرسوختگی می‌خواهند از آدم گریه بگیرند، این بار فیلم به شما اجازه می‌دهد همه‌چیز را به روشنی حس کنید و کسی برای گرفتن واکنش، یقه‌تان را نمی‌چسبد. جوری که می‌شود به کارگردان کار افتخار کرد حتا. به جای این‌ همه، زمان و انرژی‌اش را گذاشته برافزودن جزئیات کوچکی به فیلمش که آن را با سربلندی از تله‌ی کلیشه‌ها می‌رهاند. کلوزآپ‌های معنادار، مکث‌های به جا و چرخش‌های هوشمندانه‌ی دوربین. موسیقی سبک ضربات پیانو هم روی فیلم جاری است و در عین حال به اندازه‌ی کافی فرصت برای سکوت باقی می گذارد.
همه چیز می‌چسبد. فیلم‌نامه، کارگردانی، بازی‌ها... آخ که بازی‌ها. آخ که نیکول کیدمن. به همان اندازه‌ی "The Hours" اش، آخ.
قصه قصه‌ی درد است. و من می‌گویم "درد" و شما می‌خوانید "درد" و هر دویمان داریم شوخی می‌‌کنیم، بعد از "درد"ی که کیدمن می‌کشاندمان. یک حس غریبی دارد این بازیگر. یک حالت اینسپشن‌واری حس‌اش را زیر پوست آدم تزریق می‌کند، یک جوری که نمی‌فهمید از کجا خورده‌اید. و من هم چون هنوز نمی‌دانم از کجا خورده‌ام، نمی‌توانم برایتان بگویم که از بازی نیکول کیدمن دقیقن چه و چه. فقط بدانید که چه و چه! خیلی هم شدید! فقط بگویمتان که باز هم یک سکانس دعوای زن و شوهری معرکه هم این خانم برایتان توی آستینش دارد. (سکانس ایستگاه قطار را در ساعت‌ها و سکانس اتاق‌خواب آیز واید شات را که هنوز یادمان هست.) آدم را جر وا جر می‌کند و اصلن یک وضعی. به طور اختصاصی در مورد این فیلم‌ هم فقط بگویم که هیچ حرکت دست و بدنی و هیچ میمیک چهره‌ای در کارش نیست که یک عالم اندیشه و هدف در‌پس‌اش نباشد. همه‌چیز توی بازیگر با حد کمال سینک شده و او هم بلد است که شترش را کجا بخواباند. با مهارت روی مرز میان ترحم‌برانگیز بودن و بی‌خاصیت شدن قدم برمی‌دارد و کاراکتر صیغل خورده و محکمی را تحویل‌مان می‌دهد.
از آرون اکهارت هم اگر بخواهیم بگوییم، به جز چند جا که کار از دستش درمی‌رود و به سمت اور-دراماتیک شدن لیز می‌خورد، بقیه جاها توانسته کاراکتر سالمی از آب در بیاورد، اما در بیش‌تر مواقع قدش به نیکول کیدمن نمی‌رسد.
در کل همه‌ی بازیگران از ریز و درست توانسته اند شخصیت‌های باهوشی بیافرینند. و خیال نکنید که این کم چیزی است. باور کنید هیچ‌کداممان دیگر انرژی و توان این‌که از دست کاراکترهای پفیوز و کودن یک فیلم حرص بخوریم را نداریم. مگرهمین دنیای واقعی مامانی خودمان کافی نیست؟!
Rabbit Hole یک شاهکار نیست. اما فیلمی است که به قدری که ادعایش را دارد عمیق هست. فیلم وزن‌داری است. کم و زیادش توی چشم نمی‌زند. بلد است طوری داستانش را تعریف کند که هیوغ نشود. آدم را وسط راه آواره نمی‌گذارد. یک عالمه نیکول کیدمن معرکه دارد. به عنوان بونس آیتم هم یک سری بازیگر دلچسب دیگر دارد. دیگر از یک فیلم چه می‌خواهید؟

پی نویس: من خودم بلدم که پوستر فیلم را برای توضیح فیلم گذاشتن، خیلی کار لوس و به دور از خلاقیتی است. ولی به جان خودم این خیلی پوستر خوبی است. اصلن اگر راستش را بخواهید، یک بخشی از وجودم کل این پست را به هم بافته که بهانه‌ای باشد که این پوستر را بگذارم وسط وبلاگ. شما اصلن هرچی من نوشته‌ام را نخوانید و فقط پوستر را هی ببینید. هی خیلی. مرسی

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

دندون قروچه

ساعت 21:34 به وقت ویندوز. این‌جا پشت میز اتاقم. دوباره امروزم مث خیلی روزای دیگه خواستم بخوابم که بعدش پا شم برم کلاس. چند صفحه از اسلپ‌استیک مونده بود گفتم بخونم بعد بخوابم. خری که منم نفهمیدم ته کتاب ونه‌گات نمی‌شه خوابید. گه‌گیجه گرفتم. به زور خودمو خوابوندم. خواب سیبیل ونه‌گات دیدم. ساعت شد چار و نیم. اسمس اومد از بچه‌ها که امروز ماشین می‌یاری؟ منم بات بیام؟ جواب ندادم. مث گوجه له شده مالیدم روی تخت. خواهر کوچیکه نیس که بزنه با کاردک جمعم کنه برم داره ببره کلاس. هی خوابیدم، هی خوابای کوفت دیدم. هی خواب بودم. هی یهو پریدم گفتم وای پا شم برم کلاس. خواب آدمای دو متری دیدم. هی سرم مث سرب سنگین بود دوباره خوابیدم. هی گفتم پا شو برو کلاس می‌دونی که بعدش حالت مچاله می‌شه پشیمون می‌شی. خواب امپایراستیت دیدم. هی گفتم کلاس سرده ولش کن بگیر بخواب. هی گفتم برو دوشمبه آزمونه هیچی بلد نیستی کنف می‌شی. هی گفتم حوصله داری؟ آدمو لگد می‌زنن دماغ آدمو می‌شکونن. خواب جنگل عرعر دیدم. هی گفتم امروز نانچیکو درس می‌ده جا می‌مونی. هی گفتم بری خسته می‌شی نمی‌تونی درس بخونی. با بهونه‌ی درس خودمو خر کردم نرفتم. گرفتم خوابیدم. خوابم عوض شد زد تو فاز فریدا هی ابروی پیوندی و زایمان و آدمای سه چشمی دیدم. مخم کپک زد. پا شدم عینهو پوره سیب‌زمینی. یه عالمه درس مونده. با چش بسته راه افتادم توی خونه یه دور چرخیدم. تو تلفن می‌گن شوهرعمه‌م داره می‌میره. هی حالم له شد. دلم واسش تنگ شد. دلم واسه بچه‌ش اون سر دنیا سوخت. دلم کبود شد ورم کرد. برگشتم تو اتاق چراغو روشن کردم با صورت رفتم تو متکا. استرس درس گرفتم پا شدم رفتم کله‌مو گرفتم زیر شیر آب سرد. موهام خیس شد اعصابم له شد. حوله پیچیدم دور کله. از تو یخچال یه لیوان پر رب انار لری ترش ریختم نشستم هی زبون زدم توش. نیم ساعت طول کشید تا تموم شد بعد مث جنازه فشارم افتاد رنگم پرید رفتم یه کاسه ارده-شیره بروجردی خوردم. فردا کل صورتم پر جوش می‌شه. ول شدم جلو تلویزیون داره آموزش رقص عربی می‌ذاره. هی ناف نشون می‌ده. هی قر می‌دن. یه خانومه داره شکمشو می‌لرزونه اما قد بابای من شکم داره هیچم به هیچ جاش نیس هی تلپ تلپ شکمش از این ور میفته اونور. استرس درس گرفتم راه افتادم اومدم تو اتاق یه سر به فیس‌بوک بزنم بعد درس بخونم. وی‌پی‌ان خر کار نکرد. اولترا کار نکرد. رفتم گودر عین بز نشستم راست 567 آیتم خوندم صفر شد. ایمیل نداشتم. حالا 3 ساعت بعده هنوز حتا وانمود هم نکردم که می‌خوام شروع کنم درس بخونم. استرس دانشگاه و حواشی گرفتم. استینگ گذاشتم دو تا ترک پخش شد بعدش شروع کرد که:آیم ان انگلیشمن این نویورک. رو اعصاب شد، کلدپلی گذاشتم شلوغ بود، کورتنی لاو گذاشتم کهیر زدم. الان لئونارد کوهن گذاشتم داره داد می‌زنه هللویااااا... هللوووووویااا. از بیرون صدای هیئت میاد: سِین سِین سِین... پشت‌بندش هم صدای سنج میاد با طبل با عربده. یه دی‌وی‌دی راک زدم واسه ستاره. یادم باشه داگویل بردارم بذارم دم دست فردا ببرم براش. تلویزیون داره مستند می‌ذاره درباره غریزه جنسی بزمجه یا نمی‌دونم چی. وا. نشستن داره نیگا می‌کنن. بعدش می‌زنن تخت‌گاز می‌بینن. می‌دونم. شام استامبولی بدم میاد رفتم سه تا قاشق خوردم که خورده باشم برگشتم. حالا ساعت 21:58. برم خاک بر سرم کنم دو کلوم درس بخونم.

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹



یعنی آدم یک روز از 6 صبح تا 10 شب بیرون باشد، همین جور دویده باشد و خسته و جنازه رسیده باشد خانه، بخواهد از سردرد بمیرد. بعد یک خواهر و برادر خوشحالی توی خانه داشته باشد که آینه ی اتاق آدم را یک چنین شکلی کرده باشند. آدم همین جوری بایستد لبخند پهن گشاد بزند، بعد برگردد ببیند هر دوتای شان ایستاده اند دم در اتاق دارند لبخندهای موذیانه می زنند. خب آدم روز و شبش که ساخته می شود هیچ، همچین روحش شاد می شود که با یک چنین موجوداتی زندگی می کند.