شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۰

    آمدم این آخر شبی، یک چیزی را بگویم  که زیاد وقتی است که از توی مغزم سیخونک می‌زند و حساس‌ام کرده. این‌که بعضی آدم‌ها جدن نیاز دارند که کیفیت بازنده بودن یاد بگیرند. درباره‌ی کیفیت برنده بودن زیاد حرف زده‌اند. که آدم باید خاکی بماند و خودش را گم نکند و از این حرف‌ها. اما بازنده هم باید کیفیتی داشته باشد. بازنده‌ای که بُغ می‌کند و به کل رقابت لگد می‌زند و نحسی پیشه می‌کند، بازنده‌ی خوبی نیست. بازنده‌ای که آب و هوا و کجی زمین و خریده شدن داور و لابی با استاد و کوفت و زهرمار را مقصر برد دیگران (و نه باخت خودش) می‌داند، بازنده‌ی بدی است. بازنده‌ای که ننه من غریبم بازی در می‌آورد و خشتک زمین و زمان را می‌کشد روی سرشان، بازنده‌ی افتضاحی است. اما از همه بدتر، بازنده‌ای است که قیافه‌ی شهید به خود می‌گیرد و اشک حسرت می‌ریزد و از طفلکی بودنش سوز و گداز می‌کند و جوری به برنده نگاه می‌کند که یعنی "من در این شرایط بازندگی، تو چه‌طور می‌توانی شاد باشی؟". یعنی که درخشش برنده را ازش می‌گیرد (!!?stealing the thunder) و رقابت را به دهان همه زهر مار می‌کند. اوهوم، بعضی‌ها جدن باید بازنده بودن را یاد بگیرند. 

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۰

در رثای گودر

آدمی‌زاد اگر از گونه‌ی هوموسپینس باشد، یعنی همین جانور دو پا و دو دست و بدون دمی که می‌بینید، و قورباغه‌ی شاد دهان گشاد سبز ساکن بر برگ نیلوفری روی مردابی و در حال پشه خوردن نباشد، این آدمی‌زاد غیر قورباغه، حتمن در زنگانی‌اش روزهای خوب و روزهای بدی خواهد داشت. و منظورم این روزهایی نیست که یک اتفاق بدی برای آدم بیفتد یا اتفاقات خوبی احیانن. صرفن روزهایی که آدمی‌زاد گشاد وارانه و بی این‌که به دنبال دلیل موجهی بگردد، غصه‌اش است و کرم خود‌آزاری دارد. و حتا اگر موجود بدخیمی باشید مثل من، حتا دقیقه‌های خوب و بد دارید. حتا در حین این یادداشتی که دارید این‌جا می‌نویسید و همین یک پاراگرافش هنوز تمام نشده، دارید به خودتان می‌گویید، وا! این چیز-شرها چیه که می‌نویسی؟ 
یک روزگاری بود که اگر یک عصر چندش بارانی پاییز بود و خروارها درس بود و نه حتا به قدر کان مگسی حوصله و روان سالم،  و به هر کسی زنگ می‌زدی، یکی توی کافه با رفقایش و یکی توی جشن تولد و یکی دیگر با دوست‌پسرش در حال قدم زدن رمانتیک در زیر باران بود، و احدی برای ننه من‌ غریبم بازی و خودزنی تو تره‌ای خرد نمی‌کرد، در عوضش گودری بود همیشه پا برجا و استوار. گودری که هزار تا آدم داشت با دردهای مشترک و غیرمشترک. دردهای غیرمشترکش حتا آدم را به "اوه" وا می‌داشت و خودزنی را تخفیف می‌داد. برای این‌که ریا نشود، باید بگویم که یک برهه‌ای از زمان هم بود که من در مورد همین گودر حرف‌های خوبی نزدم و عینهو این آقای آخرالزمان، غیبت پشت غیبت کردم و از گودر روی‌ گرداندم. اما همیشه حس این بود که یک جایی از دنیا، گودری هست که آدم‌های جالب و متنوع دارد، عکس‌های زیبا دارد، کسخل‌های روان‌پریش نازنین دارد و یک اسمی هم به نام من درش وجود دارد. 
خلاصه‌اش این‌که، همین چند هفته پیش که بعد از یکی از غیبت‌های صغرایم، خواستم که به گودر پناه ببرم، دیدم که جا تر و گودر نیست. یعنی گودر خودش بود، اما آدم‌هایش نبودند. احساس منحوس مدرسه‌ی خالی نیم ساعت بعد از زنگ خونه را داشت. آن وقت بود که احساس آقایان اصحاب کهف و سگشان را درک کردم. من دو هفته گودر نرفتم و گودر نیست و نابود شد. 
امروز بسیار نیاز دارم به کنج گودرم و گودر نیست و کنجی ندارد. متاسفانه در این زندگی‌ام،‌ قورباغه‌ی چاق دهان گشادی هم نیستم. در زندگی قبلی‌ام برگ چنار بوده‌ام و الان دارم تقاصش را پس می‌دهم. (من در زندگی قبل از برگ چنارم، راسکولنیکُف بوده‌ام. می‌دانستید؟). مطمئنم که در زندگی بعدی‌ام آمیب عامل اسهال خونی خواهم بود و این اهمیتی ندارد. چیزی که اهمیت دارد این است که آقای گوگل، ازت متنفرم که گودر را از ما گرفتی. ازت متنفرم که سر چشم و هم‌چشمی با فیس‌بوق، این خوشی‌ کوچک زندگانی‌مان را بلعیدی، انگار نه انگار که ما داشتیم آن‌جا زندگی می‌کردیم. از پلاس‌ هم بیزارم حالا که این‌طور شد. 
آه، هر گل که بیش‌تر به چمن می‌دهد صفا/ گلچین روزگار امانش نمی‌دهد

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۰

بهشت به روایت سال چلو دو

       یک بار هم بود حدود سال چلو دو که من کلاس دوم بودم. لابد حدود آبان ماه باید بوده باشد که مامانم کاپشن سبز را از بالای کمد درآورد و داد دستم که برای اولین بار آن سال بپوشم. کاپشن را سال قبلش بابا برایم از ایتالیا آورده بود. بعد از یک سال، هنوز هم برایم بزرگ بود ولی معرکه بود. دو تا جیب بزرگ وحشیانه داشت که دست من تا نزدیک آرنج تویش فرو می‌رفت و چنان گرم بود که گاهی آدم تویش کلافه می‌شد. یک کلاه پشمی‌طور داشت که با زیپ جدا می‌شد و یک کلاه بارانی نازک هم داشت که هر وقت باران نبود، می‌شد توی یک جیب کوچولویی پشت یقه پنهانش کرد. همه‌ی این‌ها به کنار، این کاپشنم یک جیب مخفی با شکوه تویش داشت. زیپ و دکمه‌های کاپشن را که  باز می‌کردی، یک جیب مخفی توی ور سمت چپ بود که به من حس مامور مخفی بودن و خیلی مرموز بودن می‌داد و همیشه پول تو جیبی‌ام را در آن می‌گذاشتم. پول توجیبی‌ام هفته‌ای صد تومن بود که سال چلو دو برای بچه‌ی هفت ساله، کاملن رضایت‌بخش بود. با صد تومن می‌شد در هفته یک دانه بیسکوییت مادر و دو تا یخمک یا بستنی زمستانی (بسته به فصل) خرید. عالی بود. آدمی که می‌توانست در هفته دو تا یخمک بخورد، دیگر چه چیزی از زندگی می‌خواست؟
     خلاصه که کاپشن را که تا نزدیک زانویم می‌رسید و آستینش آن‌قدر بزرگ بود که بالای کش سر آستین،چین می‌خورد را پوشیده بودم و برخلاف اصرار مامان بر حالا دیگه اونقدام سرد نبودن هوا، کلاهش را روی سرم گذاشته بودم که از بالای سر، روی ابروهایم می‌افتاد. خوش و خرم، عیش فصل سرما را می‌کردم. قبل از شروع صف صبح‌گاه بود که من اول صف کلاس دومی‌ها، پاهایم را تا مرز جر خوردن باز کرده بودم و برای شیرین و مهشید و پریسا و گیتی و نرگس و آذین و نیلوفر و هفت-هشت نفر دیگر، سر صف جا گرفته بودم و در همان حال، با جیب‌های کاپشنم ور می‌رفتم. هی دستم را تا جایی که ممکن بود توی جیب‌ها فرو می‌کردم و از غرور لب‌ریز می‌شدم. به جیب مخفی که رسیم، دستم را توی جیب که فرو کردم، یک تکه کاغذ تا شده رفت توی مشتم. گرفتم و کشیدمش بیرون. دو تا اسکناس دویست تومنی تا شده توی هم بود. کاملن برایم واضح بود که معجزه‌ی فصل زمستان است. بچه‌ها دانه دانه رسیدند و من بالاخره توانستم پاهایم را ببندم و چهارصد تومنم را به شیرین و پریسا که دوست‌های صمیمی‌ام بودند، نشان دهم. من و شیرین شروع کردیم به نقشه کشیدن برای یافتن بهترین راه خرج کردن پول. اما پریسا شروع کرد به نفوس بد زدن که شاید پول برای مامانم باشد و بعدا دنبالش بگردد. و اصرار به این‌که نباید پول را خرج کنیم. ازش خواستیم که یا با ما در نقشه کشیدن همراه شود و یا دهانش را ببندد. او هم قهر کرد و رفت ته صف ایستاد. این پریسا بچه‌ی ننری بود که همیشه می‌خواست عیش ما را مکدر کند و یک بار هم که من و شیرین باهاش قهر بودیم، مامانش را برایمان آورد و ما مجبور شدیم باهاش آشتی کنیم.
       سر صف ایستاده بودیم و در حالی که توی بلندگو قرآن پخش می‌شد، ما یک‌ریز حرف می‌زدیم و چنان هیجان زده بودیم که حتا وقتی خانوم ناظم برای دیدن "دستمال، لیوان، ناخن" آمد، هنوز داشتیم حرف می‌زدیم و همین باعث شد که خانوم ناظم دعوایمان کند و دل پریسا خنک شود.
      تا ظهر همین جریان ادامه داشت. در زنگ‌های تفریح و سر همه‌ی کلاس‌ها، من و شیرین نقشه کشیدیم. پریسا هم گاهی نفوس بد زد و گاهی هم در نقشه کشیدن به ما کمک کرد. آن روز، خانوم مجبور شد هر ده دقیقه یک‌بار ما را ساکت کند. ما سه تا بچه‌‌ با چهارصد تومن پول بودیم که از فرط هیجان، رام نشدنی بودیم.
      با وجود تمام نقشه‌هایی که برای پولم کشیده بودیم، آن روز مامان شیرین آمد سراغش و در کمال تاسف، من و پریسا مجبور شدیم بدون شیرین برای خرج کردن پول برویم. توی راه، باز هم پریسا به تضعیف روحیه‌ پرداخت و من خیلی جدی بهش گفتم که خفه شود تا با پولم برایش یک دانه بستنی زمستانی بخرم. او خفه شد و ما رفتیم و دو تا بستنی زمستانی خریدیم و خوردیم. بعد از آن‌جایی که من از کودکی، فتیش لوازم‌التحریر داشتم، به مغازه‌ی لوازم‌التحریری رفتیم. آن زمان، لوازم‌التحریری که بابا و مامان من برایم می‌خریدند، باید چیزهای ساده می‌بود چون بابایم اعتقاد داشت که ممکن است بچه‌هایی نتوانند لوازم‌التحریر فانتزی بخرند و این باعث شود غصه بخورند. درست مثل موز که نباید می‌بردیم مدرسه چون موز میوه‌ی فانتزی بود. در نتیجه من همیشه فقط دفترهای بدریخت "سازمان تهیه و توزیع کالا" داشتم که روی جلدشان یک آقای معلم پیکسلی بدترکیب بود و کنار کاغذهای‌شان را باید هر روز با مشقت فراوان، خودمان خط کشی می‌کردیم. مداد سوسمار نشان و تراش استدلر و جوهر پاک‌کن دو رنگ ساده هم بقیه‌ي وسایلم بود. اما آن روز، روز من بود. من چهارصد تومن پول داشتم که البته هشتاد تومنش را خرج بستنی زمستانی کرده بودم. یک مداد تراش مخزن‌‌دار خریدم که به شکل ساعت شنی بود و شن‌های واقعی داشت و بالایش هم از این بازی‌هایی داشت که باید ساچمه را از یک مسیری رد کنی. مداد تراش بسیار مجللی بود. یک پاک‌کن قرمز عطری و یک مداد سیاه و یک مداد قرمز فانتزی با عکس میکی‌موس هم خریدم و پولم تمام شد. پول را کاملن در راه بی‌چشم و رویانه و کیف‌ناکی خرج کرده بودم و از زندگی‌ام راضی بودم. بله، یک روزگاری بود که می‌شد با چهارصد تومن، همه‌ی غصه‌ی زندگی را فراموش کرد. 

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۰

Why so serious?!

      اتفاقی که می‌افتد و من مدتی است که می‌بینم این است که مردم واقعن قوای درک شوخی و کنایه و آیرونی را از دست داده‌اند. دارم این موضوع را در گودر و فیس‌بوک و توییتر و بقیه‌‌ی جاها می‌بینم. جریان همیشه این‌طور است که یک نفر حرف کنایه‌داری می‌زند تا به چیزی طعنه زده باشد یا آیرونی یک موضوع را نشان داده باشد. بعدش یک عده‌ای شوخی را می‌گیرند و خوششان می‌آید از زیرکی طرف و موضوع را پخش می‌کنند. یا با ریتوییت کردن یا با شر کردن. حالا  این‌جاست که ماجرا از سطح مخاطب باهوش جلوتر می‌رود و به مخاطب عام می‌رسد. مخاطب عام هم که به شکل فجیعی از تشخیص شوخی از جدی عاجز است، همه‌ی ماجرا را جدی می‌گیرد و شروع می‌کند  به نظر کارشناسی دادن روی شوخی. این‌جا احوالات شوخنده‌ی اول مثل آن بابایی است که آن جوکی را تعریف می‌کند که سه نفر دهن‌شان کج بود و نمی‌توانستند شمع را  مستقیم فوت کنند، نفر چهارم که دهنش درست بود، آمد و با تف زدن خاموشش کرد. بعد شنونده‌ی جوک شروع می‌کند با نگرانی زیاد و به جد بحث می‌کند که چرا آن سه تای اولی عقل‌شان نرسیده بود که از تف استفاده کنند. بعد هی شما می‌گویید که باباجان، جوک بود. طرف باز می‌گوید خب باشد، دلیل نمی‌شود که سه نفر عقل‌شان نرسد. هی شما می‌گویید باباجان، سه نفر گه خوردند، بکش بیرون. و پر واضح است که هیچ چیزی از هیچ چیزی بیرون کشیده نمی‌شود. این‌جاست که قیافه‌ی شما که گوینده‌ی جوک هستید، چنین چیزی است:

     شما هی تکرار می‌کنید که "'گه خوردم جوک گفتم. دست از سرم بردارید." و به جان عزیزتان قسم که همیشه یک کسی پیدا می‌شود که  از منابع مستند و ویکیپدیا و لغت‌نامه‌ی دهخدا برایتان دلیل و مدرک بیاورد که چرا و به چه دلیل، جوک یا شوخی شما دارای اعتبار نیست. 

     می‌خواهید مثال بیاورم؟ 
     حدود دو یا سه ماه پیش بود که بعد از تیراندازی و کشتن هشتاد-نود نفر در نروژ، شبکه‌ی خبری فاکس، موضوع را به یک گروه مسلمان نسبت داد و البته بعدترش معلوم شد که چنین چیزی نبوده و تکذیب شد. همان وقت، یک دختر الجزیره‌ای در توییتر، یک هشتگ به راه انداخت با عنوان BlameTheMuslims# و شروع کردن به فرستادن توییت‌هایی مانند "توی یخچال چیزی برای خوردن ندارید؟ Blame the muslims!" یا "با وجود رژیم‌‌های غذایی سخت،  هنوز هم چاق هستید؟ Blame the muslims!" و چنین چیزهایی. خب کار بسیار هوشمندانه‌ای بود و طعنه‌ی سنگینی به رسانه‌ها می‌زد. اما کار به کجا کشیده شد؟ درست بعد از این‌که این هشتگ به یک ترندینگ تاپیک (موضوع رایج) در توییتر تبدیل شد، داد و فریاد مردم بلند شد که "آهای، فغان از این نژاد پرستی! هوار و شیون که این چه دنیای گندی است که درش زندگی می‌کنیم! اوهوی، بریزیم و توییتر را فلان کنیم.". از توییت‌های مرتبط، روی هم رفته، شاید کم‌تر از یک درصد مردم، شوخی را گرفته بودند و داشتند بازی را ادامه‌ می‌دادند. 
     مورد بعدی که یادم است، همین چند هفته پیش بود که آقای جیم کری، یک ویدیویی درست کرده بود و در آن با زبان شوخی و بازی با زاویه‌ی دوربین و لحن طنز، به خانم اما استون ابراز عشق می‌کرد. (ویدیو را ببینید تا بدانید درباره‌ی چی صحبت می‌کنم.) چه شد؟ جیم کری متهم شد به چندش و کریپی بودن و منحرف بودن و این‌ها. و موجود خوش‌مزه‌ای که جیم کری باشد، تا چند روز، آخر هر توییتش یک پرانتز باز می‌کرد و توضیح می‌داد که "این توییت دارای لحن طنز، با چاشنی کنایه است." یا "این توییت، برای بیان آیرونی و به زبان مسخره بیان شده". 
      مثال‌های داخلی هم دارم. مثلن این‌ موضوع و این یکی. ماجرای اول که شرح سر خود است. ماجرای دوم این‌طور شد که ملت راه افتادند دلایل پزشکی و تکامل‌شناسی برای نویسنده‌ آوردند که چرا حرفش اعتبار ندارد! باباجان، فانتزی است. قصه است. یک حرف‌هایی است که زده می شود و به هیچ چیز دیگری هم ربط ندارد. چرا برای همه چیز نیاز به توضیح هست؟
      بارها پیش آمده که در فیس‌بوک استاتوس گذاشته‌ام و با موضوعی شوخی کرده‌ام و آخرش هم برای تاکید بر جدی نبودن جریان، یک "دو نخطه دی" چسبانده‌ام تنگش. دوستان آمده‌اند کامنت گذاشته‌اند که "اوووه! چرا این حرف را می‌زنی؟ این حرفت به فلان و بهمان دلیل، درست نیست!" همین الان مرا بکشید!

پی نوشت: یادم آمد که باید این‌جا یادآوری کنم که این موضوع هیچ ارتباطی به شوخی‌های قومیتی و جنسیتی یا شوخی با ظاهر آدم‌ها، ندارد. جوک برای ترک‌ها گفتن و مردم را لر یا دهاتی خطاب کردن و از همه نفرت‌انگیز‌تر، شوخی‌های جنسیتی، فقط باعث دامن زدن به اشکالات زبانی-فرهنگی است و قابل توجیه نیست. وقتی کسی از این موارد اظهار بیرازی می‌کند، ربطی به نگرفتن شوخی ندارد. صرف شوخی با چنین موضوعاتی، نفرت‌انگیز است.

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۰

آه ای ده سالگی، اوه!

       بچه بودن خیلی خوبه. این حرف تکراری رو برای این می‌زنم که انگار خیلیا نمی‌دوننش. دیدم که می‌گم.
       پسر عموی ده ساله‌ی من، از من می‌پرسه که چند سالمه و وقتی من می‌گم بیست و یک، با چشای گرد شده تکرار می‌کنه "بیست و یک! اووووووئه!" و این کارو از روی کرمش انجام می‌ده و بعد هارهار می‌خنده و من احساس پیری می‌کنم.  
       همون پسر عمو، از شیر متنفره. اما هر روز دو لیوان شیر می‌خوره تا زودتر بزرگ شه. در واقعن کاری که می‌کنه اینه که یه لیوان آب آماده می‌ذاره جلو دستش. با یه دستش لیوان شیر رو می‌گیره، با دو تا انگشت اون یکی دستش، دماغشو می‌گیره محکم فشار می‌ده، جوری که روی ناخناش سفید می‌شه. بعد شیرو یک نفس سر می‌کشه. موقع خوردن شیره، چشاشم محکم فشار می‌ره روی هم و قیافه‌ش می‌ره تو هم ، انگاری الانه که استفراغ کنه. بعد که لیوان خالی شد، تندی زبونشو میاره بیرون و تند تند نفس می‌کشه، هول‌هولکی لیوان آبو بر می‌داره و همه‌شو می‌خوره. بعد می‌ره سراغ بازیش یا تست زدنش. آخه توی روزگار گهی زندگی می‌کنیم که بچه‌ی ده ساله باید روزی صد تا تست بزنه تا سال بعد در ردیف "تیزهوشان" قرار بگیره و لابد از "خنگولان" تمیز داده بشه و برای هفت سال بعدش احساس کنه که پخ خاصی هست و از جای خاصی از فیل پایین افتاده. بله. من با سمپاد و تئوری آموزشیش بدم و شما مختارید که فکر کنید که این همه به این دلیله که خودم غیرسمپادی و عقده‌ای هستم. به هر حال، پسر عموی من این همه سختی می‌کشه که زودتر بزرگ شه. آخه خیال می‌کنه که لابد آدم بزرگ بودن چیز جالبیه در حالی که بچه بودن خیلی جالب‌تره. نه که واقعن جالب‌ باشه ها، قیاس دارم می‌کنم. آخه وقتی که آدم بچه‌س، به وضوح می‌بینه که موجود ناتوان و ناچار و طفلکی‌ایه، اما فک می‌کنه که حالا ایدز که نیست، حتمن بزرگ که بشم خوب می‌شم، خیلی قدرت‌مند و مطمئن و محکم می‌شم. بعد دیگه این‌که آدم وقتی بچه‌س، یه عالمه چیز تو دنیا هست که ازشون سر در نمیاره، یه عالمه کلمه هست که معنی‌شونو نمی‌فهمه، یه عالمه از رفتارای آدما هست که پاک آدمو مات و مبهوت می‌ذاره. اما بچه فک می‌کنه که مشکل از این‌جاس که خودش بچه‌س. خیالشه که آدم بزرگا این‌همه تو زندگی‌شون گنگ و مات و احمق نیستن که. ناگفته واضحه که هستیم. یه چیز بد دیگه‌شم اینه که آدم تو بچگی وقتی از بچه‌های اطرافش کارای مسخره و ابلهانه می‌بینه، وقتی می‌بینه که چقد احمقن و چقد بی‌منطق، خیال می‌کنه که خب بچه‌ن، حتمن وقتی بزرگ بشن درست می‌شن. اما نمی‌شن. روزگار شاهده که نمی‌شن، نشده‌ن. یه چیزای کوچیک بی اهمیتی هم توی زندگی هست که آدم هیچ‌وقت نمی‌فهمه. مثلن همین کلمه‌ی "مضافتی". امروز عارفه پرسید تو می‌دونی مضافتی یعنی چی؟ دیدم نمی‌دونم. یعنی این از اون کلمه‌های بوده که همیشه فک کردم بالاخره یه روزی معنی‌شو می‌فهمم. وقتی بزرگ‌تر شم حتمن تو کلمه و ترکیبای کتاب فارسی می‌خونیمش. هیچ‌وقت دغدغه‌م نبوده. امروز فهمیدم که الان بیست و یه سالمه و خیلی وقته که کلمه و ترکیب نداریم و هر روز یه چیزای می‌خورم که رو بسته‌ش نوشته "رطب مضافتی" اما هنوزم بلد نیستم که مضافتی یعنی چی. لابد از ضیافت میاد یا از مضاف. مث مضاف الیه. چه فرقی می‌کنه؟ 
        یه چیز دیگه‌ئم که هیشوخ یاد نگرفتم اینه که آدم به کسی که مریضه یا عصبانیه یا غصه‌داره یا عزاداره یا بدبخته یا لوزره، چی باید بگه؟ که همه چی خوب می‌شه؟ یعنی یه دروغ کلیشه‌ای؟ یه مدت تلاش کردم تو این موقعیتا یه حرف واقعی بزنم، یه چیزی که تو اون موقع احساس می‌کردم و یا خودم تجربه‌شو داشتم. آخه می‌دونید، من نیم مثقال تجربه دارم. چیزی که از آب در اومد یه مشت جمله‌ و عبارت بی‌احساس مزخرف بود. شاید به این دلیل که من بی‌احساس و مزخرفم. یعنی مطمئنم که چیزایی که من گفتم واقعن حال طرفو خوب‌تر نکرد. از قیافه‌شون معلوم بود که خوب‌تر نشدن. این‌جوریاس که من الان وقتی می‌ریم عیادت مریض؛ یا مجلس ختم یا وقتی نشستم جلوی یه آدم غصه‌دار، خیلی آکوارد و سیخ می‌شینم و با چشام گلای قالی رو دمبال می‌کنم. یا انگشتای پامو با یه الگوهای خاصی توی کفشم تکون تکون می‌دم. بعد دیگه کافیه طرف بغض کنه یا گریه کنه. حس می‌کنم که باید قد مورچه شم و وسط پرزای فرش یا بین چمنا قایم شم. اما خب هرچی تمرکز می‌کنم، نمی تونم مورچه شم. آخه توی هاگوارتز استاد تغییر شکل‌مون خوب نبود. خلاصه که لطفن منو تو این موقعیت قرار ندید. چیزی هم که می‌خوام از شماهایی که بیست و دو سال یا بیست و پنج سال یه سی و پنج سالتونه (اووووووئه. هارهارهار) بپرسم اینه که آیا این وضع با بزرگ‌تر شدن آدم، خوب می‌شه؟ 
         البته بزرگ بودن یه خوبی هم داره ها. این‌که آدم رو حساب گندگی هیکلش یا نمی‌دونم چی، همچین قشنگ وایمیسه و در مورد چیزا نظر می‌ده. خودشو می‌ذاره توی یه دسته بندی، واسه خودش یه تعریف پیدا می‌کنه و در مورد هرچی که با تعریفش سازگار نباشه ، بسیار شخمی‌وار نظر می‌ده و احساس می‌کنه که کان فلک رو پاره کرده با این‌همه روشنانگی. در حالی که آدم وقتی بچه‌س خیلی از این بابت تنهاست و با هر اتفاقی، اطمینانش به خودش سست می‌شه. البته که آدم بزرگ هم شبش می‌ره یه کنجی می‌شینه و وقتی که هیشکی نگاش نمی‌کنه، یادش میاد که خبر خاصی هم نیست و چقد بی‌اطمینان و نازک و نادون و گنگه. اما یه کسایی هم هستن که در هر لحظه اصولن احساس می‌کنن که "اوه، این وصله‌ها به من نجسبید. من خیلی دانا بود. من پر از دانش و عرزش بود. من همه‌ی شما را کُشت، به سیخ کشید، خورد." من حرفی با این گروه آخر ندارم. 

پنجشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۰

چندش

همین دیروز صبح توی حمام بود که کشتمش
سیاه و فرز بود با دست و پای بلورین
از زیر پایه‌ی سینک دوید بیرون
آب گرفتم تو سرش که شاید عقل تو کله‌ش بیاد و برگرده بره خونه‌شون
خنگ نادون راه افتاد اومد طرف من
بش گفتم ببین، می‌دونم حالیت نیست داری چی‌کار می‌کنی
نمی‌خوام بت آسیبی برسونم
آخه حتا شاخکای بیل‌بیلی ترسناک نداری
روی بال‌هاتم رگه‌های چندش‌ نداری
ریز و طفلکی‌ای
گمون نمی‌کنم حتا بتونی پرواز کنی و بیای بشینی روی شونه‌ی من تا من زهره ترک شم و جیغ بزنم و همین‌جوری لخت بپرم بیرون از حموم
بش گفتم درسته که زشتی ولی دست خودت که نیست
اینو مراقب بودم با یه لحنی نگم که بش بربخوره
گفتم از چشات معلومه که نیومدی که منو بترسونی
حالا نه که من از اون‌جا چشاشو دیده‌باشم ها، نه
آخه من که با عینک نمی‌رم حموم و چشامم خیلی ضعیفه
اما از شاخکاش معلوم بود چشاش چه‌جوریه
آخه می‌دونید که
سوسکا شاخکاشون نشونه‌ی مردم‌آزاری‌شونه
هرچی شاخک درازتر و هرچی شاخکاشونو تندتندتر و بیل‌بیلی‌تر تکون بدن
یعنی کرم دارن
یعنی اصلن قصدشون خیر نیست
خلاصه که خنگ خدا راه افتاد طرف من
شوخی کثیفی با من کرد
سعی کرد بیاد توی دمپاییم
می‌فهمید؟ دمپایی من!
آخه همه‌ می‌دونن که من دمپایی توی پامو با کسی به اشتراک نمی‌ذارم
همون‌طور که همه‌ می‌دونن که جویی خوراکیاشو با کسی شریک نمی‌شه
مجبورم شدم
می‌فهمید؟ مجبور شدم لهش کنم
یه صدا داد "چیییرخ" یا "چخخخخ" یا فقط "خخخخخ"
شد یه لکه کف حموم و یه لکه کف دمپایی
این چیزی بود که ازش باقی موند
روحشم لابد بال‌بال زنان رفت بالا
از توی سقف رد شد
رفت توی حمام طبقه دوم و از توی سقف اونام رد شد
بعد رفت طبقه سوم و چارم رو هم همین‌جوری رد کرد
بعد به آسمون پیوست
حالا از اون موقع هی می‌بینمش که از گوشه‌ی چشمم رد می‌شه
از روی کانتر آشپزخونه
از گوشه‌ی دیوار
از وسط ظرفای توی کابینت
بعد تندی برمی‌گردم می‌بینم هیچی اون‌جا نیست
هیشکی نیست
دیشبم تا صب خوابشو دیدم
به شکل یه کیوپید که می‌خواد با تیرکمونش منو بزنه
می‌خواد تیر سوسکی بزنه توی چشمم
گمونم روحش برگشته تا ازم انتقام بگیره
تا منو سوسک نکنه دست بردار نیست

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۰

نوشتن به مثابه‌ زاییدن همراه با درد و خون‌ریزی

         این روزها گویا سال‌گرد ده ساله شدن وبلاگستان فارسی است. وبلاگ‌نویس‌های قدیمی سرزمین وبلاگستان فارسی دارند می‌نویسند از گذشته‌های وبلاگستان و از شروع خودشان و از وبلاگ‌های محبوب‌شان. یک روزی هم بشود که تولد بیست‌سالگی وبلاگستان باشد و من مثلن یک کسی باشم که واقعن یک خروار خاطره دارد از این وبلاگستان. سی و یک سالم است و دارم برای آن‌هایی می‌نویسم که هم‌سن خود این وبلاگستان هستند و من خیلی پیروار نشسته‌ام و تعریف می‌کنم از آن موقعی که من چهارده ساله بودم و در فروم جادوگران می‌نوشتم و این نوشتن‌هایم به هیچ‌جای هیچ‌کسی نبود. تا این‌که یک "انتخابات وزیر سحر و جادو" برگزار شد و ما کمپین حمایت از چوچانگ در برابر هاگرید داشتیم. من در حمایت از چوچانگ بود که یک چیزی نوشتم نیمه طنز و کاملن در نقش فرو رفته. ناگهان گل کردم. دو روز بعد که به فروم سر زدم، من دیگر آدم کاملن مطرحی بودم. این‌طوری بود که با چند تا از بچه‌های فروم جادوگران یک وبلاگی راه انداختیم که تویش درباره گروه‌های موزیک راک می‌نوشتیم و ما روزگار شاهد است که به قدر کله‌ی مورچه‌ای از موزیک راک حالی‌مان نبود. بعدترش که من پانزده‌ ساله بودم، یک وبلاگ طنزی راه انداختیم با پنج-شش نفر دیگر به نام "خزها". خزها عمر کوتاهی داشت و من حتا یادم نمی‌آید که اصلن چیزی نوشتم یا نه. این ماجرا گذشت و من در کل دوران دبیرستان، هیچ چیزی ننوشتم. و این هیچ چیزی که می‌گویم به معنای واقعن هیچ‌چیز است. یعنی که آآ، ناتینگ، زیرو، زیلش، هوچّی! اما این مدت بلاگ‌های زیادی را خواندم. جیره‌‌ی هفتگی من یک کارت اینترنت پنج ساعته بود که همیشه به دوشنبه نرسیده تهش درآمده بود و هر چهارشنبه من ناگهان به طور خود جوش، ظرف  می‌شستم و اتاقم را مرتب می‌کردم و به همه‌ی خانواده لبخند می‌زدم و تا پنج‌شنبه عصر، مقدمات درخواست کارت اینترنت اضافی برای آخر هفته‌ام را فراهم می‌کردم. وقتی که کارت دستم می‌رسید، یوزرنیم و پسورد را که وارد می‌کردم و آن‌ صدای آسمانی شماره‌گیری را که معلوم نبود از کجای کیس بیرون می‌آید می‌شنیدم، هیجان می‌گرفتم و قلبم تند می‌زد. با چند‌ بار ریفرش کردن، بالاخره پیج یاهو باز می‌شد. به ترتیب: یاهو میل، من و ام اس، خواب بزرگ، پیاده رو، سر هرمس، توکای مقدس، سایه و الیزه، اولد فشن و چندتای دیگر.
          اواخر سال سوم دبیرستان، اولین آونگ را در بلاگفا راه انداختم که از ذوق و حماقت‌ام، آدرس‌اش را به نصف فامیل و دوستانم دادم. افتضاحی به بار آمد. سال آخر دبیرستان، از طریق چلچراغ و خواب بزرگ بود که یک دنیای متفاوتی از وبلاگ‌ها و با یک سطح متفاوتی برایم باز شد. این همان دوره‌ای بود که من کنکوری، تازه وارد به جیمیل و فیس‌بوک، خیلی هیجان زده و فعال در فروم چلچراغ، وارد یک جای جدیدی از وبلاگستان شدم. یک خطه‌ی دیگری از وبلاگستان که آدم‌هایش گویا در عالم دیگری زندگی می‌کردند. این دوره‌ی جدید بلاگ‌خوانی‌ام با گودر ادامه پیدا کرد. دوره‌ی اول اعتیاد گودر و ان وبلاگ‌هایی که حریصانه سابسکرایب می‌کردم. سه روز پیش، قوزک پای چپ یک زرافه‌ی فیلان، آنالی، سی و پنج، بلوط، میرزا پیکوفسکی، برای خاطر کتاب‌ها و خیلی دیگر.
         با شروع ترم یک دانشگاه، وبلاگ کلاس راه افتاد و من یادداشت‌هایی در مایه‌ی محرمانه‌های چلچراغ، به طنز می‌نوشتم. اولش عالی بود. چشم من بسته بود و ان‌قدر با هیجان و دوستی از هم‌کلاسی‌هایم می‌نوشتم که پاک یادم رفته بود وجود آدم‌هایی را که در همان‌حال که تو را می‌بوسند، طناب دار تو را در ذهن‌شان می‌بافند و این‌ها. ترم دو بود که همین آدم‌ها، دانه دانه امدند و نوک زدند و چشمم را در آوردند. وبلاگ کلاس با کله زمین خورد.
         بعد از انتخابات 88 و موج فیلتراسیون وبلاگستان، عارفه و فاطمه را هم به گودر کشاندم و تا مدت‌ها، گودر حرف مشترک‌مان بود. آدم‌های گودر را با هم می‌شناختیم و درباره‌ی پست‌ها با هم بحث می‌کردیم. اما بعدترش این‌طوری شد که من جذب یک اکیپ از بلاگرهای قدیمی شدم و عارفه جذب یک اکیپ دیگر و فاطمه هم بیش‌تر به دنبال وبلاگ‌های مستقلی که گاهی هنوز حتا روی نقشه نبودند. من آونگ را به بلاگ‌اسپات منتقل کرده بودم و چند نفری آدرسش را داشتند. همین چند نفر باعث می‌شدند که کل وبلاگ مجموعه‌ای از سانسورهای گنده باشد و فقط همین. سعی می‌کردم بنویسم اما عاجز بودم. هیچ بلد نبودم و وبلاگی که خودم  می‌نوشتم، در مقابل وبلاگ‌هایی که می‌خواندم، حکم آواهای گنگ و ناقص و احمقانه‌ای را داشت. همین خیلی اذیتم می‌کرد. افتان و خیزان این وبلاگ را راه می‌بردم و بسیار می‌خواندم. سلیقه‌ام روز به روز عوض می‌شد اما سرهرمس، سه روز پیش، پیاده‌رو، الیزه و چندتای دیگر برایم بت بودند. نوشته‌هایی که گویا از جایی دیگر که آدم‌هایش در مسیر تکامل، چند حلقه از ما جلوترند، روی هوا می‌رفتند. سعی می‌کردم سبک نوشتن هرکدام را توی یکی از پست‌هایم تمرین کنم، نتایج فاجعه‌بار بود. از زندگی خودم افتاده بودم و زندگی دیگران را زندگی می‌کردم. از گودر آمدم بیرون و نفس‌های این وبلاگ به شماره افتاد.
       یک سالی خیلی فیلم دیدم و کتاب خواندم و کم‌تر وبلاگ. اوضاع مغزی‌ام بهتر شده‌ بود. کمی مرتب‌تر، تکلیفم با تفکراتم و نوع نوشتن‌ام کمی روشن‌تر. بلاگرهای محبوبم را در فیس‌بوک پیدا کرده بودم و دیده بودم که چه‌قدر همه‌شان آدم زمینی هستند و شاخ و دم خاصی هم ندارند. وقتی دوباره برگشتم به گودر، کسرا را با در قند قزل آلا و مونولوگ، بهناز میم و شادی و لنگ‌دراز را پیدا کردم  که نویسنده‌های قابلی بودند. من هم دیگر نظرم به وبلاگم، جایی برای جلب نظرها نبود. می‌دانستم که خوانده نمی‌شوم و باهاش کنار آمده بودم. وبلاگ را می‌نوشتم چون باید یک جایی حرف می‌زدم و تمرین نوشتن خوبی هم بود. اما جرات پابلیش نداشتم. از هر ده تا نوشته، یکی‌اش پابلیش می‌شد و آن هم چون موقع نوشتن‌اش خیلی هیجان‌زده بودم. همین است که آرشیو این وبلاگ شبیه تفاله‌های ذهنی یک بیمار دو قطبی است.
       امسال تابستان می‌خواستم بنویسم. واقعن و عمیقن. می‌خواستم که سانسور را روی خودم کم کنم. مخاطب‌های جاجو را به تخمم نگیرم. به این صلح برسم که آدمی‌زاد در زندگی‌اش نمی‌تواند همه را راضی نگه دارد. به این صلح رسیدم (خب، تقریبن). حالا مشکل‌ام چیز دیگری است. زیاد فکر کردن روی زندگی‌ و کم تجربه کردن. دارم رویش کار می‌کنم. روی لت گو کردن. یک پرفشکن دیگر. رهاتر زندگی کردن و نوشتن. تمرین سر به سنگ خوردن و آزار دیدن. باید بزرگ شوم.
       و هنوز نوشتن بلد نیستم. روی‌ هم رفته در همه‌ی این سال‌ها، بیش‌تر ازچهار دانه کامنت برای بلاگرهای مجبوبم نگذاشته‌ام.  نه در وبلاگ‌ها و نه در گودر. می‌دانستم که اگر کامنت بگذارم، روزی چند بار خواهم برگشت تا ببینم جوابی گرفته‌ام یا نه و اگر جوابی نگیرم یا بدتر، جواب سربالا و تشکر از خواندن وبلاگ بگیرم، بیش‌تر احساس غریبه‌گی و ناچیزی خواهم کرد. نمی‌خواستم که تا وقتی خودم چیز خوبی ازم درنیامده، کسی بشناسدم. نمی‌دانم چه انتظاری داشتم. که یک روزی نویسنده بیاید وبلاگم را بخواند و ناگهان کشفم کند و کمکم کند؟ لابد چنین چیزی از مغز ایده‌آلیست من بر می‌آید. الان دیگر این فانتزی‌ها را ندارم. می‌نویسم که نوشته باشم.
       آدم‌های زیادی نمی‌شناسم. هیچ تعامل وبلاگستانی ندارم. نه که کسی را نشناسم ها. خیلی زیاد هم می‌شناسم. اما مشکل این است که آن‌ها من را نمی‌شناسند و علاقه‌ای به تعامل با من ندارند که خب مشکل کوچکی نیست. گرچه که چنین تعاملی از فانتزی‌هایم است. در شهرستان و خارج از جریان همه‌چیز زندگی می‌کنم، چون‌که هزینه‌های زندگی در تهران به جیب‌مان نمی‌خورد. در کتاب خریدن و مصرف اینترنت باید صرفه جو باشم که به اقتصاد خانواده فشار وارد نشود. یک فانتزی سه ساله‌ی عکاسی حرفه‌ای هم دارم که از سه سال پیش تا الان منتظریم که آسمان سوراخ شود و یک پول "اضافه"ای بیندازد پایین تا من بتوانم دوربین عکاسی بخرم. متاسفانه تا این لحظه، آسمان هم‌چنان گشاد و یک‌پارچه نشسته آن بالا و صبح به صبح برایمان شیشکی در می‌کند.


خرده فکر: یک جایی از فیلم کاغذ بی خط بود که هدیه‌ تهرانی می‌گفت "می‌گن نوشتن مثل زاییدنه. هرکی این حرف رو زده حتمن مرد بوده. من دو تا شکم زاییدم و می‌گم نوشتن خیلی سخت‌تره." بله. من نزاییدم اما نوشتن واقعن نباید این‌قدر سخت‌ باشد که برای من هست. عنوان از همین‌جا آمده.

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۰

توهمات تاریک تاریک شبانه

ساعت دو و نوزده دقیقه است و توی اتاقم سه نفر دیگر هم خوابیده‌اند. خیر، فورسام نبوده. این‌ آدم‌ها مهمان‌هایمان هستند. فک و فامیل عموی مادرم که از خیلی سال قبل تا همین دیشب وجودش را به کل فراموش کرده بودم. امشب اما دو تا عروس و یک نوه‌ی این عمو پایین تختم خوابیده‌اند. نوه‌ی تخس از سر شب که رسید، از سر و کول خودمان و مبل‌‌ها و میزها و حتا کابینت‌هایمان بالا رفت و حرکات عجیبی ازش سر زد تا همه‌ را ذله کرد. حالا اما چنان یواش و نرمکی خوابیده که انگار اصطلاح لوس "فرشته‌ی کوچولو" را از روی همین بچه دزدیده‌اند. حالا هم با این چراغ ال‌ ای دی که از چشن چلچراغ دارم، باید یواشی تایپ کنم که صدای کلید‌های کیبورد، کسی را بیدار نکند. عینکم هم آن‌ سر اتاق جلوی‌ آینه است و دست‌رسی من بهش، نیازمند رد شدن من توی تاریکی از بین سه جفت دست و پا است که مثل میدان مین، هر جایی ممکن است پنهان شده باشند. یعنی که الان از فاصله‌ی بیست‌سانتی اسکرین دارم روایت می‌کنم. حتمن الان نور آبی که از پایین روی صورتم افتاده، شکلی مثل آدم‌های روی پوستر فیلم‌های ترسناک بهم داده.
با خواب سه ساعته‌ی دیشبم و این واقعیت که از سر ظهر آن‌قدر خمیازه کشیده‌ام (و دارم می‌کشم) که عنقریب فکم از جا در خواهد آمد، فکر می‌کردم که امشب بیهوش شوم اما انگار اعتیادم به شب، وخیم‌تر از چیزی از که فکر می‌کردم. خانه‌ که خاموش شد و چند تا صدای خرخر از این‌ور و آن‌ور بلند شد، مغز من هم عینهو بچه مگس هیجان‌زده، ویزویزو و مزاحم، شروع کرد به از این‌ور به آن‌ور پریدن. فکر کردم به میم که چه‌قدر همیشه توی همه‌چیز روی من را کم کرده و چه‌قدر که من زندگی سوراخ سوراخ ناقصی دارم. یادم آمد به این‌که چه همه وقت‌ها، یادم رفته که دارم به کدام مقصد می‌روم و سکان را چنان بی‌ربط چرخانده‌ام که وسط هزار جریان درهم و برهم دیگر گیر کرده‌ام. باز هم مغزم افسارم را گرفت و برد به همه‌ی جاهایی که در زندگی‌ام، برخلاف آن‌چه واقعیت بوده، خودم را به گشادگی زده‌ام و آدم‌هایم را به اعضا و جوارحم حواله داده‌ام. هرجا که لازم بوده که من دنبال‌ آدم‌ها بروم و حرکتی از خودم نشان بدهم، پهن و فراخ لم داده‌ام زیر آفتاب و به رویم نیاورده‌ام. هرجا هم که کسی یک قدم برداشته، من یا ده قدم پریده‌ام عقب یا این‌که قوز کرده‌ام و خرخر کرده‌ام و پنجه کشیده‌ام. فکر کردم به این تصور ابلهانه‌ که آدم‌ها اگر مرا تحسین می‌کنند یا بهم لبخند می‌زنند، ممکن است من واقعن جزء شپش سایزی از زندگی‌شان باشم. به این‌که چه خام و خنگ بوده‌ام (و هستم) که خیالم بوده که قوی بودن به معنی پوست‌کلفت بودن و مستقل بودن به معنی نیاز به هیچ‌کس نداشتن است. همین جمله‌ را مدتی‌ است دارم نشخوار می‌کنم. می‌فهممش اما درکش نمی‌کنم. به تعبیر آن دبیر ادبیات‌مان، برایم علم‌الیقین است اما عین‌الیقین نیست هنوز. پاک عاجز مانده‌ام ازش. می‌خواهم که درکش کنم و جذب سلول‌هایم شود. همین وسط امشب بود که یکهو دیدم چه‌قدر در جایی هستم و آدمی هستم که همیشه می‌خواسته‌ام نباشم. که چه‌ همه‌ی ترس‌ها و احتیاط‌ها را جذب کرده‌ام و از وحشت آسیب دیدن، خودم را توی هفت لایه عایق پیچیده‌ام. چه آدم معمولی و میان‌مایه‌ای بوده‌ام.
امشب در همین حالی که مثل دستمال‌کاغذی مچاله وسط تختم افتاده‌بودم و حتا عُرضه‌ی عرزدن هم نداشتم، حسودی‌ام شد به میم که می‌تواند وسط استیصال، نصف شب با منی که دو بار بیش‌تر ندیده صحبت کند. به آدمی که بلد است بدون به تته‌پته افتادن و لال‌ شدن، از زندگی‌اش و ازحس‌اش بگوید وقتی که احساس در قعر بودن می‌کند. من لال شده‌ام. دارم دهانم را از دست می‌دهم و زبانم تحلیل می‌رود. خنگ ایموشنالی که منم.
حالاساعت چهار و چهار دقیقه است و من احساس تهوع می‌کنم.

سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۰

تو رخت‌خوابش دمرو تا بوق سگ اوهو اوهو

ایک زمانی بود که من بر اساس دیده‌ها و شنیده‌ها و تجربیات خودم، خیال می‌کردم که اگر کسی بلاگش برای یک مدتی سوت و کور مانده، حتمن به این خاطر است که دارد زندگی حقیقی (در مقابل مجازی) شلوغ و سرگرم‌کننده‌ای را می‌گذراند، یعنی که به چس‌ناله کردن در فضای مجازی و سر روی شانه‌های وبلاگش گذاشتن احتیاج ندارد لابد. اما ثابت شده که همه‌ی نتیجه‌گیری‌های آدمی‌زاد از ساز و کار دنیا و آدم‌هایش همیشه، دیر یا زود به شیشکی می‌پیوندد (این خودش یک نتیجه‌گیری است که پارادوکس لوس "عادت کنیم که عادت نکنیم" واری را تداعی می‌کند و فیلان). پس این تابستان روزگار به من نشان داد که آدم گاهی خیلی هم دلش به چس‌ناله کردن نیاز دارد و زندگی‌اش هم هیچ هیجانی نیست، اما چون می‌داند چس‌ناله‌هایش از اعتبار کافی برخوردار نیستند، ترجیح می‌دهد مانند تکه خمیری به زندگی ادامه دهد. تکه خمیر در این‌جا به لحاظ شکل وارفته و توان مالیده‌ شدن و چسبیدن به سطوح به حال آدمی‌زاد تشبیه شده.
یک جایی بود از آن فیلم شخیص "کلوسر" که آقای جو لا به آقای کلایو اوِن می‌گوید "آخه کی دلش نمی‌خواد خوشحال باشه؟" بعد آقای کلایو اوِن جواب می‌دهد که "دیپرسیوها دلشون نمی‌خواد خوشحال باشن. چون اگه خوشحال باشن، اون‌وقت مجبورن از خونه برن بیرون و معاشرت کنن که این خودش می‌تونه بسیار هم دیپرس کننده باشه." یا یک چنین چیزی. حالا کار نداریم، می‌خواهم بگویم که چنین زندگانی‌ای دارم این روزها. شب تا صبح بیدار، صبح تا عصر خواب، عصر تا شب روی سطوح مالیده و وارفته و مشغول چس‌ناله‌های درونی بی‌اعتبار. چرا این برنامه‌ی زندگی را اختیار کرده‌ام؟ چون این برنامه‌ای است که دیپرسدها اختیار می‌کنند. چرا خودم را اصلاح نمی‌کنم؟ چون آن‌وقت مجبور خواهم بود در حقیقت فعالیتی انجام بدهم که آن فعالیت می‌تواند در جای خودش بسیار دیپرس‌کننده باشد. فکر می‌کنم چرخه‌ی معیوب دیپرشن دستتان آمد. در همین حال هر روز عصر که بیدار می‌شوم، یک فاز"نزدیک من نشید، من گاز می‌گیرم" طوری می‌گیرم و برای تشدید وخامت اوضاع، به خودم یادآوری می‌کنم من هیچ کاری نکرده‌ام و الان فقط 35 روز دیگر از تابستان باقی‌مانده، فقط 34 روز، 33 روز، 32 روز، یک ماه و بلاه بلاه بلاه. الان اگر بابایم این را بخواند حتمن خواهد گفت که این‌ها همه به این دلیل است که من جانوری "بِلا جو" هستم (belajoo، به بروجردی یعنی بلا جو، جوینده‌ی بلا، به موجودات مازوخیست لوس که برای ژست ننرانه گرفتن، به خود آسیب می‌زنند اطلاق می‌شود).
و اما پریروز صبحی بود که شبش اینترنت قطع بود و مجبور شدم سر شب، ساعت 2 بخوابم. این خواب به ها رفته‌ای بود که اولش با نیم ساعت کابوس دیدن شروع شدن و بقیه‌اش با بی‌خوابی وخیم ادامه یافت. ساعت حول و حوش 6 صبح توسط مامان از تخت‌خواب بیرون کشیده شدم تا به اسکیت‌سواری در خنکای دم صبح دعوت شوم. با توجه به احوال عمومی‌ام، به علاوه‌ی بی‌خوابی شب قبل و چشمان سرخ‌شده‌ام، بهشان گفتم که خودشان بروند و من حوصله ندارم و این‌که ترجیح می‌دهم خنکای صبح به جهنم برود و بعد دوباره ماسک "من گاز می‌گیرم" را به صورتم چسباندم و رفتم توی تختم ولو شدم. بعد فکر کردم که حالا بروم توی پیست به آویزان بودگی‌ام ادامه بدهم ضرر که ندارد. این شد که لباس پوشیدم و رفتیم پیست. مهرناز اسکیت پوشید و راه افتاد و من هرچه از آن‌ها اصرار، هی گاز گرفتم و به خرجم نرفت و همان‌جور منحوس، با چشم‌های دو کاسه خونم نشستم کنار پیست و به یک جای نامعلومی خیره شدم و در جواب تلاش‌های مامان برای باز کردن سر صحبت و سر حال آوردنم، با لفظ "هوم" جواب دادم و سعی کردم که به همه‌شان یادآوری کنم که هنوز هم سر ماجرای اسکیت ازشان دلخورم. خلاصه که موجود غیرممکنی بودم. البته به دو دلیل، بالاخره دامنم از دست برفت و یادم رفت که دارم قهر می‌باشم. یکی این‌که اصولن موجود کم حافظه‌ای هستم در زمینه‌ی قهر و این خیلی مسخره است چون یک لحظه قهرم و دارم سعی می‌کنم ترسناک باشم، یک لحظه بعد دارم با طرف آب‌نبات چوبی لیس می‌زنم و قاه قاه می‌خندم. دلیل دوم شکسته شدنم در پریروز صبح اما، همین هوای خنک لعنتی صبح بود که چنان فن-فاکینگ-تستیک بود که گمانم اگر آن‌روز، مجلس ختمم هم بود، از تماس هوای صبح به صورتم و ورودش به ریه‌های مرده‌ام، زنده می‌شدم. در نهایت ماجرا به اسکیت بازی بسیار نمایشی و هیجانی من ختم شد و هپیلی اِوِر افتر شدیم. هیوغ.
اما این‌ همه به این معنا نیست که الان دست از دیپرس بودگی برداشته‌ام و دارم زندگی سالم می‌کنم. پریروز، پریروز بود؛ دیروز، دیروز بود و امروز، امروز است و این‌ سه تا هیچ ربطی به هم ندارند (می‌دانم که خیلی هم ربط دارند اما الان عشقم کشیده که بگویم ندارند). پس: ماهی بزرگ هستم، نکبت‌ترین جانور تاریخ، از جایی در وسط ته مرداب گزارش می‌دهم. دینگ دونگ...

پ.ن: عنوان یادداشت از شعر "قصه‌ی مردی که لب نداشت" از شاملو

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۰

خیلی وقت است که دارم تلاش می‌کنم با مذهبی‌ها مشکل نداشته باشم. خیلی تلاش کرده‌ام که وقتی چادر روی سرشان یا ریش توی صورت‌شان را می‌بینم، به صورت انفجاری شروع نکنم به جاج کردن و مردم را گله‌بندی کردن و همه را با یک چوب زدن. هر روز بارها خودم را نیشگون می‌گیرم و به یادم می‌آورم که آدم‌ها حق دارند اعتقادات خودشان را داشته باشند، همان‌طور که من؛ و حق دارند تا وقتی کاری به کار من و اعتقاداتم ندارند، با من زندگی کنند و معشرت سالم داشته باشند و برعکس. در مورد خیلی از تفکرهای متفاوت، تقریبن توانسته‌ام آدم‌ها را جدای از طرز فکرشان، به شکل "آدم" ببینم و نه به شکل یک پکیج برچسب‌دار. اما در مورد مذهبی‌ها، همیشه کارم دشوار بوده. آن سه سال لعنتی دبیرستان شاهد هم با تمام متعلقات‌اش، انگار یک حس ستیز پرحرارتی در من به وجود آورده که هر بار ازش داغ می‌کنم و کف و خون بالا می‌آورم (حالا تقریبن). اما این چند روز واقعن ضربه ی ناجوری بود که هر چه در راستای "چادر و ریش به منزله‌ی شاخ و دم نیست" برای خودم پرورانده بودم، پاک نقش بر آب کرد. بله خب، من نصف وقت را یا سرم روی میز و خواب بودم، یا که از توی هندزفری سیزر سیسترز گوش می‌دادم و همه‌شان را به هیچ عضوی‌ام نمی‌گرفتم و تمام مکانیسم‌های دفاعی‌ام را به کار می‌بستم تا کفشم را در نیاورم و پرت نکنم توی صورت سخن‌ران (و البته بعد چنان شودم که دانید و هفتاد نسلم از دماغم بیرون بزند). و خب البته که وقتی برمی‌گشتیم به اتاق‌مان، بهشت‌گونه‌ای شلخته منتظرمان بود و شلدن می‌دیدیم و هرهر کنان و زرزر چرندگویان تا خود صبح می‌رفتیم. ولی بقیه‌اش به اندازه‌ای کافی بود که مثل جفت پا بپرد توی کاسه کوزه‌ی روشنانگی فکری لاغر من و الان من به این حالی باشم که حتا از به یاد آوردن و نوشتن‌اش هم مورمورم شود. خیلی حس بدی است که آدم با کسانی روبه‌رو شود که با دیدن آدم، توی ذهن‌شان جای خواب آدم توی جهنم‌شان را هم تصور کنند. آدم‌هایی که از نظرشان اگر به من تجاوز شود، حق‌ام است و بدتر این‌که از بیان این اعتقادشان ابایی هم ندارند. اصلن کول نیست که مجبور باشی برای بحث کردن باهاشان، هزار پله اعتقاداتت را پایین بکشی و وانمود کنی و باز هم متهم شوی. هیچ خوب نیست که آن‌ها همیشه حق نمودن تو را در ملاء عام و با افتخار داشته باشند (و بعدش هم بهشت به‌شان واجب شود)، اما تو مجبور باشی نه فقط تحمل‌شان کنی، که خودت را هم رنگ‌شان رنگ کنی. خب در این‌جا به مرحله‌ی "تف به این زندگی" رسیدیم و باید ولش کنیم تا دودمان‌ خودمان را به باد نداده‌ایم.
باید الان بگویم که ماجرا از چه قرار بود. از این قرار که ما سه تا رفته بودیم یک جایی به مدت یازده شبانه‌روز که چیزی بود شبیه "دوره‌ی فشرده‌ی درس دینی، چنان که نموده شوید و از آن بازگشتی نباشد. تادا... ضیافت فیلان". بله. این‌که ما آن‌جا چه‌کار می‌کردیم را هنوز خودمان هم نمی‌دانیم اما توجیه‌مان این است که برای فان‌اش رفته بودیم که البته بیش‌تر وقتی که برای فان برنامه‌ریزی کرده‌ بودیم، به خرخر یا بی‌خوابی دردناک گذشت. البت که همان مقادیر فان‌اش که بود، خوب بود و هیجانی. و باز هم البته که من نقل قول‌های شگفت‌انگیز از گونه‌هایی شگفت‌انگیزتر (که برخلاف تصور سابق من و تصور فعلی خیلی‌ها، هنوز منقرض نشده‌اند) توی جیبم جمع کردم و تا هزار و هانصد سال ته مانده‌ی این ده روز را در جمع‌های خانوادگی حرف برای زدن و به راه انداختن مکالمات دراز رو خواهم کرد.
جریان از این‌جایی شروع شد که شب اول، من را یک بی‌خوابی بی سابقه‌ای گرفت که تمام روز بعد، صحنه‌های آن فیلم اینسمنیای آقای نولان را جلوی چشمم رژه برد. اما از آن روز کذایی در این حد یادم است که یک آقای پیری بود که در عرض سه سوت و نصفی، آقای داروین و تکامل‌اش را توی کیسه کرد و درش را گره زد و انداخت همان‌جا که عمو زنجیرباف، زنجیر انداخت. در همان حین بود که من بحث آکوارد آدم و حوا را بین خودمان جاری کردم که به جواب‌های دوستان و عکس‌العمل‌های آکوارد در حد مرگ من انجامید. بعدترش هم حوادثی رخ داد که از بازگویی مفصل‌شان واقعن از حد بحرانی کشش اعصاب من بسیار بسیار بسیار فراتر است. می‌توانم خلاصه بگویم که یک آقایی بود که معتقد بود کتاب خواندن و فیلم دیدن شامل یک دسته کارهایی است به نام "تفکر حرام". بله اصلن گقتن ندارد دیگر، عبارت "تفکر حرام" کاملن گویای شدت فاجعه هست. بعدترش یک خانمی بود که معتقد بود که بنیاد خانواده به این است که زن‌ها بایستی به عنوان خدمت‌کار خانه، پرستار بچه و فاحشه، توسط شوهرهایشان استخدام شوند، چنان کنند که او می‌گوید و در ازایش پول بگیرند. لطفن حتا تحریکم نکنید که بحث راجع به این یکی را شروع کنم. به قولی، آن در اگر باز شود، دیگر بسته شدن‌اش دست من نیست ها! گفته باشم... بعدترترش یک خانم دیگری بود که معتقد بود دختر بچه‌ی ده ساله‌ای که بلوز و شلوار تنگ می‌پوشد، کاملن طبیعی و حق‌اش است که توسط مردان نرمال و شریف فامیل بهش تجاوز شود. این جمله‌‌ی اخر با تمام چیز و فیلان بودن‌اش، حقیقت محض است و این حرف زده شده و آن هم نه به عنوان شوخی یا طعنه. یک جایی آن وسط‌ها هم یک آقای جالبی بود که یک الگوریتم بسیار دقیق و حساب شده‌ای داشت از گناهان و عواقب‌شان. مثلن آیا شما می‌دانستید که دقیقن چه گناهانی باعث بیماری ام اس می‌شوند؟ یا این‌که اگر سرطان سینه دارید، علت‌اش کدام گناه است؟ این یک بحث واقعن جالب بود و موجبات شادی فراوانی برای من فراهم آورد. من با زبان ناقص‌ام نمی‌توانم برایتان ترسیم کنم که چه اوضاعی در این بحث‌ها جریان داست، جز این‌که ارجاع‌تان می‌دهم به سریال‌های ماه رمضان تا سطح کار دست‌تان بیاید. ژوهاهاهاها!
الان می‌دانم که این یادداشت چنان از هم متلاشی و درب و داغان است و هیچ حرفی نمی‌زند که خودم هم شرمم می‌آید پست‌اش کنم. ولی لااقل برای ثبت در تاریخ مجبورم. می‌فهمید؟

یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۰

می‌گویند آمنه بهرامی از اجرای حکم قصاص پرونده اسیدپاشی گذشت. بخشید.
نمی‌توانم این ماجرا را بفهمم. در مورد جریان آمنه بهرامی من هیچ‌وقت نتوانسته بودم منطقی قضاوت کنم. هر بار فکر کردن به این ماجرا چنان خشمگین‌ام می‌کرد که فقط شروع می‌کردم به فحش دادن. فحش دادن به مردهای پرمدعای حق به جانب، به خانواده‌هایی که پسرهای‌شان را چنین بار می‌آورند که جامعه را جولان‌گاه خواسته‌ها و تمایلات‌شان می‌دانند، به این فرهنگ نکبتی که جنس مذکر را چنان بالا می‌برد که به‌اش توهم اختیار مطلق می‌دهد و هزار تا چیز دیگر. حال‌ام تجسم واقعی خون‌ به جوش آمدن بود. جوری که نمی‌توانستم سر جای خودم بند شوم و واقعن بهش فکر کنم. مقدار دردی که این داستان با خودش داشت، آن‌قدر زیاد بود که قدرت هر نوع قضاوت منطقی را ازم می‌گرفت. نگفته واضح است که در نهایت خشم حس می‌کردم که حق "یارو" است که نه فقط چشم‌ها که کل هیکل‌اش را اسید بپاشند. تازه باز هم دلم خنک نمی‌شد.
امروز شنیدم که آمنه بهرامی از اجرای حکم قصاص گذشت. برای خودم هم عجیب بود که از این خبر احساس آرامش کردم. حتا نمی‌توانستم برای خودم توضیح دهم که چرا حس کردم اتفاق درست بالاخره افتاده. من مغزم آن‌قدر قوی نیست که بفهمم چرا شماهامی‌گویید اگر چهار تا از این‌ها را اعدام می‌کردند، بقیه حساب کار دست‌شان می‌آمد. در این لحظه تنها حس‌ام این است که کور کردن یک آدم با عنوان قصاص، همان‌قدر وحشیانه است که اسید پاشیدن با عنوان شکست عشقی و این حرف‌ها. من نمی‌توانم عمل غیر انسانی را با معیار برچسبی که رویش زده شده روا بدانم. گرچه کماکان فکر می‌کنم که آن "جانور" نباید بعد از این ماجرا آزاد شود. بماند که من چه مجازاتی را شایسته می‌دانم.
فقط خواستم از توی این بلاگ ناچیز نامرئی کوچولویم گفته باشم که جدای از این‌که به آمنه بهرامی افتخار می‌کنم، فکر می‌کنم هیچ‌وقت نمی‌توانستم جای او باشم و کاری که او کرد انجام دهم. کارش بزرگ‌تر از حد تصور بود.

شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۰

استفراغ! واقعن...

نوت به خود:
تجربه بهم تابت کرده که هر وقت حال خرابی دارم، معمولن فکر کردن بهش و ادای گشادها را در آوردن فقط باعث وسواس بیش‌ترم روی موضوع و خراب‌تر شدن حالم می‌شود. می‌گوید احوالات خراب آدمی‌زاد مثل سوء هاضمه است (احساس می‌کنم که باید این‌جا نقطه ویرگول بگذارم اما ونه‌گات گفته این کار را نکنم. نمی‌کنم!)، تا استفراغ نکنی حالت خوب نمی‌شود. می‌گویم اَییییییی! اما می‌دانم که راست می‌گوید.
این روزها حال بدی داشتم. اگر بخواهم از اول اولش تعریف کنم می‌شود آن‌جایی که باید در مورد من بدانید که من در مجموع آدم خود-کم-بین یا کم اعتماد به نفسی نیستم. در واقع راستش، در یک زمینه‌هایی ادعایم حتا کان فلک را پاره کرده! ولی چون متنفرم از کسی که بی مورد قربان صدقه‌ی خودش می‌رود، هی تلاش می‌کنم که بعضی وقت‌ها از خودم جدا شوم، بروم عقب و یک چشمم را ببندم و خودم را دقیق اندازه بزنم و ببینم در مقیاس دنیا کجا ایستاده‌ام. این که این کار اصلن چه‌قدر می‌تواند سودمند باشد خودم هم درش مفصل بحث دارم، اما فعلن بگذریم. خلاصه که به حساب خودم کاری نبوده که خواسته باشم اما نتوانسته باشم انجام دهم (به جز دراز-نشست و همین وبلاگ‌نویسی البته!). راستش بوده ها! ولی حتمن آن‌قدر برایم مهم نبوده که زیاد درگیرش شوم و ازش احساس شکست و ناتوانی خرد کننده‌ای بکنم، آن‌قدر که الان یادم نیست که بتوانم مثال بزنم. تا این‌جای کار نتیجه این‌که موجودی هستم که به توان‌مندی‌های خودم اعتماد (کاذب؟!) دارم. خب برای کسی مثل من، قضیه‌ی ناتوانی و احساس عجز و کوتاه دستی کردن وقتی پیش آمده که حس کرده‌ام چیزی که می‌خواهم در شمال قرار دارد و من دارم به جنوب حرکت می‌کنم. یعنی که کلن در مسیری نیستم که می‌خواهم باشم و مسیر دل‌خواهم چنان عجیب دور و جدا ازم است که عملن غیرممکن است. می‌دانم آن‌هایی‌ که یک‌جوری هستند، می‌گویند که غیرممکن وجود ندارد. خیلی هم وجود دارد. بعضی از غیرممکن‌ها چنان گنده و غلیظ و کور کننده‌ هستند که آدم را مثل دستمال کاغذی مچاله می‌کنند و پرتاب می‌کنند زیر زباله‌دان وجودش. وقتی آدم زیاد در مورد این غیرممکن‌ها وسواس به خرج دهد و آبسسد شود، چیزی که از آدم باقی می‌ماند یک توده‌ی تلخ مچاله‌ی خاکستری است. اما حتا آن‌ها هم که شعار می‌دهند که خودتان باشید و راه‌تان را ادامه دهید و ریسک کنید و این‌ها، در این‌جا حق باهاشان است. در واقع چاره چیست؟ براساس تئوری بازی‌ها، این فقط ما نیستیم که تعیین‌کننده‌ی جایگاه‌ خودمان در زندگانی‌ایم. هزاران تاس و بازیکن دیگر هم توی این بازی شرکت داشته و دارند و اثر پروانه‌ای‌ تک‌تک‌شان از اول آن موقعی که ما یک مشت پلانکتون لجن‌زی بودیم تا حالا روی حرکات و نتایج حرکات‌مان اثر دارد. اوهوم خیلی ترسناک و دپرس کننده است. احساس ناخوشایند بی‌اهمیت بودن به آدم می‌دهد. چه برسد که یکهو نگاه کنی و ببینی که وسط هزار تار در هم پیچیده‌ی بازی‌ها بدجور گیر افتاده‌ای. حس خفگی می‌کنی. افسرده می‌شوی و تمام وجودت پخش و پلا می‌شود وسط زندگی. خودت این‌جایی اما داری یک زندگی موازی نداشته را زندگی می‌کنی که درد دارد. بعد خب مازوخیست درونی آدم هم یک سوزن دستش می‌گیرد، هی زخم‌های آدم را نشان می‌دهد و می‌پرسد "این‌جا درد می‌کند؟" بعد یک سوزن فشار می‌دهد تویش.
از این‌جا وارد بخش هپی اندینگ و هیوغ این یادداشت می‌شویم. این همان ‌جایی است بعد از چند روز خودآزاری، یک کمی بلند می‌شوید و به خودتان نگاه می‌اندازید و به چیزی که می‌بینید نچ نچ می‌کنید. بعد با نک پا می‌زنید به خودتان که "هوی، چه خبرته؟ پاشو جمع کن بساطتو". کمی نک و نال می‌کنید و بعد بلند می‌شوید، شل و بی‌حال، بساط را بقچه می‌کنید و می‌گذارید توی هزار تا فولدر زیپ شده‌ی توی هم و زندگی‌تان را از سر می‌گیرید.
واقعیت‌اش این‌که همین زخم‌های سر باز کرده و همین برآیند دردها و اندوه‌های مدفون شده هستند که از آدم، "من" را می‌سازند. وگرنه که همه‌ی آدم‌ها می‌شوند ورژن‌های مختلف کتاب‌های پائولوکوئلیو! (الان نمی‌دانید چه‌قدر خوش‌حالم که مجالی برای اعلام نفرت از این آقا برای خودم درست کرده‌ام!)

پی نویس: دارم تلاش می‌کنم "بعضی" از خواننده‌های ریل‌لایف وبلاگ را ایگنور کنم و تصور کنم که این‌جا را نمی‌خوانند. دارم سانسورم را روی خودم کم می‌کنم. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی سخت است و می‌دانیم که بعدترها حتمن همین کسانی که دارم نبوده فرض‌شان می‌کنم، همین سانسور نشده‌ها را توی صورتم خواهد کوبید. یعنی که I know this is gonna come back and bite me in the ass! ولی خب که چه؟

جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۹۰

Despicable Me

بعد مثلن من می‌نشینم این‌ور، شمای خیالی بشینید آن‌ور، بعد به صورت چشم تو چشم که نمی‌شود، پس مانیتور در مانیتور، می‌نشینیم دور هم نچ نچ می‌کنیم. من می‌گویم که واقعن چرا باعث تعجب است که من دوباره یا سه‌باره یا هزارباره یک کاری را که قرار بود انجام دهم انجام ندادم. نه واقعن انتظار چیز دیگری داشتم؟ یا داشتید؟ یعنی که مثلن من یادم نمی‌آید که چه‌طوری هر روز با یک سری برنامه‌ی جدید برای زندگی‌ام بیدار می‌شوم و پر واضح است که تا به حال هیچ غلط خاصی به خورد زندگی‌ام نداده‌ام و [...] (در ورژن درفت شده‌ی همین یادداشت، من یک سری جملات پر از نفرتی به زندگانی‌ام می‌گویم و خودم را می‌زنم و بعد خودم را لوس می‌کنم. در ادامه‌، باز هم این گه را هم می‌زنم و به نوعی خلسه‌ی درونی متعفنی وارد می‌شوم و در این‌جا دیگر دامنم پاک از دست می‌رود و به لجن‌پراکنی می‌پردازم. این گه کماکان هم می‌خورد تا این که من تلاش می‌کنم که خودم را دل‌داری بدهم و بعد خودم یکهو دوباره رم می‌کنم و شروع به جفتک‌پرانی می‌کنم که لازم است برای دریافت عمق فاجعه، آخرین جمله‌اش را بیاورم:) [...] اصلن از کجا معلوم که سال دیگه سرطان نگرفتی و نمردی؟!

بله، چنین جانور وحشی‌ای هستم وقتی که حالم بد است. در حال حاضر موجود غم‌انگیز دچار سرخوردگی و حس بی‌اهمیتی و ناتوانی‌ای هستم که کاملن بی‌پناه، آماج حملات وحشیانه‌ی خودم قرار گرفته‌ام و دارم به خودم آسیب می‌زنم و اصلن هم خیال ندارم که کوچک‌ترین عملی در جهت نجات خودم یا پرت کردن حواس خودم انجام دهم. به نظرم صلاح نیست که این یادداشت ادامه پیدا کند.

پس از بافش: این آقا بازیگر خارجی کیوته یک عکسی گذاشته توی توییترش که یک موز زرد گنده‌تر از خودش را که لبخند گشادی دارد بغل کرده و من نمی‌توانم تصمیم بگیرم که لبخند موزه شادتر و آسوده‌تر است یا آقاهه. بعد یک دختره از برزیل کامنت گذاشته که من حاضر تمام زندگی‌ام را بدهم تا به جای این موزه باشم. اوه و در این‌که چه‌قدر حال آدم‌ها با هم فرق دارد. در این‌جا عکس را لینک نمی‌دهم چون نمی‌خواهم بدانید درباره‌ی کی دارم حرف می‌زنم چون سانسورچی خفنی هستم.

شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۰

من واقعن واقعنی الان هیچ حرفی ندارم که بزنم. اما خب از آن‌جایی که باید گشادگی این چند روز جبران شود، باید یک چیزی ببافم برای خودم. لازم هم نکرده مرا هوح یا هیح یا هه هه کنید به خاطر این چند روز. خودم می‌دانم و از طرف شما روزی سه بار قبل از صبحانه و ناهار و شام، پنج دقیقه طبق دوز تجویزی خودم، خودم را هوووو می‌کنم. راستی قرار بود امروز مغز درمانده‌ی آش و لاشم را بردارم ببرم مسافرت. اما چون آخرین امتحان باید به نوبه‌ی خودش مراتب نمودگی را در حق ما کامل می‌کرد، از اتوبوسم جا ماندم و بابام تنهایی رفت. این‌که چرا ما با اتوبوس به مسافرت می‌رویم و مگر ماشین نداریم و دردمان چیست، ماجرایش این است که ما قبل از هر سفر هزینه‌های سفر را با جیب خانوار تطبیق می‌دهیم. مثلن که وقتی دو نفر می‌خواهند سفر بروند، با اتوبوس می‌شود بیست‌هزار تومان یا یک همچین چیزی. اما با بنزین لیتری هفتصد تومان به قیمت خونی که در رگ‌هایمان جریان دارد؛ رفت و برگشت می‌کند دو باک که هر باک را شصت لیتر بگیرید چون ماشین ما دیگر عتیقه شده و زیاد می‌سوزاند، شیش هفتا چل و دوتا سه تا هم صفر دارد می‌کند به عبارتی چل و دو هزار تومان یک باک هم برگشت، شد چقدر؟ هشتاد و خرده‌ای. توجهات را به این نکته جلب می‌کنم که آخر ماه است و ماشینمان تا حدود پانزدهم ماه بنزین‌های چهارصد تومانی‌اش را تناول نمود رفت پی کارش. خلاصه که با اتوبوس می‌خواستیم برویم من و بابایم که بابایم فقط رفت. یک دلیل دیگر سفر با اتوبوس برای ما این است که ما خانوادگی اگر با اعمال شاقه سفر نکنیم، از گلویمان پایین نمی‌رود. یک روزگاری بود که ما به علت موقعیت شغلی مناسب پدرمان و قبل از این‌که اوضاع مملکت به چنین کثافتی کشیده شود و پول از ما جاخالی بدهد، خانواده‌ی جوان مرفهی بودیم. یعنی بابایم بود که توی یک کارخانه‌ای، پست گردن کلفتی داشت و مامانمان بود که با وجود داشتن سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد، هر روز پا می‌شد به وضعیت بسیار هایپراکتیوی، می‌رفت سر کار و بعد با پاهای پرتوان می‌دوید می‌آمد ما را از مربی مهد کودکمان تحویل می‌گرفت، می‌رسید خانه بچه را شیر می‌داد، ونگ زندن آن یکی را یک جوری ساکت می‌کرد، من یکی را که کلن آویزان بودم احتمالن کاری از دستش برایم برنمی‌آمد و همین‌طور در حالی که من ازش آویزان بودم، ناهار درست می‌کرد. بعد با من بازی می‌کرد تا غروب که بابایم بیاید و من آویزان را به بابایم محول می‌کرد تا پایان شب. این را می‌گفتم که زندگانی کمدی جذابی داشتیم. در همان موقع‌ها بود که ما توی پارکینگ‌مان هم ماشین خودمان را داشتیم که برای زمان خودش نسبتن آبرومند بود به علاوه‌ی آن لندکروزر هیجانی شرکت بابا هم بود که امید و افتخار من و بقیه‌ بچه‌ای فامیل بود چون سوار شدنش مثل شهربازی بود و هر وقت که می‌خواستیم با عموها و عمه‌ها و بچه‌هایشان و بقیه ملحقات به دل کوه و جنگل بزنیم، ما بچه‌های ریزه میزه‌ دسته‌جمعی مثل گوسپند می‌ریختیم توی این لندکروزر و سر این‌که کی کنار پنجره بنشیند با هم دعوا می‌کردیم تا این‌که من جانم به لبم می‌رسید و چون از همان اولش هم بچه‌ی عنی بودم، اعلام می‌کردم که "ماشین بابای من است. یا من کنار پنجره می‌نشینم یا می‌گویم بابایم همه‌تان را همین‌جا وسط جاده، از ماشین‌مان بریزد بیرون". بله در همان روزگار بود که یک روزی بابایمان توی دفترش نشسته بود و به رسم مارکوپولو، داشت اطلس جاده‌های ایران را ورق می‌زد که ناگهان... دینگ... یکی از این لامپ‌ها بالای سرش روشن شد و فکر بکری به سرش زد. عصر که رسید خانه، به خانواده‌اش که شامل مامانمان و ما سه تا جغله می‌شد، اعلام کرد که برای اخر هفته‌ی خانواده‌، فکر محشری کرده و ازمان خواست که بهش مژدگانی بدهیم. پس از دریافت زیرلفظی، نقشه‌ اش را برایمان تعریف کرد. خلاصه‌اش این‌جوری بود که یک قطاری به سمت اندیمشک و دزفول کشف کرده‌بود با نام عجیب "قطار روستایی" که مسیرش از میان جنگل‌ها و روستاها و مناظر زیباست و هم فال است و هم تماشا. که هم می‌رویم خوزستان را سیاحت می‌کنیم و هم از مسیر لذت می‌بریم و هم با مردم بومی منطقه آشنا می‌شویم و هم بچه‌ها برای اولین بار قطار سوار می‌شوند و خلاصه که یک تیر است و صد و هشتاد و نه تا نشان. این‌طوری بود که فردا صبح علی‌الطوع (یک علی‌الطلوع می‌گویم یک علی‌الطلوع می‌شنوید ها)، بیدار شدیم و خروس همسایه را بیدار کردیم، بعد بچه را پیچیدیم توی قنداق فرنگی، آن یکی دیگری را همان‌جور خواب‌آلود بغل کردیم، من را بعد از هزار مدل خواهش و التماس و ناز و نوازش و تطمیع و باج و قول پفک نمکی و نق و نوق و هوار و ننه من غریبم بازی، بیدار کردیم و راه افتادیم به سمت ایستگاه قطار. آن‌چیزی که می‌خواهم به تخیل خودتان واگذار کنم این است که چه وضعیتی داشتیم با کوپه‌ی خالی پیدا کردن در قطاری که مردم وسط راه سوارش می‌دند و هیچ بلیطی برای کسی وجود نداشت؛ کهنه‌ی بچه عوض کردن وسط راه؛ ورود خانم‌های مرغ به بغل با بچه‌هایی که بقچه‌ی نان روی کله‌شان داشتند و ما سه تا بچه فکلی لوس ننر می‌نشستیم و هاج و واج نگاه‌شان می‌کردیم؛ بعد غروبی که رسیدیم اندیمشک، بعد از صرف شام در یک رستوران سنتی بامزه که اسمی تو مایه‌های نارنج یا ترنج داشت، راه افتادیم دنبال هتل، چون‌که ما برای هیجانی‌تر شدن سفرهایمان، اصولن رزرو هتل در قاموس‌مان نمی‌گنجد. این‌ها را خودتان تصور کنید که چه سفری داشتیم در حد لیتل میس سانشاین، فقط برایتان بگویم که در یک مقطعی از سفر، یک خانم پیر چارقد به سر خیلی نازی که دو تا سبد تخم مرغ و نصف گونی میوه را داشت برای فروش می‌برد شهر، وارد کوپه‌مان شد و به‌ما خیار تعارف کرد که ما گرفتیم و چون در زندگی‌مان همیشه ما را از اسهال استفراغ شدن ترسانده‌ بودند، هرچه خانم محترم اصرار و تمنا کرد، ما هی عین کودن‌ها بهش زل زدیم و به خیارمان لب نزدیم. بعد همین خانمه بود که برای بابایمان دعا کرد که پول‌دار بشود و بتواند ماشین بخرد و بچه‌های طفلکی‌اش را این‌جوری به دندان نکشد، که این حرفش بعدها هزاران بار در مهمانی‌های خانوادگی، به عنوان نکته‌ی فان ماجراجویی‌های ما نقل قول می‌شد و هنوز که هنوزه، موجب طراوت روح و روان ماست.

پس از بافتن: خوب شد حرفی برای گفتن نداشتم‌ ها.

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰

رونمایی از پروژه‌ی جولی/جولیا یا گشادان جمع شوید تا برویم پیش خدا

این کتابی که دارم ترجمه می‌کنم -البته که به زور و با نق و نوق و فحش بد- می‌گوید که آدم باشید، برای رو کم کنی خودتان هم که شده، برای یک مدتی به یک کاری بچسبید که هزاران سال بوده می‌خواسته‌اید انجامش دهید و خب چون در فراخی‌تان که شکی نیست، هرگز بیش از دو روز انجامش نداده‌اید. (همین فراخی که شما هستید، برنمی‌گردید که این جمله‌ی بلاه گونه‌تان را اصلاح کنید طبیعتن.)
هین، چنین است که از امروز پروژه‌ی جولی/جولیای من در این بلاگ اغاز شد. نخطه. من و جولیا، این تابستان را تا تهش قرار است هر شب یک چیزی از این بلاگ بیندازیم روی خط. نیاز حاد به اینسپیریشن داریم اما مشکل خودمان است و برویم آدم شویم. از آن‌ طرف هم، این روزها لپ‌تاپ نداریم و تمام زندگی‌مان در طبق اخلاص، کف کامپیوتر اشتراکی با خانواده است و بر همگان آشکار است که: آدم وسط خیابون خشتک شلوارش جر بخوره، اما کامپیوتر اشتراکی با خانواده نصیبش نشه. که شده و لابد علتش این است که من بچه‌ی خوبی نبوده‌ام و پاپانوئل می‌خواهد مغزم را متلاشی کند. گفتم که تصور کنید در چه عذاب عظیم شدید علیم کبیری این تصمیم انقلابی گرفته شده و کف مرتب!
هم اکنون دارم به وضع مسخره‌ای پشت سر هم صدای تیک توک از گوشی‌ام می‌شنوم ولی مسجی در کار نیست و این خیلی عجیب است، چون من واقعن واقعن واقعن طفلکی‌تر از آنم که حتا منتظر مسج از طرف کسی باشم.
برای امشب‌تان بس است دیگر. بروید. در حقیقت خانواده دارند تقاضا می‌کنند که پیج‌های براوزر ما برایشان شرح داده‌ شود. پس موقعیت قرمز و خدافس فعلن

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۰

کتاب که می‌خوانم، انگار از ته وجودم یک تکه‌هایی کنده می‌شود و به شکل واژه‌ها و جمله‌ها، موجودیت پیدا می‌کنند. واقعی می‌شوند. همه‌ی حواس و ادراکی که من برای بیان‌شان، بهترین توصیفی که از دستم می‌آید، عبارت بی‌نوای "یه حس عجیب" یا "یه جوووووری" یا "اوه" است،‌ ناگهان در هیبت جمله‌ها، سرحال و واقعی، از ته ذهنم به بیرون پرتاب می‌شوند و آن "یک حس عجیب"های زار و نزارم، به شکل موجودات مستقل و قد راست کرده، موجودیت‌شان را خارج از ذهن من ادامه می‌دهند.
اما من حرف زدن بلد نیستم. طفلکی‌ها ته ذهن الکن من، نحیف و شبح‌وار و زندانی باقی می‌مانند تا یک کس دیگری بیاید آزادشان کند. واژه‌ها را قشنگ به تن‌شان کند و راه‌شان بیندازد.
واژه‌ها را بگویم. این واژه‌ها... که در دست آن‌ دیگران مثل خمیر نرم و سر به راه‌اند... همین واژه‌های لعنتی که از دست من لیز می‌خورند و مرا لال و بی‌زبان، پر از سر و صداهای گنگ باقی می‌گذارند تا بنشینم و ناخن بکشم به کلیدهای طلب‌کار کیبورد و... هیچ.
کتاب‌ها... کتاب‌ها...

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۹۰

موجود تنبلی هستم. خیلی تنبل. در این حد که ناخودآگاه برای هر کاری می‌گردم و به آن مدلی انجامش می‌دهم که عضلات کم‌تری نیاز به منقبض شدن داشته باشند. مثلن کتاب خواندن برایم اخیرن کار سختی شده. چون عضلات مغز را بدجوری به کار می‌اندازد. حالا اگر می‌خواهید بگویید ای خنگ خدا مغز که عضله ندارد، باشد بگویید. اما مغز من گاهی لیترالی منقبض می‌شود، گاهی دچار اسپاسم می‌شود و گاهی همین‌جوری فلج و به درد نخور لم می‌دهد توی جمجمه‌ام. وای به حال وقتی که لوب آهیانه‌ام بپرد! حالا برگردیم. گفتم که کتاب خواندن برایم سخت شده بود. تا این‌که یاد گرفتم یک سری نرمش‌هایی به مغزم بدهم و در نقش باتری برایش عمل کنم. خب اطلاع داریم که من این‌جور کشف‌هایم را همیشه در بدترین و نامناسب‌ترین لحظات زندگی‌ام می‌کنم. این یکی را هم وقتی که داشتم بیست و یک ساله‌ی آویزانی می‌شدم و برای خودم تولد تولد می‌خواندم یافتم. امتحانات هم که این‌جور اکتشافات و ژانگولرهای از زیر درس در روی را حسابی لذت‌بخش می‌کنند. این‌طوری شد که من تنبل با عضلات تحلیل‌رفته‌ی مغزم، با شعفی دو چندان با کله به داخل یک جریان سریع، خیلی سریع و کف آلود و خروشان و هیجانی از کتاب‌ها پرتاب شدم. فان که دارد. احساس قدیمی آشنای خوبی هم به آدم می‌دهد. بسیار هم ارضا کننده است. درس‌ها هم ظاهرن بلد شده‌اند که صبح امتحان در عرض 2-3 ساعت خودشان خوانده شوند. خوب است دیگر.
ها داشت یادم می‌رفت. اصلن این‌همه به‌ هم بافتم که بگویم توی همین 3-4 روزه،‌ وسط امتحانات، 3 تا کتاب خوانده‌ام. حالا رسیدم به "تصویر دوریان گری" اسکار وایلد که یک‌بار هم خواندن ترجمه‌اش را قبلن شروع کرده بودم و مغزم توان تحلیل ترجمه‌ی بد را نداشت و ول شد. اما حالا ورژن انگلیسی‌اش خیلی خوب و روان است و تازه دارم بعد از مدت‌ها، دوباره یک متن انگلیسی بسیار گران‌قدری از لحاظ زبانی می‌خوانم و همین‌طوری نیش‌ام را فرو کرده‌ام توی کتاب و دارم تا تهش را، جمله‌جمله‌اش را می‌مکم و خیلی کیف‌ناک است. جانمی.
این را هم داشته باشید از مقدمه‌ای که آقای اسکار‌ وایلد اول این کتابش نوشته. یادم باشد بین همه‌ی چیزهایی که قرار بوده یادم باشد و بنویسم، وقتی که بزرگ شدم و عقلم بیش‌تر شد این را هم بنویسم که این مقدمه چه همه حرف زیادی را توی چه کلمات کمی جمع کرده.

It is the spectator, and not life, that art really mirrors. Diversity of opinions about a work of art shows that the work is new, complex, and vital.
When critics disagree the artist is in accord with himself.
We can forgive a man for making a useful thing as long as he does not admire it. The only excuse for making a useless thing is that one admires it intensely.
All art is quite useless.
_Oscar Wild_

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۰

این که می بینید دوباره بعد از یک میلیون و اندی سال، کیبورد در دست گرفته‌ام تا جفنگیاتی چند ببافم در این مکان کپک زده‌ی نموده شده‌ی طفلکی‌ام، از این روست که فردا اولین امتحان ترم جدید را در پیش رو داریم. این بر طبق رابطه‌ی "هرچه بخواهی درس توی مغز فرو بکنی، مغز بدبخت از آن‌ورش بلاگ‌نوشته استفراغ خواهد کرد"، است. حتا +1000 عنوان گودر نموده‌ام تا صفر گشته و الان به قاعده 2 ساعت است که روی چارپایه دم در گودر نشسته‌ام و یقه‌ی آیتم‌های تازه از راه رسیده را می‌گیرم و مگس‌های گودر را می‌شمارم که بسیار سرگرمی فرح‌بخشی برای شب امتحان است.
ساعاتی قبل، از تماشای مجدد فیلم "نموده شدن نادر و سیمین و بقیه دور هم" برگشته‌ام، چرا که وظیفه داشتم علاوه بر یک بار دیدن فیلم،‌ یک بار هم اهالی خانه را به زور به مکان فرهنگی سینما بکشانم. وگرنه این سرپرست خانوارمان و مادر بچه‌ها بسیار تنبل می‌باشند و ترجیح می‌دهند فرهنگ به خانه‌شان بیاید و توی دستگاه دی‌وی‌دی شان بنشیند و خودش را بنمایاند و آن‌ها روی کاناپه‌شان لم دهند.
سپس به خانه برگشته، اندکی بعد به مطربی پرداختم. بعدش نوبت مباحثات قلمبه در باب هنر سینما و سایکوآنالایز نمودن نادر و سیمین و رفقا بود که بسیار منبر خوبی داشتیم.
سپس فیس‌بوک رفته و همسایه‌های دوران کودکی والدینمان را سرچ نمودم.
هم اکنون یک هارد یک هوار بایتی را تا نزدیک خرخره پر نموده‌ام که بیچاره هی دارد فیلم عق می‌زند. ریفلاکس دارد بی‌نوا.
تلویزیون خارجکی‌مان قطع است و خانه قاعدتن باید در سکوت نزدیک به مطلق به سر ببرد، اما پدرمان موسیقی مورد علاقه‌اش را در باندهای پیل پیکر پخش می‌کند و تا به "نیلیم آمان آمان، ساری گلین" می‌رسد، به همراهی مادرمان دوتایی می‌زنند زیر آواز و لهجه‌ی ترکی پدرمان، به طرز خجالت آوری به سمت بروجردی میل می‌کند و مادرمان هی سعی می‌کند بهش تلفظ صحیح یاد بدهد اما به عبث است. ما بچه‌های خانه، نه ترکی بلدیم و نه بروجردی و نه فارسی حرف زدنمان به آدم می‌برد. مادرمان به‌مان می‌گوید "بی‌غیرت‌های غرب‌زده". پدرمان "بی‌ریشه" را هم به صفات‌مان اضافه می‌کند و ما هار هار می‌خندیم. سپس آن‌ها آرزو می‌کنند که ما بی‌غیرت‌های غرب‌زده‌ی بی‌ریشه، به سلامتی این مرز پر گهر را وداع گوییم و آن‌گونه که آن‌ها جوانی‌شان را در این خاک پاک تلف کردند، نشویم خدای نا‌کرده.
برنامه‌ی فعلی زندگی‌ام این است که امشب تا پاسی از بوق سگ، فارماسی بر سر بکوبم و سپس فردا امتحانم گلاب به رویتان شود و در ادامه، بقیه‌ی فردا را به چرت زدن سر کلاس‌ها بگذرانم.
مچکرم

چهارشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۹

هر چیزی که راست است و درست است و واقعیت دارد و حقیقت محض است را که نباید گفت جان من. می‌فهمی نازنین؟ بعضی چیزها را نباید به زبان آورد. اصلن یک چیزهایی همان صورت توهمی و دروغی و اشتباهشان قشنگ‌تر است. بگذار من در جهلم بمانم اما آن چیز خیالی درونم را نشکن. وقتی شکست، کارش با چینی بند زدن و هیچ چسب جادویی راه نمی‌افتد. حالا منم بعد از دو سال، که هنوز مجبورم با هر بار دیدنت، تکه‌ها را بگیرم و با دست کنار هم بگذارم. لبه‌هایش را جفت و جور کنم. موقت است اما تنها راهی است که بلدم تا لبم را گاز بگیرم و بودنمان را با لگد خراب نکنم