شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۰

Why so serious?!

      اتفاقی که می‌افتد و من مدتی است که می‌بینم این است که مردم واقعن قوای درک شوخی و کنایه و آیرونی را از دست داده‌اند. دارم این موضوع را در گودر و فیس‌بوک و توییتر و بقیه‌‌ی جاها می‌بینم. جریان همیشه این‌طور است که یک نفر حرف کنایه‌داری می‌زند تا به چیزی طعنه زده باشد یا آیرونی یک موضوع را نشان داده باشد. بعدش یک عده‌ای شوخی را می‌گیرند و خوششان می‌آید از زیرکی طرف و موضوع را پخش می‌کنند. یا با ریتوییت کردن یا با شر کردن. حالا  این‌جاست که ماجرا از سطح مخاطب باهوش جلوتر می‌رود و به مخاطب عام می‌رسد. مخاطب عام هم که به شکل فجیعی از تشخیص شوخی از جدی عاجز است، همه‌ی ماجرا را جدی می‌گیرد و شروع می‌کند  به نظر کارشناسی دادن روی شوخی. این‌جا احوالات شوخنده‌ی اول مثل آن بابایی است که آن جوکی را تعریف می‌کند که سه نفر دهن‌شان کج بود و نمی‌توانستند شمع را  مستقیم فوت کنند، نفر چهارم که دهنش درست بود، آمد و با تف زدن خاموشش کرد. بعد شنونده‌ی جوک شروع می‌کند با نگرانی زیاد و به جد بحث می‌کند که چرا آن سه تای اولی عقل‌شان نرسیده بود که از تف استفاده کنند. بعد هی شما می‌گویید که باباجان، جوک بود. طرف باز می‌گوید خب باشد، دلیل نمی‌شود که سه نفر عقل‌شان نرسد. هی شما می‌گویید باباجان، سه نفر گه خوردند، بکش بیرون. و پر واضح است که هیچ چیزی از هیچ چیزی بیرون کشیده نمی‌شود. این‌جاست که قیافه‌ی شما که گوینده‌ی جوک هستید، چنین چیزی است:

     شما هی تکرار می‌کنید که "'گه خوردم جوک گفتم. دست از سرم بردارید." و به جان عزیزتان قسم که همیشه یک کسی پیدا می‌شود که  از منابع مستند و ویکیپدیا و لغت‌نامه‌ی دهخدا برایتان دلیل و مدرک بیاورد که چرا و به چه دلیل، جوک یا شوخی شما دارای اعتبار نیست. 

     می‌خواهید مثال بیاورم؟ 
     حدود دو یا سه ماه پیش بود که بعد از تیراندازی و کشتن هشتاد-نود نفر در نروژ، شبکه‌ی خبری فاکس، موضوع را به یک گروه مسلمان نسبت داد و البته بعدترش معلوم شد که چنین چیزی نبوده و تکذیب شد. همان وقت، یک دختر الجزیره‌ای در توییتر، یک هشتگ به راه انداخت با عنوان BlameTheMuslims# و شروع کردن به فرستادن توییت‌هایی مانند "توی یخچال چیزی برای خوردن ندارید؟ Blame the muslims!" یا "با وجود رژیم‌‌های غذایی سخت،  هنوز هم چاق هستید؟ Blame the muslims!" و چنین چیزهایی. خب کار بسیار هوشمندانه‌ای بود و طعنه‌ی سنگینی به رسانه‌ها می‌زد. اما کار به کجا کشیده شد؟ درست بعد از این‌که این هشتگ به یک ترندینگ تاپیک (موضوع رایج) در توییتر تبدیل شد، داد و فریاد مردم بلند شد که "آهای، فغان از این نژاد پرستی! هوار و شیون که این چه دنیای گندی است که درش زندگی می‌کنیم! اوهوی، بریزیم و توییتر را فلان کنیم.". از توییت‌های مرتبط، روی هم رفته، شاید کم‌تر از یک درصد مردم، شوخی را گرفته بودند و داشتند بازی را ادامه‌ می‌دادند. 
     مورد بعدی که یادم است، همین چند هفته پیش بود که آقای جیم کری، یک ویدیویی درست کرده بود و در آن با زبان شوخی و بازی با زاویه‌ی دوربین و لحن طنز، به خانم اما استون ابراز عشق می‌کرد. (ویدیو را ببینید تا بدانید درباره‌ی چی صحبت می‌کنم.) چه شد؟ جیم کری متهم شد به چندش و کریپی بودن و منحرف بودن و این‌ها. و موجود خوش‌مزه‌ای که جیم کری باشد، تا چند روز، آخر هر توییتش یک پرانتز باز می‌کرد و توضیح می‌داد که "این توییت دارای لحن طنز، با چاشنی کنایه است." یا "این توییت، برای بیان آیرونی و به زبان مسخره بیان شده". 
      مثال‌های داخلی هم دارم. مثلن این‌ موضوع و این یکی. ماجرای اول که شرح سر خود است. ماجرای دوم این‌طور شد که ملت راه افتادند دلایل پزشکی و تکامل‌شناسی برای نویسنده‌ آوردند که چرا حرفش اعتبار ندارد! باباجان، فانتزی است. قصه است. یک حرف‌هایی است که زده می شود و به هیچ چیز دیگری هم ربط ندارد. چرا برای همه چیز نیاز به توضیح هست؟
      بارها پیش آمده که در فیس‌بوک استاتوس گذاشته‌ام و با موضوعی شوخی کرده‌ام و آخرش هم برای تاکید بر جدی نبودن جریان، یک "دو نخطه دی" چسبانده‌ام تنگش. دوستان آمده‌اند کامنت گذاشته‌اند که "اوووه! چرا این حرف را می‌زنی؟ این حرفت به فلان و بهمان دلیل، درست نیست!" همین الان مرا بکشید!

پی نوشت: یادم آمد که باید این‌جا یادآوری کنم که این موضوع هیچ ارتباطی به شوخی‌های قومیتی و جنسیتی یا شوخی با ظاهر آدم‌ها، ندارد. جوک برای ترک‌ها گفتن و مردم را لر یا دهاتی خطاب کردن و از همه نفرت‌انگیز‌تر، شوخی‌های جنسیتی، فقط باعث دامن زدن به اشکالات زبانی-فرهنگی است و قابل توجیه نیست. وقتی کسی از این موارد اظهار بیرازی می‌کند، ربطی به نگرفتن شوخی ندارد. صرف شوخی با چنین موضوعاتی، نفرت‌انگیز است.

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۰

آه ای ده سالگی، اوه!

       بچه بودن خیلی خوبه. این حرف تکراری رو برای این می‌زنم که انگار خیلیا نمی‌دوننش. دیدم که می‌گم.
       پسر عموی ده ساله‌ی من، از من می‌پرسه که چند سالمه و وقتی من می‌گم بیست و یک، با چشای گرد شده تکرار می‌کنه "بیست و یک! اووووووئه!" و این کارو از روی کرمش انجام می‌ده و بعد هارهار می‌خنده و من احساس پیری می‌کنم.  
       همون پسر عمو، از شیر متنفره. اما هر روز دو لیوان شیر می‌خوره تا زودتر بزرگ شه. در واقعن کاری که می‌کنه اینه که یه لیوان آب آماده می‌ذاره جلو دستش. با یه دستش لیوان شیر رو می‌گیره، با دو تا انگشت اون یکی دستش، دماغشو می‌گیره محکم فشار می‌ده، جوری که روی ناخناش سفید می‌شه. بعد شیرو یک نفس سر می‌کشه. موقع خوردن شیره، چشاشم محکم فشار می‌ره روی هم و قیافه‌ش می‌ره تو هم ، انگاری الانه که استفراغ کنه. بعد که لیوان خالی شد، تندی زبونشو میاره بیرون و تند تند نفس می‌کشه، هول‌هولکی لیوان آبو بر می‌داره و همه‌شو می‌خوره. بعد می‌ره سراغ بازیش یا تست زدنش. آخه توی روزگار گهی زندگی می‌کنیم که بچه‌ی ده ساله باید روزی صد تا تست بزنه تا سال بعد در ردیف "تیزهوشان" قرار بگیره و لابد از "خنگولان" تمیز داده بشه و برای هفت سال بعدش احساس کنه که پخ خاصی هست و از جای خاصی از فیل پایین افتاده. بله. من با سمپاد و تئوری آموزشیش بدم و شما مختارید که فکر کنید که این همه به این دلیله که خودم غیرسمپادی و عقده‌ای هستم. به هر حال، پسر عموی من این همه سختی می‌کشه که زودتر بزرگ شه. آخه خیال می‌کنه که لابد آدم بزرگ بودن چیز جالبیه در حالی که بچه بودن خیلی جالب‌تره. نه که واقعن جالب‌ باشه ها، قیاس دارم می‌کنم. آخه وقتی که آدم بچه‌س، به وضوح می‌بینه که موجود ناتوان و ناچار و طفلکی‌ایه، اما فک می‌کنه که حالا ایدز که نیست، حتمن بزرگ که بشم خوب می‌شم، خیلی قدرت‌مند و مطمئن و محکم می‌شم. بعد دیگه این‌که آدم وقتی بچه‌س، یه عالمه چیز تو دنیا هست که ازشون سر در نمیاره، یه عالمه کلمه هست که معنی‌شونو نمی‌فهمه، یه عالمه از رفتارای آدما هست که پاک آدمو مات و مبهوت می‌ذاره. اما بچه فک می‌کنه که مشکل از این‌جاس که خودش بچه‌س. خیالشه که آدم بزرگا این‌همه تو زندگی‌شون گنگ و مات و احمق نیستن که. ناگفته واضحه که هستیم. یه چیز بد دیگه‌شم اینه که آدم تو بچگی وقتی از بچه‌های اطرافش کارای مسخره و ابلهانه می‌بینه، وقتی می‌بینه که چقد احمقن و چقد بی‌منطق، خیال می‌کنه که خب بچه‌ن، حتمن وقتی بزرگ بشن درست می‌شن. اما نمی‌شن. روزگار شاهده که نمی‌شن، نشده‌ن. یه چیزای کوچیک بی اهمیتی هم توی زندگی هست که آدم هیچ‌وقت نمی‌فهمه. مثلن همین کلمه‌ی "مضافتی". امروز عارفه پرسید تو می‌دونی مضافتی یعنی چی؟ دیدم نمی‌دونم. یعنی این از اون کلمه‌های بوده که همیشه فک کردم بالاخره یه روزی معنی‌شو می‌فهمم. وقتی بزرگ‌تر شم حتمن تو کلمه و ترکیبای کتاب فارسی می‌خونیمش. هیچ‌وقت دغدغه‌م نبوده. امروز فهمیدم که الان بیست و یه سالمه و خیلی وقته که کلمه و ترکیب نداریم و هر روز یه چیزای می‌خورم که رو بسته‌ش نوشته "رطب مضافتی" اما هنوزم بلد نیستم که مضافتی یعنی چی. لابد از ضیافت میاد یا از مضاف. مث مضاف الیه. چه فرقی می‌کنه؟ 
        یه چیز دیگه‌ئم که هیشوخ یاد نگرفتم اینه که آدم به کسی که مریضه یا عصبانیه یا غصه‌داره یا عزاداره یا بدبخته یا لوزره، چی باید بگه؟ که همه چی خوب می‌شه؟ یعنی یه دروغ کلیشه‌ای؟ یه مدت تلاش کردم تو این موقعیتا یه حرف واقعی بزنم، یه چیزی که تو اون موقع احساس می‌کردم و یا خودم تجربه‌شو داشتم. آخه می‌دونید، من نیم مثقال تجربه دارم. چیزی که از آب در اومد یه مشت جمله‌ و عبارت بی‌احساس مزخرف بود. شاید به این دلیل که من بی‌احساس و مزخرفم. یعنی مطمئنم که چیزایی که من گفتم واقعن حال طرفو خوب‌تر نکرد. از قیافه‌شون معلوم بود که خوب‌تر نشدن. این‌جوریاس که من الان وقتی می‌ریم عیادت مریض؛ یا مجلس ختم یا وقتی نشستم جلوی یه آدم غصه‌دار، خیلی آکوارد و سیخ می‌شینم و با چشام گلای قالی رو دمبال می‌کنم. یا انگشتای پامو با یه الگوهای خاصی توی کفشم تکون تکون می‌دم. بعد دیگه کافیه طرف بغض کنه یا گریه کنه. حس می‌کنم که باید قد مورچه شم و وسط پرزای فرش یا بین چمنا قایم شم. اما خب هرچی تمرکز می‌کنم، نمی تونم مورچه شم. آخه توی هاگوارتز استاد تغییر شکل‌مون خوب نبود. خلاصه که لطفن منو تو این موقعیت قرار ندید. چیزی هم که می‌خوام از شماهایی که بیست و دو سال یا بیست و پنج سال یه سی و پنج سالتونه (اووووووئه. هارهارهار) بپرسم اینه که آیا این وضع با بزرگ‌تر شدن آدم، خوب می‌شه؟ 
         البته بزرگ بودن یه خوبی هم داره ها. این‌که آدم رو حساب گندگی هیکلش یا نمی‌دونم چی، همچین قشنگ وایمیسه و در مورد چیزا نظر می‌ده. خودشو می‌ذاره توی یه دسته بندی، واسه خودش یه تعریف پیدا می‌کنه و در مورد هرچی که با تعریفش سازگار نباشه ، بسیار شخمی‌وار نظر می‌ده و احساس می‌کنه که کان فلک رو پاره کرده با این‌همه روشنانگی. در حالی که آدم وقتی بچه‌س خیلی از این بابت تنهاست و با هر اتفاقی، اطمینانش به خودش سست می‌شه. البته که آدم بزرگ هم شبش می‌ره یه کنجی می‌شینه و وقتی که هیشکی نگاش نمی‌کنه، یادش میاد که خبر خاصی هم نیست و چقد بی‌اطمینان و نازک و نادون و گنگه. اما یه کسایی هم هستن که در هر لحظه اصولن احساس می‌کنن که "اوه، این وصله‌ها به من نجسبید. من خیلی دانا بود. من پر از دانش و عرزش بود. من همه‌ی شما را کُشت، به سیخ کشید، خورد." من حرفی با این گروه آخر ندارم. 

پنجشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۰

چندش

همین دیروز صبح توی حمام بود که کشتمش
سیاه و فرز بود با دست و پای بلورین
از زیر پایه‌ی سینک دوید بیرون
آب گرفتم تو سرش که شاید عقل تو کله‌ش بیاد و برگرده بره خونه‌شون
خنگ نادون راه افتاد اومد طرف من
بش گفتم ببین، می‌دونم حالیت نیست داری چی‌کار می‌کنی
نمی‌خوام بت آسیبی برسونم
آخه حتا شاخکای بیل‌بیلی ترسناک نداری
روی بال‌هاتم رگه‌های چندش‌ نداری
ریز و طفلکی‌ای
گمون نمی‌کنم حتا بتونی پرواز کنی و بیای بشینی روی شونه‌ی من تا من زهره ترک شم و جیغ بزنم و همین‌جوری لخت بپرم بیرون از حموم
بش گفتم درسته که زشتی ولی دست خودت که نیست
اینو مراقب بودم با یه لحنی نگم که بش بربخوره
گفتم از چشات معلومه که نیومدی که منو بترسونی
حالا نه که من از اون‌جا چشاشو دیده‌باشم ها، نه
آخه من که با عینک نمی‌رم حموم و چشامم خیلی ضعیفه
اما از شاخکاش معلوم بود چشاش چه‌جوریه
آخه می‌دونید که
سوسکا شاخکاشون نشونه‌ی مردم‌آزاری‌شونه
هرچی شاخک درازتر و هرچی شاخکاشونو تندتندتر و بیل‌بیلی‌تر تکون بدن
یعنی کرم دارن
یعنی اصلن قصدشون خیر نیست
خلاصه که خنگ خدا راه افتاد طرف من
شوخی کثیفی با من کرد
سعی کرد بیاد توی دمپاییم
می‌فهمید؟ دمپایی من!
آخه همه‌ می‌دونن که من دمپایی توی پامو با کسی به اشتراک نمی‌ذارم
همون‌طور که همه‌ می‌دونن که جویی خوراکیاشو با کسی شریک نمی‌شه
مجبورم شدم
می‌فهمید؟ مجبور شدم لهش کنم
یه صدا داد "چیییرخ" یا "چخخخخ" یا فقط "خخخخخ"
شد یه لکه کف حموم و یه لکه کف دمپایی
این چیزی بود که ازش باقی موند
روحشم لابد بال‌بال زنان رفت بالا
از توی سقف رد شد
رفت توی حمام طبقه دوم و از توی سقف اونام رد شد
بعد رفت طبقه سوم و چارم رو هم همین‌جوری رد کرد
بعد به آسمون پیوست
حالا از اون موقع هی می‌بینمش که از گوشه‌ی چشمم رد می‌شه
از روی کانتر آشپزخونه
از گوشه‌ی دیوار
از وسط ظرفای توی کابینت
بعد تندی برمی‌گردم می‌بینم هیچی اون‌جا نیست
هیشکی نیست
دیشبم تا صب خوابشو دیدم
به شکل یه کیوپید که می‌خواد با تیرکمونش منو بزنه
می‌خواد تیر سوسکی بزنه توی چشمم
گمونم روحش برگشته تا ازم انتقام بگیره
تا منو سوسک نکنه دست بردار نیست

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۰

نوشتن به مثابه‌ زاییدن همراه با درد و خون‌ریزی

         این روزها گویا سال‌گرد ده ساله شدن وبلاگستان فارسی است. وبلاگ‌نویس‌های قدیمی سرزمین وبلاگستان فارسی دارند می‌نویسند از گذشته‌های وبلاگستان و از شروع خودشان و از وبلاگ‌های محبوب‌شان. یک روزی هم بشود که تولد بیست‌سالگی وبلاگستان باشد و من مثلن یک کسی باشم که واقعن یک خروار خاطره دارد از این وبلاگستان. سی و یک سالم است و دارم برای آن‌هایی می‌نویسم که هم‌سن خود این وبلاگستان هستند و من خیلی پیروار نشسته‌ام و تعریف می‌کنم از آن موقعی که من چهارده ساله بودم و در فروم جادوگران می‌نوشتم و این نوشتن‌هایم به هیچ‌جای هیچ‌کسی نبود. تا این‌که یک "انتخابات وزیر سحر و جادو" برگزار شد و ما کمپین حمایت از چوچانگ در برابر هاگرید داشتیم. من در حمایت از چوچانگ بود که یک چیزی نوشتم نیمه طنز و کاملن در نقش فرو رفته. ناگهان گل کردم. دو روز بعد که به فروم سر زدم، من دیگر آدم کاملن مطرحی بودم. این‌طوری بود که با چند تا از بچه‌های فروم جادوگران یک وبلاگی راه انداختیم که تویش درباره گروه‌های موزیک راک می‌نوشتیم و ما روزگار شاهد است که به قدر کله‌ی مورچه‌ای از موزیک راک حالی‌مان نبود. بعدترش که من پانزده‌ ساله بودم، یک وبلاگ طنزی راه انداختیم با پنج-شش نفر دیگر به نام "خزها". خزها عمر کوتاهی داشت و من حتا یادم نمی‌آید که اصلن چیزی نوشتم یا نه. این ماجرا گذشت و من در کل دوران دبیرستان، هیچ چیزی ننوشتم. و این هیچ چیزی که می‌گویم به معنای واقعن هیچ‌چیز است. یعنی که آآ، ناتینگ، زیرو، زیلش، هوچّی! اما این مدت بلاگ‌های زیادی را خواندم. جیره‌‌ی هفتگی من یک کارت اینترنت پنج ساعته بود که همیشه به دوشنبه نرسیده تهش درآمده بود و هر چهارشنبه من ناگهان به طور خود جوش، ظرف  می‌شستم و اتاقم را مرتب می‌کردم و به همه‌ی خانواده لبخند می‌زدم و تا پنج‌شنبه عصر، مقدمات درخواست کارت اینترنت اضافی برای آخر هفته‌ام را فراهم می‌کردم. وقتی که کارت دستم می‌رسید، یوزرنیم و پسورد را که وارد می‌کردم و آن‌ صدای آسمانی شماره‌گیری را که معلوم نبود از کجای کیس بیرون می‌آید می‌شنیدم، هیجان می‌گرفتم و قلبم تند می‌زد. با چند‌ بار ریفرش کردن، بالاخره پیج یاهو باز می‌شد. به ترتیب: یاهو میل، من و ام اس، خواب بزرگ، پیاده رو، سر هرمس، توکای مقدس، سایه و الیزه، اولد فشن و چندتای دیگر.
          اواخر سال سوم دبیرستان، اولین آونگ را در بلاگفا راه انداختم که از ذوق و حماقت‌ام، آدرس‌اش را به نصف فامیل و دوستانم دادم. افتضاحی به بار آمد. سال آخر دبیرستان، از طریق چلچراغ و خواب بزرگ بود که یک دنیای متفاوتی از وبلاگ‌ها و با یک سطح متفاوتی برایم باز شد. این همان دوره‌ای بود که من کنکوری، تازه وارد به جیمیل و فیس‌بوک، خیلی هیجان زده و فعال در فروم چلچراغ، وارد یک جای جدیدی از وبلاگستان شدم. یک خطه‌ی دیگری از وبلاگستان که آدم‌هایش گویا در عالم دیگری زندگی می‌کردند. این دوره‌ی جدید بلاگ‌خوانی‌ام با گودر ادامه پیدا کرد. دوره‌ی اول اعتیاد گودر و ان وبلاگ‌هایی که حریصانه سابسکرایب می‌کردم. سه روز پیش، قوزک پای چپ یک زرافه‌ی فیلان، آنالی، سی و پنج، بلوط، میرزا پیکوفسکی، برای خاطر کتاب‌ها و خیلی دیگر.
         با شروع ترم یک دانشگاه، وبلاگ کلاس راه افتاد و من یادداشت‌هایی در مایه‌ی محرمانه‌های چلچراغ، به طنز می‌نوشتم. اولش عالی بود. چشم من بسته بود و ان‌قدر با هیجان و دوستی از هم‌کلاسی‌هایم می‌نوشتم که پاک یادم رفته بود وجود آدم‌هایی را که در همان‌حال که تو را می‌بوسند، طناب دار تو را در ذهن‌شان می‌بافند و این‌ها. ترم دو بود که همین آدم‌ها، دانه دانه امدند و نوک زدند و چشمم را در آوردند. وبلاگ کلاس با کله زمین خورد.
         بعد از انتخابات 88 و موج فیلتراسیون وبلاگستان، عارفه و فاطمه را هم به گودر کشاندم و تا مدت‌ها، گودر حرف مشترک‌مان بود. آدم‌های گودر را با هم می‌شناختیم و درباره‌ی پست‌ها با هم بحث می‌کردیم. اما بعدترش این‌طوری شد که من جذب یک اکیپ از بلاگرهای قدیمی شدم و عارفه جذب یک اکیپ دیگر و فاطمه هم بیش‌تر به دنبال وبلاگ‌های مستقلی که گاهی هنوز حتا روی نقشه نبودند. من آونگ را به بلاگ‌اسپات منتقل کرده بودم و چند نفری آدرسش را داشتند. همین چند نفر باعث می‌شدند که کل وبلاگ مجموعه‌ای از سانسورهای گنده باشد و فقط همین. سعی می‌کردم بنویسم اما عاجز بودم. هیچ بلد نبودم و وبلاگی که خودم  می‌نوشتم، در مقابل وبلاگ‌هایی که می‌خواندم، حکم آواهای گنگ و ناقص و احمقانه‌ای را داشت. همین خیلی اذیتم می‌کرد. افتان و خیزان این وبلاگ را راه می‌بردم و بسیار می‌خواندم. سلیقه‌ام روز به روز عوض می‌شد اما سرهرمس، سه روز پیش، پیاده‌رو، الیزه و چندتای دیگر برایم بت بودند. نوشته‌هایی که گویا از جایی دیگر که آدم‌هایش در مسیر تکامل، چند حلقه از ما جلوترند، روی هوا می‌رفتند. سعی می‌کردم سبک نوشتن هرکدام را توی یکی از پست‌هایم تمرین کنم، نتایج فاجعه‌بار بود. از زندگی خودم افتاده بودم و زندگی دیگران را زندگی می‌کردم. از گودر آمدم بیرون و نفس‌های این وبلاگ به شماره افتاد.
       یک سالی خیلی فیلم دیدم و کتاب خواندم و کم‌تر وبلاگ. اوضاع مغزی‌ام بهتر شده‌ بود. کمی مرتب‌تر، تکلیفم با تفکراتم و نوع نوشتن‌ام کمی روشن‌تر. بلاگرهای محبوبم را در فیس‌بوک پیدا کرده بودم و دیده بودم که چه‌قدر همه‌شان آدم زمینی هستند و شاخ و دم خاصی هم ندارند. وقتی دوباره برگشتم به گودر، کسرا را با در قند قزل آلا و مونولوگ، بهناز میم و شادی و لنگ‌دراز را پیدا کردم  که نویسنده‌های قابلی بودند. من هم دیگر نظرم به وبلاگم، جایی برای جلب نظرها نبود. می‌دانستم که خوانده نمی‌شوم و باهاش کنار آمده بودم. وبلاگ را می‌نوشتم چون باید یک جایی حرف می‌زدم و تمرین نوشتن خوبی هم بود. اما جرات پابلیش نداشتم. از هر ده تا نوشته، یکی‌اش پابلیش می‌شد و آن هم چون موقع نوشتن‌اش خیلی هیجان‌زده بودم. همین است که آرشیو این وبلاگ شبیه تفاله‌های ذهنی یک بیمار دو قطبی است.
       امسال تابستان می‌خواستم بنویسم. واقعن و عمیقن. می‌خواستم که سانسور را روی خودم کم کنم. مخاطب‌های جاجو را به تخمم نگیرم. به این صلح برسم که آدمی‌زاد در زندگی‌اش نمی‌تواند همه را راضی نگه دارد. به این صلح رسیدم (خب، تقریبن). حالا مشکل‌ام چیز دیگری است. زیاد فکر کردن روی زندگی‌ و کم تجربه کردن. دارم رویش کار می‌کنم. روی لت گو کردن. یک پرفشکن دیگر. رهاتر زندگی کردن و نوشتن. تمرین سر به سنگ خوردن و آزار دیدن. باید بزرگ شوم.
       و هنوز نوشتن بلد نیستم. روی‌ هم رفته در همه‌ی این سال‌ها، بیش‌تر ازچهار دانه کامنت برای بلاگرهای مجبوبم نگذاشته‌ام.  نه در وبلاگ‌ها و نه در گودر. می‌دانستم که اگر کامنت بگذارم، روزی چند بار خواهم برگشت تا ببینم جوابی گرفته‌ام یا نه و اگر جوابی نگیرم یا بدتر، جواب سربالا و تشکر از خواندن وبلاگ بگیرم، بیش‌تر احساس غریبه‌گی و ناچیزی خواهم کرد. نمی‌خواستم که تا وقتی خودم چیز خوبی ازم درنیامده، کسی بشناسدم. نمی‌دانم چه انتظاری داشتم. که یک روزی نویسنده بیاید وبلاگم را بخواند و ناگهان کشفم کند و کمکم کند؟ لابد چنین چیزی از مغز ایده‌آلیست من بر می‌آید. الان دیگر این فانتزی‌ها را ندارم. می‌نویسم که نوشته باشم.
       آدم‌های زیادی نمی‌شناسم. هیچ تعامل وبلاگستانی ندارم. نه که کسی را نشناسم ها. خیلی زیاد هم می‌شناسم. اما مشکل این است که آن‌ها من را نمی‌شناسند و علاقه‌ای به تعامل با من ندارند که خب مشکل کوچکی نیست. گرچه که چنین تعاملی از فانتزی‌هایم است. در شهرستان و خارج از جریان همه‌چیز زندگی می‌کنم، چون‌که هزینه‌های زندگی در تهران به جیب‌مان نمی‌خورد. در کتاب خریدن و مصرف اینترنت باید صرفه جو باشم که به اقتصاد خانواده فشار وارد نشود. یک فانتزی سه ساله‌ی عکاسی حرفه‌ای هم دارم که از سه سال پیش تا الان منتظریم که آسمان سوراخ شود و یک پول "اضافه"ای بیندازد پایین تا من بتوانم دوربین عکاسی بخرم. متاسفانه تا این لحظه، آسمان هم‌چنان گشاد و یک‌پارچه نشسته آن بالا و صبح به صبح برایمان شیشکی در می‌کند.


خرده فکر: یک جایی از فیلم کاغذ بی خط بود که هدیه‌ تهرانی می‌گفت "می‌گن نوشتن مثل زاییدنه. هرکی این حرف رو زده حتمن مرد بوده. من دو تا شکم زاییدم و می‌گم نوشتن خیلی سخت‌تره." بله. من نزاییدم اما نوشتن واقعن نباید این‌قدر سخت‌ باشد که برای من هست. عنوان از همین‌جا آمده.

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۰

توهمات تاریک تاریک شبانه

ساعت دو و نوزده دقیقه است و توی اتاقم سه نفر دیگر هم خوابیده‌اند. خیر، فورسام نبوده. این‌ آدم‌ها مهمان‌هایمان هستند. فک و فامیل عموی مادرم که از خیلی سال قبل تا همین دیشب وجودش را به کل فراموش کرده بودم. امشب اما دو تا عروس و یک نوه‌ی این عمو پایین تختم خوابیده‌اند. نوه‌ی تخس از سر شب که رسید، از سر و کول خودمان و مبل‌‌ها و میزها و حتا کابینت‌هایمان بالا رفت و حرکات عجیبی ازش سر زد تا همه‌ را ذله کرد. حالا اما چنان یواش و نرمکی خوابیده که انگار اصطلاح لوس "فرشته‌ی کوچولو" را از روی همین بچه دزدیده‌اند. حالا هم با این چراغ ال‌ ای دی که از چشن چلچراغ دارم، باید یواشی تایپ کنم که صدای کلید‌های کیبورد، کسی را بیدار نکند. عینکم هم آن‌ سر اتاق جلوی‌ آینه است و دست‌رسی من بهش، نیازمند رد شدن من توی تاریکی از بین سه جفت دست و پا است که مثل میدان مین، هر جایی ممکن است پنهان شده باشند. یعنی که الان از فاصله‌ی بیست‌سانتی اسکرین دارم روایت می‌کنم. حتمن الان نور آبی که از پایین روی صورتم افتاده، شکلی مثل آدم‌های روی پوستر فیلم‌های ترسناک بهم داده.
با خواب سه ساعته‌ی دیشبم و این واقعیت که از سر ظهر آن‌قدر خمیازه کشیده‌ام (و دارم می‌کشم) که عنقریب فکم از جا در خواهد آمد، فکر می‌کردم که امشب بیهوش شوم اما انگار اعتیادم به شب، وخیم‌تر از چیزی از که فکر می‌کردم. خانه‌ که خاموش شد و چند تا صدای خرخر از این‌ور و آن‌ور بلند شد، مغز من هم عینهو بچه مگس هیجان‌زده، ویزویزو و مزاحم، شروع کرد به از این‌ور به آن‌ور پریدن. فکر کردم به میم که چه‌قدر همیشه توی همه‌چیز روی من را کم کرده و چه‌قدر که من زندگی سوراخ سوراخ ناقصی دارم. یادم آمد به این‌که چه همه وقت‌ها، یادم رفته که دارم به کدام مقصد می‌روم و سکان را چنان بی‌ربط چرخانده‌ام که وسط هزار جریان درهم و برهم دیگر گیر کرده‌ام. باز هم مغزم افسارم را گرفت و برد به همه‌ی جاهایی که در زندگی‌ام، برخلاف آن‌چه واقعیت بوده، خودم را به گشادگی زده‌ام و آدم‌هایم را به اعضا و جوارحم حواله داده‌ام. هرجا که لازم بوده که من دنبال‌ آدم‌ها بروم و حرکتی از خودم نشان بدهم، پهن و فراخ لم داده‌ام زیر آفتاب و به رویم نیاورده‌ام. هرجا هم که کسی یک قدم برداشته، من یا ده قدم پریده‌ام عقب یا این‌که قوز کرده‌ام و خرخر کرده‌ام و پنجه کشیده‌ام. فکر کردم به این تصور ابلهانه‌ که آدم‌ها اگر مرا تحسین می‌کنند یا بهم لبخند می‌زنند، ممکن است من واقعن جزء شپش سایزی از زندگی‌شان باشم. به این‌که چه خام و خنگ بوده‌ام (و هستم) که خیالم بوده که قوی بودن به معنی پوست‌کلفت بودن و مستقل بودن به معنی نیاز به هیچ‌کس نداشتن است. همین جمله‌ را مدتی‌ است دارم نشخوار می‌کنم. می‌فهممش اما درکش نمی‌کنم. به تعبیر آن دبیر ادبیات‌مان، برایم علم‌الیقین است اما عین‌الیقین نیست هنوز. پاک عاجز مانده‌ام ازش. می‌خواهم که درکش کنم و جذب سلول‌هایم شود. همین وسط امشب بود که یکهو دیدم چه‌قدر در جایی هستم و آدمی هستم که همیشه می‌خواسته‌ام نباشم. که چه‌ همه‌ی ترس‌ها و احتیاط‌ها را جذب کرده‌ام و از وحشت آسیب دیدن، خودم را توی هفت لایه عایق پیچیده‌ام. چه آدم معمولی و میان‌مایه‌ای بوده‌ام.
امشب در همین حالی که مثل دستمال‌کاغذی مچاله وسط تختم افتاده‌بودم و حتا عُرضه‌ی عرزدن هم نداشتم، حسودی‌ام شد به میم که می‌تواند وسط استیصال، نصف شب با منی که دو بار بیش‌تر ندیده صحبت کند. به آدمی که بلد است بدون به تته‌پته افتادن و لال‌ شدن، از زندگی‌اش و ازحس‌اش بگوید وقتی که احساس در قعر بودن می‌کند. من لال شده‌ام. دارم دهانم را از دست می‌دهم و زبانم تحلیل می‌رود. خنگ ایموشنالی که منم.
حالاساعت چهار و چهار دقیقه است و من احساس تهوع می‌کنم.