یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۱

این پست را نوشته‌ام و حتا ازش خجالت هم نمی‌کشم و پابلیش‌اش هم می‌کنم. کی اهمیت می‌دهد؟!

 
بعد از این موجوداتی هم هستیم که هر چند وقت یک‌ بار (که چندان هم کم نیست) می‌نشینیم سه‌تایی و به هم می‌گوییم که چه‌قدر خوش‌بخت و خوش‌اقبال بوده‌ایم که همدیگر را پیدا کرده‌ایم. هیچ فرصتی را هم از میان وقایع روزمره از دست نمی‌دهیم تا دست‌مایه کنیم و بنشینیم و بگوییم که چه‌قدر با آن دوتای دیگر بهمان خوش می‌گذرد و وقتی با همیم چه‌قدر خوش‌خوشان‌مان است. بعد در زندگی‌مان یک چیزهایی را واگذار کرده‌ایم به آن دوتای دیگر. مثلن من که در آدرس یاد گرفتن خنگ بالفطره‌ام، کلن نه خودم و نه کس دیگری احساس نیاز نمی‌کند که من تلاش کنم از این وضعیت دربیایم. خیلی واضح است که ادرس یاد گرفتن جزو مسئولیت‌های من نیست. آن دوتای دیگر این کار را می‌کنند. بعد مثلن یکی‌مان وجدان همیشه بیدار جمع است. آن یکی وجدان هایپر جمع است و من هم که کلن از وجدان بی‌بهره‌ام  (هارهار هورهور، بیرون نمی‌کشم که!) و خب باهاش کنار آمده‌ایم. تازه یک کار عن‌وار و بسیار جذابی هم می‌کنیم که در هر موقعیتی، خودمان را با جمع‌های دوستی دیگر مقایسه می‌کنیم و جلوی‌شان به خودمان پز می‌دهیم و به خودمان می‌بالیم و از این موضوع حتا احساس بدی هم پیدا نمی‌کنیم. بعد حس می‌کنیم که معرکه‌ترین آدم‌های دنیاییم و لنگه‌مان در تاریخ پیدا نمی‌شود و نخواهد شد. حس می‌کنیم؟ نه‌خیر. مطمئنیم و حتا به کرات به زبان می‌آوریمش و با خودمان حال می‌کنیم. یعنی فکر نکنید که این جمله بارها و بارها در مکالمات‌مان و با صدای بلند تکرار نشده "ما خیلی ادم حسابی‌ایم. فلانی دیگه تو عمرش آدمای به معرکه‌گی ما از کجا می‌خواد پیدا کنه؟!". بله، یک ایگوی سه نفره‌ی بسیار متورمی داریم که از هیچ تلاشی برای نوازش و بالندگی بیش‌ترش فروگذار نمی‌کنیم. به طرز بسیار هیوغی در اماکن عمومی به هم دوستی می‌ورزیم و با علایم و نشانه‌هایی صحبت می‌کنیم که برای گوش خارج از جمع، احساس حضور در میان یک مکالمه به زبانی بیگانه می‌دهد. مثل وقتی که آدم سی‌میلیون فکر در کسری از ثانیه به صورت  پیام‌های جرقه‌ای انجام می‌دهد و در نتیجه‌ی این سی‌ میلیون فکر، سه کلمه حرف می‌زند. یعنی من وقتی می‌خواهم با آن دوتای دیگر حرف بزنم، یک کلمه می‌گویم و می‌دانم که یک‌صد هزار کلمه به صورت پیام‌های جرقه‌ای میان‌مان رد و بدل شده. جالب این‌که این‌هایی که من الان دارم می‌گویم، نه اگزجره می‌کنم و نه شرمسارم از گفتن‌اش و نه حتا برایم مهم است که کسی این‌ها را بخواند و حال تهوع بگیرد. چون ما یک قانونی داریم که به ندرت آدم‌هایی پیدا می‌شوند که برای‌مان پشیزی ارزش داشته باشند که تخم‌مان باشند. دماغ‌مان را بالا می‌گیریم و به کسی محل نمی‌گذاریم. به همین عنی! بعد یعنی فکر هم نمی‌کنید که این عنانگی‌مان را می‌دانیم و می‌گوییم و هارهار و هورهور باهاش می‌خندیم. به قول لوب قصار گوی مغز جمعی، شده‌ایم مثل این زوج‌هایی که پنجاه سال با هم زندگی کرده‌اند. یک سری شوخی‌های درونی نفرت‌ انگیزی هم داریم که خودمان را از خنده روده‌بر می‌کند. برای بیننده‌ی خارجی، به نظر می‌آید که هیچ‌گونه باوندری‌ای (حد و مرز؟!) در میان‌مان معنا ندارد و این تا به حال خیلی‌ها را به گه‌گیجه کشانده و خیلی‌ها را از دست‌مان فراری داده. خب مردم حق دارند احساس خطر کنند وقتی حرفی را به من می‌زنند و بعد همان را از زبان آن دو نفر دیگر می‌شنوند. یا تلفن می‌زنند و ما تلفن همدیگر را جواب می‌دهیم. و این‌که اسمس‌هایی که برایمان می‌فرستند توسط سه نفر خوانده می‌شوند. بعد نه که فکر کنید یک روح در سه قالب باشیم و کم با هم دعوا کنیم و از هم متنفر شویم و به جان هم بیفتیم ها، نه. در خیلی زمینه‌ها هزاران فرسنگ با هم فاصله داریم ولی حتا من نمی‌توانم درک کنیم چه‌طور این‌طوری شده‌ایم که هستیم. یک سری روابط سه نفره‌ داریم و هر دونفر هم باهم یک سری روابطی دارند که کاملن منحصر به فرد است. (الان متوجه شدم که دو خط بالاتر به اشتباه نوشته‌ام "من نمی‌توانم درک کنیم" و این خیلی بامزه و رمانتیک است که من "درک کردن" را با فعل جمع به کار برده‌ام که حتا نمی‌خواهم اصلاح‌اش کنم.). من خودم اخیرن فهمیده‌ام که نمی‌توانم تنهایی درباره‌ی خیلی چیزها فکر کنم. انگار مغز خودم به تنهایی دیگر برای‌ فکر کردنم کافی نیست.
می توانیم ساعت‌های متمادی هرهرکنان و زرزر چرندگویان تا ته دنیا برویم. رستوران‌ها را روی سرمان بگذاریم. در خیابان آبروریزی راه بیندازیم. پشت چراغ قرمز از توی ماشین‌هایمان با یک تیر هر سه‌تایمان را بکشیم. سر کلاس گَرد اسنیف کنیم. در جمع‌های عمومی، یک نگاه به هم بکنیم و از یک جوک جرقه‌ای، از خنده نفس‌مان بند برود.
 تا یادم نرفته بگویم که هر از گاهی از این جلساتی داریم که در آن می‌نشینیم و درباره‌ی مشکلات زناشویی‌مان صحبت می‌کنیم. مشکلات زناشویی سه نفره‌مان! یک خانواده‌ی دومی هستیم برای خودمان. کاملن یک خانواده. یک دینامیک خانوادگی خاصی داریم بین‌مان.
جالب این‌جاست که الان یک لحظه فکر کردم ساعت از یک بعد از نیمه‌شب گذشته و من وارد فاز رمانتیکم شده‌ام و بر اساس قانون "هیچ اتفاق خوبی بعد از ساعت یک نمی‌افتد"، نباید این پست را پابلیش کنم. در حالی که الان ساعت تازه دوازده است و این یعنی این پست را باید پابلیش کنم. این را هم در شرایطی نوشته‌ام که از دست هردوی‌شان هم دلخور و هم عصبانی‌ام اما واقعن فرقی نمی‌کند. شاید هم کار کار هورمونی باشد. بگذار ببینم امروز چندم ماه است؟! بچه‌ها، امروز چندم ماه است؟!!‌

شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۱

روی روزهایم اسم می‌گذارم تا یادم‌شان نرود و بعد اسم‌شان را جابه‌جا صدا می‌کنم.

مطمئن نیستم که این هفته را تا انتها زنده بمانم. هفته‌ی خوف‌ناکی‌ است. امروز، شمبه، با دو شیفت کاری، رسمن آزادترین و خالی‌ترین روز هفته‌ام است. یک همایش علوم دارویی است در دانشگاه، من به طناب عده‌ای در چاه رفتم و مسئولیت‌‌هایی قبول کردم که الان مثل خری در حوض‌چه‌ای از گه در آن گیر کرده‌ام و جانم دارد در می‌آید. آقا اصلن بحث که بحث جان در آمدن نیست، که من اصلن مرده‌ی جان درآمدن و جان کندن و مثل خر کار کردنم. حتا با همه‌ی گشادی‌ام، از این‌که آخر شب از شدت خستگی حتا انرژی غذا خوردن هم نداشته باشم کیف می‌کنم. غر می‌زنم، اخلاقم هم مثل سگ می‌شود اما به صورت خیلی عمقی کیف می‌کنم. مسئله مسئله‌ی جان کندن نیست، مسئله این است که  جان‌ کندن‌ات را باید برای جانوران آچغالی مثل این رئیس دانشکده‌ انجام بدهی که یارو برای خودش از عنیت مفرط چیزی کم نگذاشته. جانور ابلهی‌است که لنگه‌اش را فقط می‌شود در همین سمت‌های ریاست ادارات و دانشگاه‌ها فقط یافت. از این متنفرم.  من یک کلیپ ساخته بودم برای سرود ملی (وا!) و یکی هم برای یک سخنرانی عظما (وااااااااا!) و یکی هم از مناظر جذاب و دیدنی دانشگاه. آمدند بازبینی کردند و اذعان داشتند که چرا دمب خر در فلان عکس دراز است و چرا گوش آقا در بهمان عکس فیلان است و چرا مرغان آسمان در این‌جای کلیپ دارند لبخند می‌زنند. بله، یک چنین سوالاتی از من پرسیدند و من اول تلاش کردم توضیح بدهم که متاسفانه من هیچ‌گونه قدرت ماورایی‌ای در زمینه‌ی کلیپ سازی و گوش فیلان نمایی ندارم، گرچه استعداد شگرفی در خر شدن و گردن زیر تیغ مسئولیت دادن دارم که خب البته من به خاطرش کسی را سرزنش نمی‌کنم به جز پدر و مادرم، دولت، حکومت، سیر تکامل موجودات و همه‌ی دور و بری‌هایم. بعد از این‌که دیدم توجیه و توضیح وارد مغزشان نمی‌شود، سعی کردم و فقط چپ چپ نگاه‌شان کنم و ذهنم را روی بلاهایی که اگر قادر مطلق بودم بر سرشان می‌آوردم متمرکز کنم که این حربه در اکثر موارد جواب می‌دهد و این‌جا هم داد تا این‌که دیگر نداد. و بعد من شروع کردم به داد زدن و ناسزا گفتن.
برای این همایش ، ما مسئولین کادر اجرایی، حتا لباس‌های فرم بنفش به غایت بدرنگی هم داریم که وقتی تن‌مان می‌کنیم، به یاد آن وقت‌هایی می‌افتیم که شش سال‌مان بود و کت و شلوار پدرمان را می‌پوشیدیم و برای خانواده شیرین‌بازی در می‌آوردیم. سعی‌مان این است که وقتی این لباس‌ها تن‌مان است، حس نوستالژیک بگیریم و به این فکر نکنیم که آن‌هایی که این لباس‌ها تن‌شان نیست، ما راچگونه می‌بینند. تلاش بی‌ثمری است معمولن.
از همه‌ی این‌ها گذشته، ساعاتی قبل، کم مانده بود که خودم را در چاه دیگری بیندازم و وضعیت زندگی‌ام را به "هانگر گیمز" تغییر دهم که متاسفانه جور نشد. وگرنه می‌توانستید در پایان این هفته، روی قبرم بنویسید "در این‌جا ماهی بزرگی خفته است که به قصد کشت زیست و زیست‌اش به کشت‌اش انجامید". جمله‌ی احمقانه‌ی لوسی است که کاملن برای روی قبر نویسی مناسب است. کرچه ازتان راضی نیستم اگر مرا نسوزانید و خاکم کنید. گفته باشم. گرچه این خرف هیچ معنایی ندارد چون آن‌وقت من نیستم که ازتان راضی باشم یا نباشم و شما طبیعتن هر غلطی که دل‌تان بخواهد می‌توانید با من و دست‌های از دنیا کوتاهم و پاهای از دنیا بلندم بکنید.
و این‌که به طرز دلخراشی از نوشتن هرگونه اثر خلاقه عاجزم. دارم سعی می‌کنم از وسط همه‌ی شلوغی‌های زندگی‌ام، هم کتاب بخوانم و هم فیلم ببینم و هم بنویسم و با آدم‌هایی که دوست دارم بگردم. چون متنفر و بسیار بیم‌ناکم از روزی که آن‌‌قدر در زندگی فرو رفته باشم که سال‌ها باشد کتابی نخوانده باشم و چیزی ننوشته باشم. دارم به هر دست‌گیری چنگ می‌زنم که فرو نروم. هر روز می‌نویسم. شده چند خط. شده چرندیات محض. هرچه. یک هفته است که در سی صفحه‌ی اول دور دوم خانم دَلُوِی گیر کرده‌ام. کتاب را با خودم سر کار، دانشگاه، خیابان و توی تخت‌خواب (اما نه توی توالت، چون کتاب امانت است!) می‌برم، اما سرعتم کم‌تر از روزی دو صفحه است. مطلقن هیچ زمانی در شبانه روزم ندارم که بتوانم پن دقه برای خودم باشم. نمی‌دانم چه‌قدر طول خواهد کشید تا از این تلاش‌های بی‌نتیجه برای روی سطح ماندن خسته شوم و تسلیم جریان شوم. و از آن روز می‌ترسم. گرچه با همه‌ی این احوالات، روزگار بدی ندارم. تابستان دیوانه‌وار و شیرینی داشته‌ام. چندرغازی وارد جیبم شده که می‌تواند بالقوه تبدیل به کتاب یا کفش و شلواری شود (اگر زمانی برای خرید پیدا شود) و همین خودش خیال بدی نیست. هر چیز نویی خوب است. حتا اگر آن چیز نو، زندگی دیوانه‌وار و ساعت‌های متمادی خستگی مفرط باشد. دارد می‌گذرد خب. و هنوز آن‌قدر کهنه نشده که مرگ‌بار باشد. هنوز کمی وقت هست...

چهارشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۱

و چهار سال بعد...

این هم از مزیت منتظر ماندن. امشب در حال انتظار، همه‌ی آرشیو وبلاگم را خواندم. کدام بچه‌ی بی‌‌تجربه‌ی روشنفکرنمایی این‌ها را نوشته؟ یک ذره‌هایی ازم را تویش می‌یابم، یک جاهایی پرتم می‌کند به سه-چهار سال قبل، به آن بچه‌ی باد در کله‌ی قبل‌ترها، یک جاهایی هم خنده‌دار محض است. انگار که جوک سال! و این‌که یادم آمد که چرا از اولش شروع به نوشتن کرده بودم و چرا باید دوباره ادامه داد. یعنی من یک عادت پسندیده داشتم و آن هم همین نوشتن بود که به حول و قوه‌ی الاهی، ترک کرده‌ام. باید نوشت... حتا شده فقط برای این خاطر که چهار سال یا هفت سال یا ده سال بعد، بیایی دوباره بخوانی‌اش و یادت بیاید چه بوده‌ای و چه شده‌ای.