پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۱

   در ضمن، باید قانون جدیدی وضع کنم که آدمی‌زاد را ملزم کند که در هر برهه‌ای از زندگیش، آن‌قدری در بلاگش نوشته باشد که یادداشت‌هاییش که در دوره‌ی "خاچ بر سرم، چه احمق بوده‌م" به سر می‌برند از توی صفحه‌ی اول بلاگ خارج شده باشند و این‌قدر مثل استخوان‌های در حال پوسیدگی، هی توی چشمش نباشند. 

پس کو کدوی گردنم؟

    یارو را یادتان هست؟ که رفت حمام و ماند که لخت که بشوم، نکند با بقیه قاطی شوم. برداشت یک کدو سوراخ کرد و انداخت گردنش. توی حمام خوابش برد و کدویش را دزیدند. بیدار شد و دید قاطی شده. 

    حدود یک ماه یا بلکه هم یک ماه و نیم قبل بود. صبح از خواب بیدار شده بودم و در آینه چشم‌هایم را کج و کوله می‌کردم تا خط چشم را مماس خط مژه‌ها بکشم و همین‌طوری مغزم در کرختی اول صبح اتاق پرواز می‌کرد. درست همین موقع بود که اتفاق افتاد. دقیقن همان لحظه. انگار پرواز که می‌کرد مغزم، یک‌باره زیادی پرید و دید که دارد زیادی دور می‌شود. برگشت و دید که به هیچی وصل نیست. دید که تو خالی شده. که دارد به جاهایی می‌پرد که عجیب است و جدید. برگشت و دید هیچ دنباله‌ای ازش آویزان نیست. و سکته‌ی خفیفی زد! خیلی خب. اتفاقی که افتاد این بود. در یک لحظه فکر کردم که پارسال چنین موقعی چه‌کاره بوده‌ام، چی بوده‌ام، چه جانوری با چه مشخصاتی، چه طناب‌هایی که ازم آویزان بوده. بعد دیدم یک چیزهایی یادم هست اما تو بگو انگار خاطره‌ی فیلمی باشد که پارسال دیده‌ام. جانور سال قبل را نشناختم، انگار من تویش نبودم. انگار که پوست انداخته باشم و حالا گوشه‌ی اتاق ایستاده‌‌ام، پوسته‌ام که شکل من است کف اتاق افتاده، خاکستری و تو خالی. و خب هیچی دیگر، پنیک کردم. حمله‌ی پنیک با همه‌ی مشخصات‌اش. مشخصات‌ پاتولوژیک‌اش کم کم از بین رفت اما تا بیست و چهار ساعت همان‌جور پنیک‌طور توی زندگی‌ام گشتم و سعی کردم بروم توی پوسته‌ام. فقط برای این‌که مطمئن بشم پوسته‌هه هم منم و نه یک خاطره‌ از یک داستان. بدجوری عجیب شده بودم.
    اصلن بگذار ببینم چی دارم از پارسال که بایستم کنارش... نه‌خیر، متاسفانه اندازه‌ی قدّم را روی چارچوب در علامت نزده‌ام. جانور بی‌خاصیتی که هستم، این‌جا هم رد پای به درد بخوری نذاشته‌م. از آدم‌های پارسال، سحر هست که حتا از دور هم نمی‌شناسمش دیگر. خانواده هست که خب در قالب‌اش خودم را که مقایسه کنم، باز هم نمی‌شناسمم. فیس‌بوک، خب این خودش یک پوسته‌ی ناشناس دیگر... لعنت. من هیچ ایده‌ای ندارم که بیست و یک سال قبل را کی بوده‌ که به جای من الان زندگی کرده. الان توی خودم راحتم. ولی خب من قبل‌تر هم توی خودم نسبتن راحت بودم. کی بود اصلن که توی من من راحت بود؟ لعنت...
   حالا مثلن اگر موجود سال قبل، منِ الان را می‌دید چه؟ خب، حداقلش جانور کافه‌نشین با نمای نفرت‌انگیزی شده‌ام که می‌خواستم یک روزی باشم. توی کندوی خودم می‌پلکم که خب لابد خوب است. حداقل فعلن. نژادپرست و بیزار از مردم شده‌ام و مطمئن به خودم. کم‌‌تر از قبل آونگ و خب نمی‌دانم این محتوم بود یا نه، خوب است یا نه. بورژوای فکری. ظاهر فرق‌داری پیدا کرده‌ام، بی‌نهایت کلیشه‌ای. اولین و دومین و سومین پول‌ام را درآورده‌ام و به ها داده‌ام. دیگر چی؟ شب تا صبح خیال‌بافی کرده‌ام. زیر پتو اشک ریخته‌ام. زیر پتو، مستاصل، دست و پا زده‌ام حتا. لوله‌ی اسلحه را به سمت خودم گرفته‌ام. خودم را کمی در معرض گذاشته‌ام. ... نه‌خیر. این کار بی‌معناست. 
     بلغزیم...