اول دبستان
اسمش "نوشین" بود؛ عینکی و بلندقد، حتا از من هم بلندتر شاید. یادم نمیآید درسش خوب بوده باشد، نه خیلی بد هم. حتا مطمئن نیستم از آنهایی بود که مدادرنگیها توی دستشان منفجر میشوند و هزار رنگ میپاشند به دفترنقاشی، جادوگرانه. یعنی میگویم این نوشین شش سالهی کلاس اولی، یک نوشین معمولی شش ساله بود اگر همینجوری میدیدیدش. اما در اولین لحظهای که بغضی گلوی یک همکلاسی کوچولوی دیگر را میگرفت، صورتی از اشک تر میشد، در چشم به هم زدنی، نوشین کوچک سر بچهی گریان را توی بغل گرفته بود و روی سینهاش میفشرد. خودش بغض میکرد و تمام وجودش را در اختیار هق هق لرزان توی آغوشش میگذاشت. گاهی حتا وسط آن کلهی کوچولوی مقنعه سفید توی بغلش را میبوسید حتا، یعنی از این جورهایی که لبهایش را روی آن میفشرد و همینجوری میماند تا صدای نفسهای بریدهی بعد از گریه را بشنود.
حالا من هرچه صورت عینکی بغضدار نوشین را توی قاب آن مقنعهی سفیدش یادم میافتد، هرچهقدر هم که فکر میکنم، نمیتوانم سردربیاورم که چه زندگی شش سالهای، چه حادثه و ماجرایی، باعث شده بود که یک دختر کوچک شش ساله، آنقدر پر از حس باشد، آنهمه بغل کردن بلد باشد.
و قسم میخورم که بیشتر ما آدمهای بزرگ بالغ زبان دار، آغوشهای آرامبخش یواشی نداریم. بلد نیستیم بدون حرف زدن و حال طرف را خرابتر کردن، گریهای را فقط بشنویم و در آغوش بگیریم، باور کنید.
اسمش "نوشین" بود؛ عینکی و بلندقد، حتا از من هم بلندتر شاید. یادم نمیآید درسش خوب بوده باشد، نه خیلی بد هم. حتا مطمئن نیستم از آنهایی بود که مدادرنگیها توی دستشان منفجر میشوند و هزار رنگ میپاشند به دفترنقاشی، جادوگرانه. یعنی میگویم این نوشین شش سالهی کلاس اولی، یک نوشین معمولی شش ساله بود اگر همینجوری میدیدیدش. اما در اولین لحظهای که بغضی گلوی یک همکلاسی کوچولوی دیگر را میگرفت، صورتی از اشک تر میشد، در چشم به هم زدنی، نوشین کوچک سر بچهی گریان را توی بغل گرفته بود و روی سینهاش میفشرد. خودش بغض میکرد و تمام وجودش را در اختیار هق هق لرزان توی آغوشش میگذاشت. گاهی حتا وسط آن کلهی کوچولوی مقنعه سفید توی بغلش را میبوسید حتا، یعنی از این جورهایی که لبهایش را روی آن میفشرد و همینجوری میماند تا صدای نفسهای بریدهی بعد از گریه را بشنود.
حالا من هرچه صورت عینکی بغضدار نوشین را توی قاب آن مقنعهی سفیدش یادم میافتد، هرچهقدر هم که فکر میکنم، نمیتوانم سردربیاورم که چه زندگی شش سالهای، چه حادثه و ماجرایی، باعث شده بود که یک دختر کوچک شش ساله، آنقدر پر از حس باشد، آنهمه بغل کردن بلد باشد.
و قسم میخورم که بیشتر ما آدمهای بزرگ بالغ زبان دار، آغوشهای آرامبخش یواشی نداریم. بلد نیستیم بدون حرف زدن و حال طرف را خرابتر کردن، گریهای را فقط بشنویم و در آغوش بگیریم، باور کنید.