جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

1984

حالا غرض از این پست اینکه، اگر خیال کرده اید که نیاز به دانش سیاسی بیشتری دارید برای این روزها و لاجرم، 1984 را بدون خیار شور و سس مایونز تناول می فرمایید من باب رفع نیاز و درک بهتر موضوع و اینها؛ حالا نه که خیلی کور خوانده باشید و مثلن کتاب فوق العاده ای نباشد و دانش سیاسی ندهد و اینها، نه خوب. فقط لطفن یک ریزه جربزه داشته باشید که وقتی کتاب را بستید، پک و پوزتان را در اسرع وقت جمع و جور کنید و قیافه ی دو نقطه دی بگیرید (می دانم سخت است، ولی خوب من به کرگدنی که می توانید باشید ایمان دارم.) و بگویید "خوب به من چه اورول اینقدر بدبینه و اصلن به هپیلی اور افتر اعتقاد نداره؟ اینجوریام که نیست که!" و سعی کنید یاد تئوری سیزیف خودتان نیفتید لطفن. برای سلامتی خودتان می گویم.

و به یاد داشته باشید که: "ناظر کبیر تو را می نگرد." ژوهاهاهاها... (من هم گاهی مازوخیسم دارم و ازش لذت می برم!)

پ.ن: یک روزی در همین روزهای زود زود، تئوری سیزیف را برایتان می گویم در همین وبلاگ. کامینگ سون...
پ.ن 2: الان بعضی ها می توانند قیافه ی آی تولد یو سو به خودشان بگیرند! لطفن نگیرند. ماهی بزرگ خودش به قدر کافی می داند که ایشان تولد می سو!

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

برای چه زیباست شب؟

من می دانم که یکی از بزرگترین خیانت ها را به بشریت، آن کسی کرد که خوابیدن در شب را اختراع کرد.

تازگی ها، مردم دو دسته اند: دسته ی اول آنهایی که شب ها بیدارند و دسته ی دوم آنهایی که لوزر هستند.

بیان شاعرانه اش که از خودم تراوش کرده ام این است که در شب، پرده ی تاریکی که روی همه چیز کشیده می شود، صورت ها و ظاهرها را از بین می برد و می ماند صورت مثالی. چشم از کار می افتد و ذهن فعال می شود. آن وقت فعال شدن ذهن همان و هجوم اندیشه ها همان. اینقدر که وقتی بهش عادت می کنی، شب خوابیدن برایت دشوار می شود. خانه که خاموش می شود و تاریک، این قدر فکر و ایده توی سرت جولان می دهد و اینقدر محشر است که تمام گندی های روز، ماستشان را کیسه می کنند و تو می مانی و یک کرور فکر که تمام طول شب، وقت برای رسیدن به همه شان کم است و آرزوی پنسیو* می کنی!
بعدش آدم باید بتواند تمام روز را در انتظار شب بنشیند و هرشب با کله فرو برود توی خنکی شب های تابستان. فیلم ببیند (که لطفن اکشن نباشد) و کتاب بخواند (ترجیهن فلسفی یا هرچیزی که فکر کردن شدید می خواهد) و بنویسد و لذت ببرد از سرعت فکر و قلم توی عمق شب که سیال است و از نبود آن حجم چگال و روشن روزمرگی های روز. و این تگ الهامات نصفه شبی را دست کم نگیرید که عالمی دارد برای خودش.
بعد آن قدر چشم و گوش و دماغ و کله اش پر بشود از شب، که صدای اولین شعاع های خورشید افکارش را پاره کند و فاز بعدی شب: تماشای طلوع قرمز رنگ خورشید از لا به لای ساختمان های بی شاخ و دم شروع بشود. بعدش کولر را خاموش می کنی و پنجره را باز می کنی و از خنکی سبک بامداد، می خزی زیر پتو و می بینی که چطور فکرها درست با روشن شدن اتاق تغییر شکل می دهند و این که دیگر نمی توانی مثل طول شب فکر کنی، همه چیز زیادی منطق روزمره به خود می گیرد و فیلسوف درون آدم می گیرد می خوابد.

همه ی این ها که چی؟ که اینکه، هرکاری می کنید، به خاطر بشریت هم که شده کمی وجدان داشته باشید، تمام شب های زندگی تان را با شب به خیر کوچولو خاتمه ندهید. نشئگی شب را از دست ندهید وگرنه لوزری بیش نیستید. و قال ماهی بزرگ...

و من می دانم که از همان شبی که بشر برای اولین بار گرفت خوابید، فراموش کرد که چه چیزی را از دست داده، چون شب ها را که معرکه خانه ی** آکروبات بازی فکر و حافظه بود، از دست داد.




* pensieve همان است که شاید به اسم قدح اندیشه می شناسیدش.
** من نمی دانم واژه ی معرکه خانه واقعن وجود دارد یا نه. از خودم در آوردم.


پی نوشت: سعی کنید شب بیدارتان را در جایی بگذرانید که اهالی خانه مرتبن برای گلاب به روتون از جلویتان رد نشوند و صدای مکرر سیفون، ضد حال بهتان نزند. و بهتان اطمینان می دهم، هرچقدر هم که تلاش کنید، حتا در شدیدترین تخیلاتتان، ممکن نیست بتوانید صدای سیفون را به صدای آبشار تغییر دهید. بیخود زور نزنید.






خوب آره، اسمش شبیه soap opera های درپیتی، آن هم از نوع خانم خانه دارانه اش است ولی از همان سکانس اول اپیزود اول سیزن اول، اگر کمی عاقل باشید می فهمید که اتفاقی بیلتان به صندوق گنج خورده و با 5 سیزنی طرفید که تا همه اش را نخورید و ته قوطی دی وی دی را نلیسید، خیالتان راحت نمی شود. بابا دار و دسته ی سوزان مایر را می گویم. دارم از این یک خروار آدم واقعی و دوست داشتنی حرف می زنم که بعد از پایان 5 سیزن، اینقدر دوست آدم می شوند که دل آدم برای خودشان و برای شب های دوست داشتنی زندگی با D.H رسمن تنگ می شود، اینقدر که مجبوری تا یکی-دو هفته، هر شب چند دقیقه ای دوباره سکانس های مورد علاقه ات را ببینی تا کم کم ترکت شود.

لطفن به افتخار هرچی سریال ساز است که بلدند از یک حومه ی شهر و چند تا بازیگر، برای آدم رفیق های دوست داشتنی خلق کنند، کلاهتان را بردارید. آدم هایی که می توانند به یاد شما بیاورند که هنوز می شود بدون سخت فکر کردن و مخ درد گرفتن، با وجدان راحت، لذت برد و اینکه هنوز هم می شود داستان هایی آفرید که بدون کاراکترهای احمق و کودن، بتوانند آدم را به لبخند زدن وادارند. و جدی می گویم، یک لبخند گشاد از سر آسودگی ، لذت و سپاسگزاری...

تعامل می کنیم... :)

ببین، این کاری که میگم رو همین الان بکن. همین الان. درست همین الان...

یه اکانت گوگل بساز، یالا
ساختی؟
دِ می گم ساختی؟

حالا برو تو اکانتت، بالا سمت چپ، روی ریدر کلیک کن.
حالا رفتی توی گودر

حالا بالا سمت چپ، زیر کلیشه ی گوگل ریدر، اد سابسکریپشن رو بزن.
آدرس یه وبلاگی که همیشه می خونی رو بنویس. ماهی بزرگ نبود هم نبود. ما که بخیل نیستیم!

یه ذره صبر کن

حالا روی پیپل یو فالو توی ستون سمت چپ کیلک کن، منو اد کن.


تموم شد رفت، یادگرفتی دیگه، خودی شدی. برات خوشحالم.


برای عارفه: دوست پیدا می کنیم. زورکی هم که شده. چند ماه پیش باید این مطلب رو می نوشتم؟! قولشو جای دیگه داده بودم.

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

خوب شاید حالا که بی اگزجریت 10-15 ساعت از شبانه روزم را در رویای تهران می گذرانم، وقتش باشد که این گره ی کور اعصاب خراش روح به [...] ده را اینجا باز کنم. امیدی به سبک تر شدن یا دلداری و اینها نیست عمرن. صرفن جهت ثبت در تاریخ جوانانگی یک دختر جوان لابد...

همواره و همیشه از اینجایی که هستم بدم می آمد و"همواره" یعنی دقیقن از هفته ی اول شروع اقامتامان در اصفهان. در نتیجه در پی هر اتفاق ناجوری که می افتاد، همواره پرسش "آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟" برایم مطرح می شد که با اقمت های تابستانه در تهران، پاسخ البته این بود که: خیر، آسمان تهران دودی تر ولی خوشمزه تر است و آدم هایش دلچسب ترند و سینما فرهنگ سر کوچه اش است (!) و فروشگاه های "دریانی" اش بستنی های خوشمزه تری می فروشند و دربندش آلو جنگلی دارد و همواره ذوق می کردم به "محل تولد: تهران ؛ صادره از: شمیران" توی شناسنامه ام و برای خودم بچه قلهک بودم!
بعدترها بر دلایل قبلی، دلایل بعدی هم اضافه شد. مثلن اینکه: در تهران که نیستی، تمام عمرت در حسرت تئاتر و کنسرت خوب می مانی؛ از زاویه دید اصفهان، همیشه دختری که تنها در خیابان و بدتر از آن در مغازه ها و زبانم لال در پارک راه می رود حتمن یک مرضی دارد؛ در اصفهان تقریبن همه چیز مدل تقلیدی ناشیانه از زندگی متمدنانه ی تهران بود، بی روح و بی خاصیت و بسته و... و... و...
خلاصه این شد که تنها راه رهایی برای من شد: سر در 50 تومانی! که بر اساس نظریات مشعشعانه و عدالت پاچیده شده بر سرتاپای زندگی مان، نتیجه گیری شد که "دختر همان به که بنشیند ور دل بابا ننه اش که یه وقت بیش از اینی که هست، فساد به بار نیاورد." آن وقت بود که دقیقن از نوک موهایم و تا نوک ناخن انگشت کوچک پایم، پر شدم از نفرت و حسرت. یعنی جدی ها! از این نفرت ها و حسرت هایی که خون به قلب آدم نمی رسد و جلوی چشم های آدم سیاه می شود و اکسیژن هوا تا حدود 10-15 سانتی متر جیوه کاهش پیدا می کند و ارگانهای داخلی و خارجی بدن آدم، یکی بعد از دیگری توی آب یخ فرو می روند انگاری. این تقریبن حسی بود که با دیدن نتایج نهایی کنکور و آگاهی از سهمیه بندی بومی و جنسیتی برای من پیش آمد.

زندگی نکردن در تهران همیشه برای من چیزی بوده شبیه رانندگی اجباری در جاده خاکی که به موازات اتوبان اصلی کشیده شده، به منظور گذشتن امورت "شهرستانی ها". و پی گیری کردن اتفاقات ایران از جایی غیر از تهران هم مانند دید زدن دنیا از داخل سوراخ کلید است؛ به همان اندازه حرص در آر و بی معنی.

خوب چی؟ حالا می خواهم چکارش کنم؟ فعلن برنامه ی بعدی این است که یکمن در اولین فرصتی که امکانش وجود داشته باشد، خانواده را به تهران هل بدهم. دومن علی الحساب، گستره ی آزادی های فردی ام را تا حد مسافرت تنهایی بالا ببرم. سومن بعدش رویال سفر اتوبوسهای راحتی دارد، مسیر اتوبان هم کم خطر و سریع است، آن سر دنیا که نیست؛ می شود تا هفته ای 2 بار هم به آنور سوراخ کلید رفت آمد کرد و خوش بود. تا ببینیم بعد چه می شود...

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

به طرز گنده ای کنجکاوم ببینم که بچه ی 4 ساله ای که در جواب "اسم بهترین دوستت چیه؟" جواب می دهد که "بهترین دوستم خودمم." و از کشف یک "منو" ی جدید در قسمت "اپلکیشنز" موبایل مامانش ذوق می کند و برای خودش فلسفه ی "شعرو باید با آهنگ خوند، وگرنه بی ارزشه" دارد؛ وقتی به سن من برسد چه جور جونوری از آب در می آید.
آخر یادم است ما در چند سالگی خیال می کردیم مونیتور و کیبورد کامپیوتر به هم چسبیده اند و نهایت نبوغمان خواندن A B C D در حضور داماد دایی ناتنی مادربزرگمان بود که منجر به ذوق مرگ شدن اهالی فامیل و افتخار مرگ شدن والدین گرام به شیرین زبانی فرزند دلبندشان می شد و ما دلمان خوش می شد به 7-8 عدد لپ کشیده شدگی! تازه من از خوبهایش بودم، بعضی از عموزاده و عمه زاده ها با تلفظ "مینوچیلی" به جای "لیمو شیرین" غایت استعداد و خوشمزگی شان را به نمایش می گذاشتند!

همیشه به نظرم ما دیگر آخرین مدل بودیم. هیچوقت به ورژن های جدیدتر فکر نکرده بودم... حالا فکر می کنم.

سفرنامه گهر، مثلن...



هرکه طاووس خواهد یا فیل یا میمون، بالاخره جور هنوستان و اونورا...

وقتی تشنه با لبهای ترک خورده و پاهای تاول زده، زیر هرم آفتاب 12 ظهر، روی خاک سربالایی که تاب بالا رفتنش را نداشتم ولو شده بودم و از لرهای عزیز هموطن و کمی تا قسمتی فراتر، متلک می شنیدم، یاد سیزیف افتادم. بنده ی خدا عجب زجری می کشد هی و هی سنگش را بالا می برد از آن سربالایی کذایی. و به این فکر کردم که آیا سنگ سیزیف از کوله ی کوه نوردی سنگین تر است یا نه؟ و اینکه آیا مسیر محکومیت سیزیف هم بوی خر می داد یا نه؟!

3 شب در جوار دهها خر و گراز و گرگ خوابیدیم. از چشمه آب خوردیم و کله مان را توی آب دریاچه شامپو زدیم. از نعمت شگرف "no network coverage" حظ عظیم بردیم و قبل از صبحانه، قبل از ناهار و قبل از شام و در حین خواب، به سمفونی با شکوه و ملکوتی "خر در چمن" که تا نشنوی عمرن ندانی، گوش جان سپردیم. شب ها دور آتش آپاچی بازی در آوردیم و زیر نور ماه، دسته جمعی، "امشب شب مهتابه" سر دادیم در دستگاه ابوعطا! عجب روزگاری بود، بدون موبایل و ساعت و حتا آینه...

ناگفته نماند، جور هندوستان کشیدیم، اساسی... رسمن پا و کمرمان را با 10 ساعت کوهنوردی به [...] دادیم و معنای عصای سربی و کفش آهنی و سواره از پیاده خبر ندارد و اینها را هم با اقصا نقاطمان لمس کردیم تا باشد که درس عبرتی شود برای آیندگان.

پی نوشت: نویسنده مایل است 40-50 ساعت آینده را به رختخواب تمیزش که بوی خر نمی دهد بچسبد و هی قربان صدقه ی صدای بوق ماشین های پشت پنجره اش برود که صد در صد از عرعر خر و خرخر گراز و پارس سگ و زوزه ی گرگ بسی دلچسب تر است برای بچه پاستوریزه ی شهری. پس تا اطلاع ثانوی...

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

Gabriell: Why all you rich men are jerks?
Carlos: Same reason all you beautiful women are bitches.

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۸

کتاب نخواندن و فیلم ندیدن هیچ دردی از هیچ کسی دوا نمی کند. لطفن فاجعه را توی صورت همدیگر نکوبیم، به خدا غسالخانه موزه ی لوور نیست که دیدن جسدهای از فرم افتاده اش را به هم توصیه می کنیم، دادگاه و اعتراف هم نوبر بهار نیست. آدم باشیم. شعورمان را بگذاریم توی جیب مخفی سمت چپ روی سینه مان، یک رز سبز هم می چسبانیم روی جیب بیرونی، بدون شیون می دانیم، بدون غوغا می فهمیم. بستن چشم ها موقوف، حتا اگر کف می رود تویشان و می سوزند لامصب ها و حتا اگر شامپوی "چشمو نمی سوزونه" موجود نیست، از ته دل بزنیم زیر آواز؛ اینجا صدا می پیچد آدم از خودش حظ می کند.

همونی که خیلی نایسه... عمرن!

این پست، کمی تا قسمتی، حاوی مطالب ترویج کننده ی سکچوالیسم است و من پیشاپیش توبه می کنم!

خودم که هنوز که هنوز است در بحر خواب معلوم نیست از کجای ته اعماق ضمیر ناخودآگاه در آمده ام مانده ام. خواب هم اینقدر استادانه؟ اینقدر دارای فهم عمیق از همه چیز؟ من این همه فهم کف ضمیر ناخودآگاهم ریخته بوده و خودم نمی دانستم؟

ظهر می خوابم، زیر کولر... خواب می بینم:
توی یک اتوبوس نشسته ایم، خودم و دوستان و چند نفر دیگر (که انگار مجبورند حتمن توی خواب آدم هم با آن ریخت و اخلاق [...]شان روی اعصاب آدم بروند) عقب اتوبوس نشسته ایم و تقریبن تمام موجودات مذکر و زیر 30 سالی که می شناسم جلوی اتوبوس نشسته اند. ولی عجیب اینکه من با اینکه ته اتوبوس هستم، قیافه ی همه را می بینم و در آن واحد، ویژگی های بد همه شان توی ذهنم است. بعد یکهو متوجه یک عدد موجودی می شوم که روی صندلی کنار راننده نشسته: خوش قیافه و تحصیل کرده و خوش تیپ و خوش هیکل و روشنفکر و دارای درک بالا و فهمیده و اندیشمند و باحال و شوخ و جذاب و همه ی اینا و کلی چیزای خوب دیگه و خلاصه اینکه پرفکت پرفکت و از همه عجیب تر و باور نکردنی تر اینکه مذکر است! ...........................................................
.......................................................................................................................................................................
........................................ (این چند خط به دلیل اینکه به هر حال من با آقایانی چشم تو چشم می شوم و خوب نیست آدم به مخاطبش فحش بدهد و اینکه در شان ما نیست و حالا همه چیزو که نباید گفت و اینا، سانسور شد و روی عاقل بودن مخاطبان خانم به شدت حساب باز کرده ام!) خلاصه اینکه از همین لحظه این فرد در طی یک سلسله عملیات محیرالعقول (که توضیحش برای شما ضرورتی ندارد)، هی ریپیتدلی، از همه لحاظ پرفکت بودنش را به همگان ثابت می کند و... تقریبن اینجا به آخرهای خواب می رسیم و لازم به ذکر است که در طی این پروسه ی خواب دیدن، در اینجای کار، من کاملن قیافه ی "از دیو و دد ملولم" ازم رخت بربسته (!) و در شگفتم، کلن. حالا نوبت به پرده برداری از هویت این فرشته ی بدون بال می رسد: تن تن! همان تن تن هرژه که پیراهن سفید می پوشد و موهایش هم مدل تن تن است و میلو هم دارد. یک کاراکتر خوب از یکی از فانتزی ترین داستان های کودکانه.


نتیجه گیری سکچوالیسیتی: من از ته اعماقم باور دارم که موجودی به نام "پسر خوب" فقط برای توی قصه ها است! فری تیل...

نتیجه گیری آدم حسابیانه: کلن آدم پرفکت برای توی افسانه ها است. صورت مثالی "human" که یک چشمش لوچ نیست یا کچل نیست یا چلاق نیست، در دنیای واقعی یافت می نشود. خوشحالم که بعد از این همه که روی این تئوری کار کردم، بالاخره ضمیر ناخودآگاهم باورش شد و اینقدر هم مرام داشت که بهم خبر بدهد!