شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸




توضیح زیر نویس: ادای احترام به یک اما بواری که از لا به لای صفحات کتاب خاک خورده ی آقای فلوبر، می چرخد و می گردد و درست سر فرصتی که باید، می آید و خر آدم را می چسبد و می رود توی جان آدم. می رود تا زیر پوست آدم آن قدر جریان پیدا کند که حتا زیاد هم جرات نکنی غیر از خودت بدانی اش. تا بتوانی با جرات حرف آقای یوسا را زمزمه کنی و ایمان بیاوری که: "کتاب ها آدم را انتخاب می کنند."

یک روز دلم چون گیس ...

آقا در یابید این نوشته را که حرف دل ما گوید و به به!

گفتا تو از کجایی، که آشفته می نمایی

به موقع پرگرفتی آقای نامجو،

آقای نامجو، ممنون بابت همه لحظه های خوبی که برای ما خلق می کنی. چه خوب است که نسل ما بالاخره خواننده ای را پیدا کرد که متعلق به خودش است. میراث گذشته های به اصطلاح طلایی نیست. خواننده ای که می توانیم آهنگهایش را داغ داغ ببلعیم و چه بسا طعم گسش را برای نسل بعد روایت کنیم. چه همه به نام شما زنجیر شده است این صدای خشدار، این چهره همیشه آرام و گیس های همیشه آشفته، این ترکیب بی نظیر “عقاید نوکانتی” و “شقایق نرماندی” در شعرها، و این یاغیگری در برابر ساختارها و دستگاههای تعریف شده شعر و موسیقی.

(***)

پی نوشت: البته بخش های مورد علاقه تر من از این مقاله، این ها نبود! بروید بخوانید همه اش را که خیلی بگذرد و چنین نوشته هایی کم یابند.

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

این پست مخاطب عام دارد

می خوام یه سوال ازت بپرسم: خسته نشدی از اینکه همیشه حق باهات باشه؟ از این همه اشتباه نکردن؟ از این که همیشه خوبه باشی و دو تا بال روی دوشت دیده بشه؟ از این همه ملانی همیلتون احق بودن؟
گاهی حالم به هم می خوره از همه ی وقتایی که خوبی و هیچ چیز دیگه ای نیستی. گاهی این قدر از فقط خوب بودنت متنفرم که می خوام بایستم و فحش رو بکشم به سر تا پات.
یه بار هم که شده پاتو از خط بذار بیرون، اشتباه کن، آقا اصلن کارای ناجور بکن، زخم بخور، بیفت توی لجن، گند بزن به سر تا پای زندگیت، شکست بخور، هر کاری می کنی فقط خوب نباش. کمی آدم باش...

پ.ن: این پست مخاطب عام دارد به خدا!

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

چنانم آرزوست

چرا همه اش یادمان می رود بنویسیم از روزهایی که آنقدر نگفتنی و بی حادثه هستند که برای خودشان یونیک می شوند وسط یک عالمه روزهای شلوغ و درهم و برهم این زندگی های دو میدانی مان؟ که انگار به عنوان آنتراکت روزهای پر از شات های سریع و نفسگیر، با یک لیوان چای و یک بشقاب بیسکوئیت، از لای در سرک می کشند به زندگی ژولیده و دور تند آدم و خجالتی وار نگاه می کنند که: چایی می خوری؟ که می آیند و ور دل آدم می نشینند، چای و بیسکوئیت را توی دست آدم می گذارند، موزیک راک را با دلی دلی عوض می کنند، گاهی هم یک آلبوم عکسی، کتاب شعری، دی وی دی فرندزی چیزی بر می داند و همراه آدم می کنند، بی که حرف زیاده ای بزنند، مشاوره ای و اندرزی بدهند.
این روزهایی که آرام و پچپچه وار، روزمرگی آبی شان را تزریق می کنند توی رگ آدم؛ تا شبش با قیافه ی آدمی که بیشتر از آن که حقش بوده لذت برده، سپاسگزارانه بنویسی: امروز هیچ اتفاق خاصی نیفتاد- نقطه
یک نفر بردارد بنویسد و تشریح کند برای ماهی بزرگی که شده شبیه علامت سوال، که آیا آدم ها مجموعه ی داشته ها و کرده هایشان هستند یا مجموعه ی عظیمی از نداشته هایشان؟ از آدم هایی که دیدار نکرده اند هنوز؟ از ماجراها و دردسر هایی که نداشته اند؟ از زندگی هایی که نکرده اند؟
یک نفر که می داند، بگوید آیا تعداد دفعاتی که می توانی سنگ را روی آب بپرانی تو هستی یا تعداد دفعاتی که نمی توانی؟
بگویید ببینیم آدم ها آن همه چیزهایی هستند که آفریده اند یا آن همه تر چیزهایی که هنوز نیافریده اند؟
یک نفر سر پاسخ یابی را باز کند...