چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

چنانم آرزوست

چرا همه اش یادمان می رود بنویسیم از روزهایی که آنقدر نگفتنی و بی حادثه هستند که برای خودشان یونیک می شوند وسط یک عالمه روزهای شلوغ و درهم و برهم این زندگی های دو میدانی مان؟ که انگار به عنوان آنتراکت روزهای پر از شات های سریع و نفسگیر، با یک لیوان چای و یک بشقاب بیسکوئیت، از لای در سرک می کشند به زندگی ژولیده و دور تند آدم و خجالتی وار نگاه می کنند که: چایی می خوری؟ که می آیند و ور دل آدم می نشینند، چای و بیسکوئیت را توی دست آدم می گذارند، موزیک راک را با دلی دلی عوض می کنند، گاهی هم یک آلبوم عکسی، کتاب شعری، دی وی دی فرندزی چیزی بر می داند و همراه آدم می کنند، بی که حرف زیاده ای بزنند، مشاوره ای و اندرزی بدهند.
این روزهایی که آرام و پچپچه وار، روزمرگی آبی شان را تزریق می کنند توی رگ آدم؛ تا شبش با قیافه ی آدمی که بیشتر از آن که حقش بوده لذت برده، سپاسگزارانه بنویسی: امروز هیچ اتفاق خاصی نیفتاد- نقطه

هیچ نظری موجود نیست: