یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۰

می‌گویند آمنه بهرامی از اجرای حکم قصاص پرونده اسیدپاشی گذشت. بخشید.
نمی‌توانم این ماجرا را بفهمم. در مورد جریان آمنه بهرامی من هیچ‌وقت نتوانسته بودم منطقی قضاوت کنم. هر بار فکر کردن به این ماجرا چنان خشمگین‌ام می‌کرد که فقط شروع می‌کردم به فحش دادن. فحش دادن به مردهای پرمدعای حق به جانب، به خانواده‌هایی که پسرهای‌شان را چنین بار می‌آورند که جامعه را جولان‌گاه خواسته‌ها و تمایلات‌شان می‌دانند، به این فرهنگ نکبتی که جنس مذکر را چنان بالا می‌برد که به‌اش توهم اختیار مطلق می‌دهد و هزار تا چیز دیگر. حال‌ام تجسم واقعی خون‌ به جوش آمدن بود. جوری که نمی‌توانستم سر جای خودم بند شوم و واقعن بهش فکر کنم. مقدار دردی که این داستان با خودش داشت، آن‌قدر زیاد بود که قدرت هر نوع قضاوت منطقی را ازم می‌گرفت. نگفته واضح است که در نهایت خشم حس می‌کردم که حق "یارو" است که نه فقط چشم‌ها که کل هیکل‌اش را اسید بپاشند. تازه باز هم دلم خنک نمی‌شد.
امروز شنیدم که آمنه بهرامی از اجرای حکم قصاص گذشت. برای خودم هم عجیب بود که از این خبر احساس آرامش کردم. حتا نمی‌توانستم برای خودم توضیح دهم که چرا حس کردم اتفاق درست بالاخره افتاده. من مغزم آن‌قدر قوی نیست که بفهمم چرا شماهامی‌گویید اگر چهار تا از این‌ها را اعدام می‌کردند، بقیه حساب کار دست‌شان می‌آمد. در این لحظه تنها حس‌ام این است که کور کردن یک آدم با عنوان قصاص، همان‌قدر وحشیانه است که اسید پاشیدن با عنوان شکست عشقی و این حرف‌ها. من نمی‌توانم عمل غیر انسانی را با معیار برچسبی که رویش زده شده روا بدانم. گرچه کماکان فکر می‌کنم که آن "جانور" نباید بعد از این ماجرا آزاد شود. بماند که من چه مجازاتی را شایسته می‌دانم.
فقط خواستم از توی این بلاگ ناچیز نامرئی کوچولویم گفته باشم که جدای از این‌که به آمنه بهرامی افتخار می‌کنم، فکر می‌کنم هیچ‌وقت نمی‌توانستم جای او باشم و کاری که او کرد انجام دهم. کارش بزرگ‌تر از حد تصور بود.

شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۰

استفراغ! واقعن...

نوت به خود:
تجربه بهم تابت کرده که هر وقت حال خرابی دارم، معمولن فکر کردن بهش و ادای گشادها را در آوردن فقط باعث وسواس بیش‌ترم روی موضوع و خراب‌تر شدن حالم می‌شود. می‌گوید احوالات خراب آدمی‌زاد مثل سوء هاضمه است (احساس می‌کنم که باید این‌جا نقطه ویرگول بگذارم اما ونه‌گات گفته این کار را نکنم. نمی‌کنم!)، تا استفراغ نکنی حالت خوب نمی‌شود. می‌گویم اَییییییی! اما می‌دانم که راست می‌گوید.
این روزها حال بدی داشتم. اگر بخواهم از اول اولش تعریف کنم می‌شود آن‌جایی که باید در مورد من بدانید که من در مجموع آدم خود-کم-بین یا کم اعتماد به نفسی نیستم. در واقع راستش، در یک زمینه‌هایی ادعایم حتا کان فلک را پاره کرده! ولی چون متنفرم از کسی که بی مورد قربان صدقه‌ی خودش می‌رود، هی تلاش می‌کنم که بعضی وقت‌ها از خودم جدا شوم، بروم عقب و یک چشمم را ببندم و خودم را دقیق اندازه بزنم و ببینم در مقیاس دنیا کجا ایستاده‌ام. این که این کار اصلن چه‌قدر می‌تواند سودمند باشد خودم هم درش مفصل بحث دارم، اما فعلن بگذریم. خلاصه که به حساب خودم کاری نبوده که خواسته باشم اما نتوانسته باشم انجام دهم (به جز دراز-نشست و همین وبلاگ‌نویسی البته!). راستش بوده ها! ولی حتمن آن‌قدر برایم مهم نبوده که زیاد درگیرش شوم و ازش احساس شکست و ناتوانی خرد کننده‌ای بکنم، آن‌قدر که الان یادم نیست که بتوانم مثال بزنم. تا این‌جای کار نتیجه این‌که موجودی هستم که به توان‌مندی‌های خودم اعتماد (کاذب؟!) دارم. خب برای کسی مثل من، قضیه‌ی ناتوانی و احساس عجز و کوتاه دستی کردن وقتی پیش آمده که حس کرده‌ام چیزی که می‌خواهم در شمال قرار دارد و من دارم به جنوب حرکت می‌کنم. یعنی که کلن در مسیری نیستم که می‌خواهم باشم و مسیر دل‌خواهم چنان عجیب دور و جدا ازم است که عملن غیرممکن است. می‌دانم آن‌هایی‌ که یک‌جوری هستند، می‌گویند که غیرممکن وجود ندارد. خیلی هم وجود دارد. بعضی از غیرممکن‌ها چنان گنده و غلیظ و کور کننده‌ هستند که آدم را مثل دستمال کاغذی مچاله می‌کنند و پرتاب می‌کنند زیر زباله‌دان وجودش. وقتی آدم زیاد در مورد این غیرممکن‌ها وسواس به خرج دهد و آبسسد شود، چیزی که از آدم باقی می‌ماند یک توده‌ی تلخ مچاله‌ی خاکستری است. اما حتا آن‌ها هم که شعار می‌دهند که خودتان باشید و راه‌تان را ادامه دهید و ریسک کنید و این‌ها، در این‌جا حق باهاشان است. در واقع چاره چیست؟ براساس تئوری بازی‌ها، این فقط ما نیستیم که تعیین‌کننده‌ی جایگاه‌ خودمان در زندگانی‌ایم. هزاران تاس و بازیکن دیگر هم توی این بازی شرکت داشته و دارند و اثر پروانه‌ای‌ تک‌تک‌شان از اول آن موقعی که ما یک مشت پلانکتون لجن‌زی بودیم تا حالا روی حرکات و نتایج حرکات‌مان اثر دارد. اوهوم خیلی ترسناک و دپرس کننده است. احساس ناخوشایند بی‌اهمیت بودن به آدم می‌دهد. چه برسد که یکهو نگاه کنی و ببینی که وسط هزار تار در هم پیچیده‌ی بازی‌ها بدجور گیر افتاده‌ای. حس خفگی می‌کنی. افسرده می‌شوی و تمام وجودت پخش و پلا می‌شود وسط زندگی. خودت این‌جایی اما داری یک زندگی موازی نداشته را زندگی می‌کنی که درد دارد. بعد خب مازوخیست درونی آدم هم یک سوزن دستش می‌گیرد، هی زخم‌های آدم را نشان می‌دهد و می‌پرسد "این‌جا درد می‌کند؟" بعد یک سوزن فشار می‌دهد تویش.
از این‌جا وارد بخش هپی اندینگ و هیوغ این یادداشت می‌شویم. این همان ‌جایی است بعد از چند روز خودآزاری، یک کمی بلند می‌شوید و به خودتان نگاه می‌اندازید و به چیزی که می‌بینید نچ نچ می‌کنید. بعد با نک پا می‌زنید به خودتان که "هوی، چه خبرته؟ پاشو جمع کن بساطتو". کمی نک و نال می‌کنید و بعد بلند می‌شوید، شل و بی‌حال، بساط را بقچه می‌کنید و می‌گذارید توی هزار تا فولدر زیپ شده‌ی توی هم و زندگی‌تان را از سر می‌گیرید.
واقعیت‌اش این‌که همین زخم‌های سر باز کرده و همین برآیند دردها و اندوه‌های مدفون شده هستند که از آدم، "من" را می‌سازند. وگرنه که همه‌ی آدم‌ها می‌شوند ورژن‌های مختلف کتاب‌های پائولوکوئلیو! (الان نمی‌دانید چه‌قدر خوش‌حالم که مجالی برای اعلام نفرت از این آقا برای خودم درست کرده‌ام!)

پی نویس: دارم تلاش می‌کنم "بعضی" از خواننده‌های ریل‌لایف وبلاگ را ایگنور کنم و تصور کنم که این‌جا را نمی‌خوانند. دارم سانسورم را روی خودم کم می‌کنم. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی سخت است و می‌دانیم که بعدترها حتمن همین کسانی که دارم نبوده فرض‌شان می‌کنم، همین سانسور نشده‌ها را توی صورتم خواهد کوبید. یعنی که I know this is gonna come back and bite me in the ass! ولی خب که چه؟

جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۹۰

Despicable Me

بعد مثلن من می‌نشینم این‌ور، شمای خیالی بشینید آن‌ور، بعد به صورت چشم تو چشم که نمی‌شود، پس مانیتور در مانیتور، می‌نشینیم دور هم نچ نچ می‌کنیم. من می‌گویم که واقعن چرا باعث تعجب است که من دوباره یا سه‌باره یا هزارباره یک کاری را که قرار بود انجام دهم انجام ندادم. نه واقعن انتظار چیز دیگری داشتم؟ یا داشتید؟ یعنی که مثلن من یادم نمی‌آید که چه‌طوری هر روز با یک سری برنامه‌ی جدید برای زندگی‌ام بیدار می‌شوم و پر واضح است که تا به حال هیچ غلط خاصی به خورد زندگی‌ام نداده‌ام و [...] (در ورژن درفت شده‌ی همین یادداشت، من یک سری جملات پر از نفرتی به زندگانی‌ام می‌گویم و خودم را می‌زنم و بعد خودم را لوس می‌کنم. در ادامه‌، باز هم این گه را هم می‌زنم و به نوعی خلسه‌ی درونی متعفنی وارد می‌شوم و در این‌جا دیگر دامنم پاک از دست می‌رود و به لجن‌پراکنی می‌پردازم. این گه کماکان هم می‌خورد تا این که من تلاش می‌کنم که خودم را دل‌داری بدهم و بعد خودم یکهو دوباره رم می‌کنم و شروع به جفتک‌پرانی می‌کنم که لازم است برای دریافت عمق فاجعه، آخرین جمله‌اش را بیاورم:) [...] اصلن از کجا معلوم که سال دیگه سرطان نگرفتی و نمردی؟!

بله، چنین جانور وحشی‌ای هستم وقتی که حالم بد است. در حال حاضر موجود غم‌انگیز دچار سرخوردگی و حس بی‌اهمیتی و ناتوانی‌ای هستم که کاملن بی‌پناه، آماج حملات وحشیانه‌ی خودم قرار گرفته‌ام و دارم به خودم آسیب می‌زنم و اصلن هم خیال ندارم که کوچک‌ترین عملی در جهت نجات خودم یا پرت کردن حواس خودم انجام دهم. به نظرم صلاح نیست که این یادداشت ادامه پیدا کند.

پس از بافش: این آقا بازیگر خارجی کیوته یک عکسی گذاشته توی توییترش که یک موز زرد گنده‌تر از خودش را که لبخند گشادی دارد بغل کرده و من نمی‌توانم تصمیم بگیرم که لبخند موزه شادتر و آسوده‌تر است یا آقاهه. بعد یک دختره از برزیل کامنت گذاشته که من حاضر تمام زندگی‌ام را بدهم تا به جای این موزه باشم. اوه و در این‌که چه‌قدر حال آدم‌ها با هم فرق دارد. در این‌جا عکس را لینک نمی‌دهم چون نمی‌خواهم بدانید درباره‌ی کی دارم حرف می‌زنم چون سانسورچی خفنی هستم.

شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۰

من واقعن واقعنی الان هیچ حرفی ندارم که بزنم. اما خب از آن‌جایی که باید گشادگی این چند روز جبران شود، باید یک چیزی ببافم برای خودم. لازم هم نکرده مرا هوح یا هیح یا هه هه کنید به خاطر این چند روز. خودم می‌دانم و از طرف شما روزی سه بار قبل از صبحانه و ناهار و شام، پنج دقیقه طبق دوز تجویزی خودم، خودم را هوووو می‌کنم. راستی قرار بود امروز مغز درمانده‌ی آش و لاشم را بردارم ببرم مسافرت. اما چون آخرین امتحان باید به نوبه‌ی خودش مراتب نمودگی را در حق ما کامل می‌کرد، از اتوبوسم جا ماندم و بابام تنهایی رفت. این‌که چرا ما با اتوبوس به مسافرت می‌رویم و مگر ماشین نداریم و دردمان چیست، ماجرایش این است که ما قبل از هر سفر هزینه‌های سفر را با جیب خانوار تطبیق می‌دهیم. مثلن که وقتی دو نفر می‌خواهند سفر بروند، با اتوبوس می‌شود بیست‌هزار تومان یا یک همچین چیزی. اما با بنزین لیتری هفتصد تومان به قیمت خونی که در رگ‌هایمان جریان دارد؛ رفت و برگشت می‌کند دو باک که هر باک را شصت لیتر بگیرید چون ماشین ما دیگر عتیقه شده و زیاد می‌سوزاند، شیش هفتا چل و دوتا سه تا هم صفر دارد می‌کند به عبارتی چل و دو هزار تومان یک باک هم برگشت، شد چقدر؟ هشتاد و خرده‌ای. توجهات را به این نکته جلب می‌کنم که آخر ماه است و ماشینمان تا حدود پانزدهم ماه بنزین‌های چهارصد تومانی‌اش را تناول نمود رفت پی کارش. خلاصه که با اتوبوس می‌خواستیم برویم من و بابایم که بابایم فقط رفت. یک دلیل دیگر سفر با اتوبوس برای ما این است که ما خانوادگی اگر با اعمال شاقه سفر نکنیم، از گلویمان پایین نمی‌رود. یک روزگاری بود که ما به علت موقعیت شغلی مناسب پدرمان و قبل از این‌که اوضاع مملکت به چنین کثافتی کشیده شود و پول از ما جاخالی بدهد، خانواده‌ی جوان مرفهی بودیم. یعنی بابایم بود که توی یک کارخانه‌ای، پست گردن کلفتی داشت و مامانمان بود که با وجود داشتن سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد، هر روز پا می‌شد به وضعیت بسیار هایپراکتیوی، می‌رفت سر کار و بعد با پاهای پرتوان می‌دوید می‌آمد ما را از مربی مهد کودکمان تحویل می‌گرفت، می‌رسید خانه بچه را شیر می‌داد، ونگ زندن آن یکی را یک جوری ساکت می‌کرد، من یکی را که کلن آویزان بودم احتمالن کاری از دستش برایم برنمی‌آمد و همین‌طور در حالی که من ازش آویزان بودم، ناهار درست می‌کرد. بعد با من بازی می‌کرد تا غروب که بابایم بیاید و من آویزان را به بابایم محول می‌کرد تا پایان شب. این را می‌گفتم که زندگانی کمدی جذابی داشتیم. در همان موقع‌ها بود که ما توی پارکینگ‌مان هم ماشین خودمان را داشتیم که برای زمان خودش نسبتن آبرومند بود به علاوه‌ی آن لندکروزر هیجانی شرکت بابا هم بود که امید و افتخار من و بقیه‌ بچه‌ای فامیل بود چون سوار شدنش مثل شهربازی بود و هر وقت که می‌خواستیم با عموها و عمه‌ها و بچه‌هایشان و بقیه ملحقات به دل کوه و جنگل بزنیم، ما بچه‌های ریزه میزه‌ دسته‌جمعی مثل گوسپند می‌ریختیم توی این لندکروزر و سر این‌که کی کنار پنجره بنشیند با هم دعوا می‌کردیم تا این‌که من جانم به لبم می‌رسید و چون از همان اولش هم بچه‌ی عنی بودم، اعلام می‌کردم که "ماشین بابای من است. یا من کنار پنجره می‌نشینم یا می‌گویم بابایم همه‌تان را همین‌جا وسط جاده، از ماشین‌مان بریزد بیرون". بله در همان روزگار بود که یک روزی بابایمان توی دفترش نشسته بود و به رسم مارکوپولو، داشت اطلس جاده‌های ایران را ورق می‌زد که ناگهان... دینگ... یکی از این لامپ‌ها بالای سرش روشن شد و فکر بکری به سرش زد. عصر که رسید خانه، به خانواده‌اش که شامل مامانمان و ما سه تا جغله می‌شد، اعلام کرد که برای اخر هفته‌ی خانواده‌، فکر محشری کرده و ازمان خواست که بهش مژدگانی بدهیم. پس از دریافت زیرلفظی، نقشه‌ اش را برایمان تعریف کرد. خلاصه‌اش این‌جوری بود که یک قطاری به سمت اندیمشک و دزفول کشف کرده‌بود با نام عجیب "قطار روستایی" که مسیرش از میان جنگل‌ها و روستاها و مناظر زیباست و هم فال است و هم تماشا. که هم می‌رویم خوزستان را سیاحت می‌کنیم و هم از مسیر لذت می‌بریم و هم با مردم بومی منطقه آشنا می‌شویم و هم بچه‌ها برای اولین بار قطار سوار می‌شوند و خلاصه که یک تیر است و صد و هشتاد و نه تا نشان. این‌طوری بود که فردا صبح علی‌الطوع (یک علی‌الطلوع می‌گویم یک علی‌الطلوع می‌شنوید ها)، بیدار شدیم و خروس همسایه را بیدار کردیم، بعد بچه را پیچیدیم توی قنداق فرنگی، آن یکی دیگری را همان‌جور خواب‌آلود بغل کردیم، من را بعد از هزار مدل خواهش و التماس و ناز و نوازش و تطمیع و باج و قول پفک نمکی و نق و نوق و هوار و ننه من غریبم بازی، بیدار کردیم و راه افتادیم به سمت ایستگاه قطار. آن‌چیزی که می‌خواهم به تخیل خودتان واگذار کنم این است که چه وضعیتی داشتیم با کوپه‌ی خالی پیدا کردن در قطاری که مردم وسط راه سوارش می‌دند و هیچ بلیطی برای کسی وجود نداشت؛ کهنه‌ی بچه عوض کردن وسط راه؛ ورود خانم‌های مرغ به بغل با بچه‌هایی که بقچه‌ی نان روی کله‌شان داشتند و ما سه تا بچه فکلی لوس ننر می‌نشستیم و هاج و واج نگاه‌شان می‌کردیم؛ بعد غروبی که رسیدیم اندیمشک، بعد از صرف شام در یک رستوران سنتی بامزه که اسمی تو مایه‌های نارنج یا ترنج داشت، راه افتادیم دنبال هتل، چون‌که ما برای هیجانی‌تر شدن سفرهایمان، اصولن رزرو هتل در قاموس‌مان نمی‌گنجد. این‌ها را خودتان تصور کنید که چه سفری داشتیم در حد لیتل میس سانشاین، فقط برایتان بگویم که در یک مقطعی از سفر، یک خانم پیر چارقد به سر خیلی نازی که دو تا سبد تخم مرغ و نصف گونی میوه را داشت برای فروش می‌برد شهر، وارد کوپه‌مان شد و به‌ما خیار تعارف کرد که ما گرفتیم و چون در زندگی‌مان همیشه ما را از اسهال استفراغ شدن ترسانده‌ بودند، هرچه خانم محترم اصرار و تمنا کرد، ما هی عین کودن‌ها بهش زل زدیم و به خیارمان لب نزدیم. بعد همین خانمه بود که برای بابایمان دعا کرد که پول‌دار بشود و بتواند ماشین بخرد و بچه‌های طفلکی‌اش را این‌جوری به دندان نکشد، که این حرفش بعدها هزاران بار در مهمانی‌های خانوادگی، به عنوان نکته‌ی فان ماجراجویی‌های ما نقل قول می‌شد و هنوز که هنوزه، موجب طراوت روح و روان ماست.

پس از بافتن: خوب شد حرفی برای گفتن نداشتم‌ ها.

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰

رونمایی از پروژه‌ی جولی/جولیا یا گشادان جمع شوید تا برویم پیش خدا

این کتابی که دارم ترجمه می‌کنم -البته که به زور و با نق و نوق و فحش بد- می‌گوید که آدم باشید، برای رو کم کنی خودتان هم که شده، برای یک مدتی به یک کاری بچسبید که هزاران سال بوده می‌خواسته‌اید انجامش دهید و خب چون در فراخی‌تان که شکی نیست، هرگز بیش از دو روز انجامش نداده‌اید. (همین فراخی که شما هستید، برنمی‌گردید که این جمله‌ی بلاه گونه‌تان را اصلاح کنید طبیعتن.)
هین، چنین است که از امروز پروژه‌ی جولی/جولیای من در این بلاگ اغاز شد. نخطه. من و جولیا، این تابستان را تا تهش قرار است هر شب یک چیزی از این بلاگ بیندازیم روی خط. نیاز حاد به اینسپیریشن داریم اما مشکل خودمان است و برویم آدم شویم. از آن‌ طرف هم، این روزها لپ‌تاپ نداریم و تمام زندگی‌مان در طبق اخلاص، کف کامپیوتر اشتراکی با خانواده است و بر همگان آشکار است که: آدم وسط خیابون خشتک شلوارش جر بخوره، اما کامپیوتر اشتراکی با خانواده نصیبش نشه. که شده و لابد علتش این است که من بچه‌ی خوبی نبوده‌ام و پاپانوئل می‌خواهد مغزم را متلاشی کند. گفتم که تصور کنید در چه عذاب عظیم شدید علیم کبیری این تصمیم انقلابی گرفته شده و کف مرتب!
هم اکنون دارم به وضع مسخره‌ای پشت سر هم صدای تیک توک از گوشی‌ام می‌شنوم ولی مسجی در کار نیست و این خیلی عجیب است، چون من واقعن واقعن واقعن طفلکی‌تر از آنم که حتا منتظر مسج از طرف کسی باشم.
برای امشب‌تان بس است دیگر. بروید. در حقیقت خانواده دارند تقاضا می‌کنند که پیج‌های براوزر ما برایشان شرح داده‌ شود. پس موقعیت قرمز و خدافس فعلن

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۰

کتاب که می‌خوانم، انگار از ته وجودم یک تکه‌هایی کنده می‌شود و به شکل واژه‌ها و جمله‌ها، موجودیت پیدا می‌کنند. واقعی می‌شوند. همه‌ی حواس و ادراکی که من برای بیان‌شان، بهترین توصیفی که از دستم می‌آید، عبارت بی‌نوای "یه حس عجیب" یا "یه جوووووری" یا "اوه" است،‌ ناگهان در هیبت جمله‌ها، سرحال و واقعی، از ته ذهنم به بیرون پرتاب می‌شوند و آن "یک حس عجیب"های زار و نزارم، به شکل موجودات مستقل و قد راست کرده، موجودیت‌شان را خارج از ذهن من ادامه می‌دهند.
اما من حرف زدن بلد نیستم. طفلکی‌ها ته ذهن الکن من، نحیف و شبح‌وار و زندانی باقی می‌مانند تا یک کس دیگری بیاید آزادشان کند. واژه‌ها را قشنگ به تن‌شان کند و راه‌شان بیندازد.
واژه‌ها را بگویم. این واژه‌ها... که در دست آن‌ دیگران مثل خمیر نرم و سر به راه‌اند... همین واژه‌های لعنتی که از دست من لیز می‌خورند و مرا لال و بی‌زبان، پر از سر و صداهای گنگ باقی می‌گذارند تا بنشینم و ناخن بکشم به کلیدهای طلب‌کار کیبورد و... هیچ.
کتاب‌ها... کتاب‌ها...

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۹۰

موجود تنبلی هستم. خیلی تنبل. در این حد که ناخودآگاه برای هر کاری می‌گردم و به آن مدلی انجامش می‌دهم که عضلات کم‌تری نیاز به منقبض شدن داشته باشند. مثلن کتاب خواندن برایم اخیرن کار سختی شده. چون عضلات مغز را بدجوری به کار می‌اندازد. حالا اگر می‌خواهید بگویید ای خنگ خدا مغز که عضله ندارد، باشد بگویید. اما مغز من گاهی لیترالی منقبض می‌شود، گاهی دچار اسپاسم می‌شود و گاهی همین‌جوری فلج و به درد نخور لم می‌دهد توی جمجمه‌ام. وای به حال وقتی که لوب آهیانه‌ام بپرد! حالا برگردیم. گفتم که کتاب خواندن برایم سخت شده بود. تا این‌که یاد گرفتم یک سری نرمش‌هایی به مغزم بدهم و در نقش باتری برایش عمل کنم. خب اطلاع داریم که من این‌جور کشف‌هایم را همیشه در بدترین و نامناسب‌ترین لحظات زندگی‌ام می‌کنم. این یکی را هم وقتی که داشتم بیست و یک ساله‌ی آویزانی می‌شدم و برای خودم تولد تولد می‌خواندم یافتم. امتحانات هم که این‌جور اکتشافات و ژانگولرهای از زیر درس در روی را حسابی لذت‌بخش می‌کنند. این‌طوری شد که من تنبل با عضلات تحلیل‌رفته‌ی مغزم، با شعفی دو چندان با کله به داخل یک جریان سریع، خیلی سریع و کف آلود و خروشان و هیجانی از کتاب‌ها پرتاب شدم. فان که دارد. احساس قدیمی آشنای خوبی هم به آدم می‌دهد. بسیار هم ارضا کننده است. درس‌ها هم ظاهرن بلد شده‌اند که صبح امتحان در عرض 2-3 ساعت خودشان خوانده شوند. خوب است دیگر.
ها داشت یادم می‌رفت. اصلن این‌همه به‌ هم بافتم که بگویم توی همین 3-4 روزه،‌ وسط امتحانات، 3 تا کتاب خوانده‌ام. حالا رسیدم به "تصویر دوریان گری" اسکار وایلد که یک‌بار هم خواندن ترجمه‌اش را قبلن شروع کرده بودم و مغزم توان تحلیل ترجمه‌ی بد را نداشت و ول شد. اما حالا ورژن انگلیسی‌اش خیلی خوب و روان است و تازه دارم بعد از مدت‌ها، دوباره یک متن انگلیسی بسیار گران‌قدری از لحاظ زبانی می‌خوانم و همین‌طوری نیش‌ام را فرو کرده‌ام توی کتاب و دارم تا تهش را، جمله‌جمله‌اش را می‌مکم و خیلی کیف‌ناک است. جانمی.
این را هم داشته باشید از مقدمه‌ای که آقای اسکار‌ وایلد اول این کتابش نوشته. یادم باشد بین همه‌ی چیزهایی که قرار بوده یادم باشد و بنویسم، وقتی که بزرگ شدم و عقلم بیش‌تر شد این را هم بنویسم که این مقدمه چه همه حرف زیادی را توی چه کلمات کمی جمع کرده.

It is the spectator, and not life, that art really mirrors. Diversity of opinions about a work of art shows that the work is new, complex, and vital.
When critics disagree the artist is in accord with himself.
We can forgive a man for making a useful thing as long as he does not admire it. The only excuse for making a useless thing is that one admires it intensely.
All art is quite useless.
_Oscar Wild_