چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۰

کتاب که می‌خوانم، انگار از ته وجودم یک تکه‌هایی کنده می‌شود و به شکل واژه‌ها و جمله‌ها، موجودیت پیدا می‌کنند. واقعی می‌شوند. همه‌ی حواس و ادراکی که من برای بیان‌شان، بهترین توصیفی که از دستم می‌آید، عبارت بی‌نوای "یه حس عجیب" یا "یه جوووووری" یا "اوه" است،‌ ناگهان در هیبت جمله‌ها، سرحال و واقعی، از ته ذهنم به بیرون پرتاب می‌شوند و آن "یک حس عجیب"های زار و نزارم، به شکل موجودات مستقل و قد راست کرده، موجودیت‌شان را خارج از ذهن من ادامه می‌دهند.
اما من حرف زدن بلد نیستم. طفلکی‌ها ته ذهن الکن من، نحیف و شبح‌وار و زندانی باقی می‌مانند تا یک کس دیگری بیاید آزادشان کند. واژه‌ها را قشنگ به تن‌شان کند و راه‌شان بیندازد.
واژه‌ها را بگویم. این واژه‌ها... که در دست آن‌ دیگران مثل خمیر نرم و سر به راه‌اند... همین واژه‌های لعنتی که از دست من لیز می‌خورند و مرا لال و بی‌زبان، پر از سر و صداهای گنگ باقی می‌گذارند تا بنشینم و ناخن بکشم به کلیدهای طلب‌کار کیبورد و... هیچ.
کتاب‌ها... کتاب‌ها...

هیچ نظری موجود نیست: