نوت به خود:
تجربه بهم تابت کرده که هر وقت حال خرابی دارم، معمولن فکر کردن بهش و ادای گشادها را در آوردن فقط باعث وسواس بیشترم روی موضوع و خرابتر شدن حالم میشود. میگوید احوالات خراب آدمیزاد مثل سوء هاضمه است (احساس میکنم که باید اینجا نقطه ویرگول بگذارم اما ونهگات گفته این کار را نکنم. نمیکنم!)، تا استفراغ نکنی حالت خوب نمیشود. میگویم اَییییییی! اما میدانم که راست میگوید.
این روزها حال بدی داشتم. اگر بخواهم از اول اولش تعریف کنم میشود آنجایی که باید در مورد من بدانید که من در مجموع آدم خود-کم-بین یا کم اعتماد به نفسی نیستم. در واقع راستش، در یک زمینههایی ادعایم حتا کان فلک را پاره کرده! ولی چون متنفرم از کسی که بی مورد قربان صدقهی خودش میرود، هی تلاش میکنم که بعضی وقتها از خودم جدا شوم، بروم عقب و یک چشمم را ببندم و خودم را دقیق اندازه بزنم و ببینم در مقیاس دنیا کجا ایستادهام. این که این کار اصلن چهقدر میتواند سودمند باشد خودم هم درش مفصل بحث دارم، اما فعلن بگذریم. خلاصه که به حساب خودم کاری نبوده که خواسته باشم اما نتوانسته باشم انجام دهم (به جز دراز-نشست و همین وبلاگنویسی البته!). راستش بوده ها! ولی حتمن آنقدر برایم مهم نبوده که زیاد درگیرش شوم و ازش احساس شکست و ناتوانی خرد کنندهای بکنم، آنقدر که الان یادم نیست که بتوانم مثال بزنم. تا اینجای کار نتیجه اینکه موجودی هستم که به توانمندیهای خودم اعتماد (کاذب؟!) دارم. خب برای کسی مثل من، قضیهی ناتوانی و احساس عجز و کوتاه دستی کردن وقتی پیش آمده که حس کردهام چیزی که میخواهم در شمال قرار دارد و من دارم به جنوب حرکت میکنم. یعنی که کلن در مسیری نیستم که میخواهم باشم و مسیر دلخواهم چنان عجیب دور و جدا ازم است که عملن غیرممکن است. میدانم آنهایی که یکجوری هستند، میگویند که غیرممکن وجود ندارد. خیلی هم وجود دارد. بعضی از غیرممکنها چنان گنده و غلیظ و کور کننده هستند که آدم را مثل دستمال کاغذی مچاله میکنند و پرتاب میکنند زیر زبالهدان وجودش. وقتی آدم زیاد در مورد این غیرممکنها وسواس به خرج دهد و آبسسد شود، چیزی که از آدم باقی میماند یک تودهی تلخ مچالهی خاکستری است. اما حتا آنها هم که شعار میدهند که خودتان باشید و راهتان را ادامه دهید و ریسک کنید و اینها، در اینجا حق باهاشان است. در واقع چاره چیست؟ براساس تئوری بازیها، این فقط ما نیستیم که تعیینکنندهی جایگاه خودمان در زندگانیایم. هزاران تاس و بازیکن دیگر هم توی این بازی شرکت داشته و دارند و اثر پروانهای تکتکشان از اول آن موقعی که ما یک مشت پلانکتون لجنزی بودیم تا حالا روی حرکات و نتایج حرکاتمان اثر دارد. اوهوم خیلی ترسناک و دپرس کننده است. احساس ناخوشایند بیاهمیت بودن به آدم میدهد. چه برسد که یکهو نگاه کنی و ببینی که وسط هزار تار در هم پیچیدهی بازیها بدجور گیر افتادهای. حس خفگی میکنی. افسرده میشوی و تمام وجودت پخش و پلا میشود وسط زندگی. خودت اینجایی اما داری یک زندگی موازی نداشته را زندگی میکنی که درد دارد. بعد خب مازوخیست درونی آدم هم یک سوزن دستش میگیرد، هی زخمهای آدم را نشان میدهد و میپرسد "اینجا درد میکند؟" بعد یک سوزن فشار میدهد تویش.
از اینجا وارد بخش هپی اندینگ و هیوغ این یادداشت میشویم. این همان جایی است بعد از چند روز خودآزاری، یک کمی بلند میشوید و به خودتان نگاه میاندازید و به چیزی که میبینید نچ نچ میکنید. بعد با نک پا میزنید به خودتان که "هوی، چه خبرته؟ پاشو جمع کن بساطتو". کمی نک و نال میکنید و بعد بلند میشوید، شل و بیحال، بساط را بقچه میکنید و میگذارید توی هزار تا فولدر زیپ شدهی توی هم و زندگیتان را از سر میگیرید.
واقعیتاش اینکه همین زخمهای سر باز کرده و همین برآیند دردها و اندوههای مدفون شده هستند که از آدم، "من" را میسازند. وگرنه که همهی آدمها میشوند ورژنهای مختلف کتابهای پائولوکوئلیو! (الان نمیدانید چهقدر خوشحالم که مجالی برای اعلام نفرت از این آقا برای خودم درست کردهام!)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر