یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱

رو به درگاه خداوندگار فلوکستین

      امشب که بخوابیم، کسل و گرفته، از روز معمولی خوب، فردا که بیدار بشویم، اسکار 2013 هم تمام خواهد بود. یک تعداد مجسمه‌ی طلایی رنگ در مالکیت یک عده خواهد بود و آن یک عده، آدم‌های مهم‌تری از امشب‌شان خواهند بود. بعد مثلن یک کسی هم که الان برای دیدن اسکار برنامه‌ریزی کرده، مرده خواهد بود. یک کسی تازه به دنیا آمده و نو خواهد بود. یک مجموعه آدم‌های رندم دیگری از توی خواب‌های مزخرف سایکولوژیک من رد شده خواهند بود. من همینی خواهم بود که هستم، یا که طی یک اپیفانی شبان‌گاهی، موجودی دیگر شاید. موجودی با احتمال کم‌تر. شاید یک خانه‌ای، یک جایی، با بال هواپیمایی که سقوط خواهد کرد، مثل کیک برش خورده باشد. شاید همان موقع، من در خواب احساس سقوط کرده باشم؛ شاید هم نه. یک نفر با احتمال بالا فکر خواهد کرد که چرا من جواب تماس یا مسج‌اش را نداده‌ام. به هر حال با احتمال متوسط، کسی امشب به من فکر خواهد کرد. شاید هم که در همان لحظه، عضله‌ی پای من در خواب بگیرد. با احتمال کم. شاید یک دانه ویروس مسخره‌ی کشنده‌ی نیمه زنده، همان موقع وارد سلول‌های کسی شود. با احتمال خیلی خیلی زیاد. شاید هم نه. به هر حال فردا، با احتمال خیلی خیلی خیلی زیاد، من  ساعت شش از خواب بیدار خواهم شد. با تاسف و کسل. با احتمال صد در صد، مداد سیاه را روی پلک‌هایم خواهم مالید و فرچه‌ی سیاه را روی مژه‌هایم. سر کلاس چرت خواهم زد. به درس خواندن فکر خواهم کرد و به خیلی چیزهای دیگر. به درس گوش خواهم داد و به خیلی چیزهای دیگر. از کلاس متنفر خواهم بود و از خیلی چیزهای دیگر. کشان کشان خودم را تا داروخانه خواهم کشاند، به بیش‌تر از صد نفر چیزهایی درباره‌ی حبه‌های زرد و صورتی و سفید خواهم گفت. به دفعات با همه شوخی خواهم کرد و به شوخی‌هایشان خواهم خندید. و واقعن هیچ چیز با امروز هیچ فرقی نخواهد داشت. هیچ فرقی. 

چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۱

  اگر که یک روزی  یاد گرفتم که مثل آدمیزاد بروم جلو و حرف بزنم و بعد ننشینم به دست روی زانو کوبیدن و ای ددم وای  کردن، خودم بهتان خبر می‌دهم برایم هرسال یادمان "تولد موجودی نو" بگیرید. 

موضوع بغرنج زنان آفریقایی سرگردان در فضا


    کلمه‌هایی هستند که شبیه خودشان نیستند. یک اسم‌هایی که شبیه صاحب‌شان نیستند. و این همان مسئله‌ی موجوداتی که شبیه اسم‌شان نیستند، نیست. این یک موضوع جداست. صاحب اسم بینوا برای خودش هویت‌اش و موجودیت‌اش را دارد، اما به اسمش وصل نیست. طرف را می‌بینی، موجود جالبی است. خودش را که معرفی می‌کند، اسم‌اش می‌پرد بیرون و می‌شود یک چیز مستقل، یک چیز دیگری که می‌ایستد کنار دست صاحب اسم. بعد هر وقت به طرف فکر می‌کنی، اول از همه، اسم می آید جلوی چشم‌ات و خودنمایی می‌کند، بعد کم‌کم اسم کنار می‌رود و صاحب اسم ظاهر می‌شود. صاحب مستقل از اسم. مثلن همین داروی زفیرلوکاست. می‌خواهی به یک نفر، داروی ضد آسم بدهی. دهانت را باز می‌کنی و یک زن آفریقایی بلند قامت و لاغر، با پوست قهوه‌ای و پاهای بلند و محکم، از دهانت بیرون می‌پرد و وسط داروخانه می‌ایستد. دور مچ دست‌ها و پاهایش، نوارهای رنگی بافته‌ی پهن و مهره‌های چوبی تراشیده شده دارد و یک پارچه‌ی قرمز را دور کمرش بسته. قرمزی پارچه روی رنگ پوستش، نارنجی دیده می‌شود. بالای بینی پهن و پیشانی‌ای که مثل سنگ صیقل خورده است، فرفری‌های ریز موها چسبیده به کف سرش و فرم گرد استخوان جمجمه‌اش، را می‌کشد و می‌برد تا بچسباند به پس گردن بلند و قدرتمند. خم می شود و از وسط داروخانه یک بچه‌ی کوچک قهوه‌ای رنگ را بلند می‌کند و روی ساعد دستش می‌نشاند. کف دست‌های زن و بچه، صورتی است. برمی‌گردد، و لب‌های پهن‌اش از هم باز می‌شود و سفیدی عجیب دندان‌هایش را نشان می‌دهد. زن و بچه از در داروخانه بیرون می‌روند و یک بسته قرص ضد آسم روی پیشخوان می‌ماند. اسم‌های این‌طوری‌اند. اشکال اسم‌ها این است که مجبورند از جنس کلمه باشند و کلمه‌ها زیادی سنگین‌اند. اگر اولین آدمی که تصمیم گرفت کسی را با یک علامت مشخص کند، از همان اول با یک نت موسیقی شروع کرده بود، مشکل حل بود. نت‌های موسیقی فقط تداعی می‌کنند، دلالت نمی‌کنند. مثلن اسم من را می‌گذاشتند یک ترکیب از نت لا و ر در اکتاو دوم پیانو. آن وقت اسم زفیرلوکاست... کمی صبر کنید تا زن آفریقایی برود بیرون... اسم این دارو می‌شد، نت سی و سل از اکتاو اول و فا از اکتاو دوم. به همین سادگی.