بعد مثلن من مینشینم اینور، شمای خیالی بشینید آنور، بعد به صورت چشم تو چشم که نمیشود، پس مانیتور در مانیتور، مینشینیم دور هم نچ نچ میکنیم. من میگویم که واقعن چرا باعث تعجب است که من دوباره یا سهباره یا هزارباره یک کاری را که قرار بود انجام دهم انجام ندادم. نه واقعن انتظار چیز دیگری داشتم؟ یا داشتید؟ یعنی که مثلن من یادم نمیآید که چهطوری هر روز با یک سری برنامهی جدید برای زندگیام بیدار میشوم و پر واضح است که تا به حال هیچ غلط خاصی به خورد زندگیام ندادهام و [...] (در ورژن درفت شدهی همین یادداشت، من یک سری جملات پر از نفرتی به زندگانیام میگویم و خودم را میزنم و بعد خودم را لوس میکنم. در ادامه، باز هم این گه را هم میزنم و به نوعی خلسهی درونی متعفنی وارد میشوم و در اینجا دیگر دامنم پاک از دست میرود و به لجنپراکنی میپردازم. این گه کماکان هم میخورد تا این که من تلاش میکنم که خودم را دلداری بدهم و بعد خودم یکهو دوباره رم میکنم و شروع به جفتکپرانی میکنم که لازم است برای دریافت عمق فاجعه، آخرین جملهاش را بیاورم:) [...] اصلن از کجا معلوم که سال دیگه سرطان نگرفتی و نمردی؟!
بله، چنین جانور وحشیای هستم وقتی که حالم بد است. در حال حاضر موجود غمانگیز دچار سرخوردگی و حس بیاهمیتی و ناتوانیای هستم که کاملن بیپناه، آماج حملات وحشیانهی خودم قرار گرفتهام و دارم به خودم آسیب میزنم و اصلن هم خیال ندارم که کوچکترین عملی در جهت نجات خودم یا پرت کردن حواس خودم انجام دهم. به نظرم صلاح نیست که این یادداشت ادامه پیدا کند.
پس از بافش: این آقا بازیگر خارجی کیوته یک عکسی گذاشته توی توییترش که یک موز زرد گندهتر از خودش را که لبخند گشادی دارد بغل کرده و من نمیتوانم تصمیم بگیرم که لبخند موزه شادتر و آسودهتر است یا آقاهه. بعد یک دختره از برزیل کامنت گذاشته که من حاضر تمام زندگیام را بدهم تا به جای این موزه باشم. اوه و در اینکه چهقدر حال آدمها با هم فرق دارد. در اینجا عکس را لینک نمیدهم چون نمیخواهم بدانید دربارهی کی دارم حرف میزنم چون سانسورچی خفنی هستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر