من واقعن واقعنی الان هیچ حرفی ندارم که بزنم. اما خب از آنجایی که باید گشادگی این چند روز جبران شود، باید یک چیزی ببافم برای خودم. لازم هم نکرده مرا هوح یا هیح یا هه هه کنید به خاطر این چند روز. خودم میدانم و از طرف شما روزی سه بار قبل از صبحانه و ناهار و شام، پنج دقیقه طبق دوز تجویزی خودم، خودم را هوووو میکنم. راستی قرار بود امروز مغز درماندهی آش و لاشم را بردارم ببرم مسافرت. اما چون آخرین امتحان باید به نوبهی خودش مراتب نمودگی را در حق ما کامل میکرد، از اتوبوسم جا ماندم و بابام تنهایی رفت. اینکه چرا ما با اتوبوس به مسافرت میرویم و مگر ماشین نداریم و دردمان چیست، ماجرایش این است که ما قبل از هر سفر هزینههای سفر را با جیب خانوار تطبیق میدهیم. مثلن که وقتی دو نفر میخواهند سفر بروند، با اتوبوس میشود بیستهزار تومان یا یک همچین چیزی. اما با بنزین لیتری هفتصد تومان به قیمت خونی که در رگهایمان جریان دارد؛ رفت و برگشت میکند دو باک که هر باک را شصت لیتر بگیرید چون ماشین ما دیگر عتیقه شده و زیاد میسوزاند، شیش هفتا چل و دوتا سه تا هم صفر دارد میکند به عبارتی چل و دو هزار تومان یک باک هم برگشت، شد چقدر؟ هشتاد و خردهای. توجهات را به این نکته جلب میکنم که آخر ماه است و ماشینمان تا حدود پانزدهم ماه بنزینهای چهارصد تومانیاش را تناول نمود رفت پی کارش. خلاصه که با اتوبوس میخواستیم برویم من و بابایم که بابایم فقط رفت. یک دلیل دیگر سفر با اتوبوس برای ما این است که ما خانوادگی اگر با اعمال شاقه سفر نکنیم، از گلویمان پایین نمیرود. یک روزگاری بود که ما به علت موقعیت شغلی مناسب پدرمان و قبل از اینکه اوضاع مملکت به چنین کثافتی کشیده شود و پول از ما جاخالی بدهد، خانوادهی جوان مرفهی بودیم. یعنی بابایم بود که توی یک کارخانهای، پست گردن کلفتی داشت و مامانمان بود که با وجود داشتن سه تا بچهی قد و نیمقد، هر روز پا میشد به وضعیت بسیار هایپراکتیوی، میرفت سر کار و بعد با پاهای پرتوان میدوید میآمد ما را از مربی مهد کودکمان تحویل میگرفت، میرسید خانه بچه را شیر میداد، ونگ زندن آن یکی را یک جوری ساکت میکرد، من یکی را که کلن آویزان بودم احتمالن کاری از دستش برایم برنمیآمد و همینطور در حالی که من ازش آویزان بودم، ناهار درست میکرد. بعد با من بازی میکرد تا غروب که بابایم بیاید و من آویزان را به بابایم محول میکرد تا پایان شب. این را میگفتم که زندگانی کمدی جذابی داشتیم. در همان موقعها بود که ما توی پارکینگمان هم ماشین خودمان را داشتیم که برای زمان خودش نسبتن آبرومند بود به علاوهی آن لندکروزر هیجانی شرکت بابا هم بود که امید و افتخار من و بقیه بچهای فامیل بود چون سوار شدنش مثل شهربازی بود و هر وقت که میخواستیم با عموها و عمهها و بچههایشان و بقیه ملحقات به دل کوه و جنگل بزنیم، ما بچههای ریزه میزه دستهجمعی مثل گوسپند میریختیم توی این لندکروزر و سر اینکه کی کنار پنجره بنشیند با هم دعوا میکردیم تا اینکه من جانم به لبم میرسید و چون از همان اولش هم بچهی عنی بودم، اعلام میکردم که "ماشین بابای من است. یا من کنار پنجره مینشینم یا میگویم بابایم همهتان را همینجا وسط جاده، از ماشینمان بریزد بیرون". بله در همان روزگار بود که یک روزی بابایمان توی دفترش نشسته بود و به رسم مارکوپولو، داشت اطلس جادههای ایران را ورق میزد که ناگهان... دینگ... یکی از این لامپها بالای سرش روشن شد و فکر بکری به سرش زد. عصر که رسید خانه، به خانوادهاش که شامل مامانمان و ما سه تا جغله میشد، اعلام کرد که برای اخر هفتهی خانواده، فکر محشری کرده و ازمان خواست که بهش مژدگانی بدهیم. پس از دریافت زیرلفظی، نقشه اش را برایمان تعریف کرد. خلاصهاش اینجوری بود که یک قطاری به سمت اندیمشک و دزفول کشف کردهبود با نام عجیب "قطار روستایی" که مسیرش از میان جنگلها و روستاها و مناظر زیباست و هم فال است و هم تماشا. که هم میرویم خوزستان را سیاحت میکنیم و هم از مسیر لذت میبریم و هم با مردم بومی منطقه آشنا میشویم و هم بچهها برای اولین بار قطار سوار میشوند و خلاصه که یک تیر است و صد و هشتاد و نه تا نشان. اینطوری بود که فردا صبح علیالطوع (یک علیالطلوع میگویم یک علیالطلوع میشنوید ها)، بیدار شدیم و خروس همسایه را بیدار کردیم، بعد بچه را پیچیدیم توی قنداق فرنگی، آن یکی دیگری را همانجور خوابآلود بغل کردیم، من را بعد از هزار مدل خواهش و التماس و ناز و نوازش و تطمیع و باج و قول پفک نمکی و نق و نوق و هوار و ننه من غریبم بازی، بیدار کردیم و راه افتادیم به سمت ایستگاه قطار. آنچیزی که میخواهم به تخیل خودتان واگذار کنم این است که چه وضعیتی داشتیم با کوپهی خالی پیدا کردن در قطاری که مردم وسط راه سوارش میدند و هیچ بلیطی برای کسی وجود نداشت؛ کهنهی بچه عوض کردن وسط راه؛ ورود خانمهای مرغ به بغل با بچههایی که بقچهی نان روی کلهشان داشتند و ما سه تا بچه فکلی لوس ننر مینشستیم و هاج و واج نگاهشان میکردیم؛ بعد غروبی که رسیدیم اندیمشک، بعد از صرف شام در یک رستوران سنتی بامزه که اسمی تو مایههای نارنج یا ترنج داشت، راه افتادیم دنبال هتل، چونکه ما برای هیجانیتر شدن سفرهایمان، اصولن رزرو هتل در قاموسمان نمیگنجد. اینها را خودتان تصور کنید که چه سفری داشتیم در حد لیتل میس سانشاین، فقط برایتان بگویم که در یک مقطعی از سفر، یک خانم پیر چارقد به سر خیلی نازی که دو تا سبد تخم مرغ و نصف گونی میوه را داشت برای فروش میبرد شهر، وارد کوپهمان شد و بهما خیار تعارف کرد که ما گرفتیم و چون در زندگیمان همیشه ما را از اسهال استفراغ شدن ترسانده بودند، هرچه خانم محترم اصرار و تمنا کرد، ما هی عین کودنها بهش زل زدیم و به خیارمان لب نزدیم. بعد همین خانمه بود که برای بابایمان دعا کرد که پولدار بشود و بتواند ماشین بخرد و بچههای طفلکیاش را اینجوری به دندان نکشد، که این حرفش بعدها هزاران بار در مهمانیهای خانوادگی، به عنوان نکتهی فان ماجراجوییهای ما نقل قول میشد و هنوز که هنوزه، موجب طراوت روح و روان ماست.
پس از بافتن: خوب شد حرفی برای گفتن نداشتم ها.
پس از بافتن: خوب شد حرفی برای گفتن نداشتم ها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر