سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

بار دیگر شهری که دوست می داشتم

خوب شاید حالا که بی اگزجریت 10-15 ساعت از شبانه روزم را در رویای تهران می گذرانم، وقتش باشد که این گره ی کور اعصاب خراش روح به [...] ده را اینجا باز کنم. امیدی به سبک تر شدن یا دلداری و اینها نیست عمرن. صرفن جهت ثبت در تاریخ جوانانگی یک دختر جوان لابد...

همواره و همیشه از اینجایی که هستم بدم می آمد و"همواره" یعنی دقیقن از هفته ی اول شروع اقامتامان در اصفهان. در نتیجه در پی هر اتفاق ناجوری که می افتاد، همواره پرسش "آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟" برایم مطرح می شد که با اقمت های تابستانه در تهران، پاسخ البته این بود که: خیر، آسمان تهران دودی تر ولی خوشمزه تر است و آدم هایش دلچسب ترند و سینما فرهنگ سر کوچه اش است (!) و فروشگاه های "دریانی" اش بستنی های خوشمزه تری می فروشند و دربندش آلو جنگلی دارد و همواره ذوق می کردم به "محل تولد: تهران ؛ صادره از: شمیران" توی شناسنامه ام و برای خودم بچه قلهک بودم!
بعدترها بر دلایل قبلی، دلایل بعدی هم اضافه شد. مثلن اینکه: در تهران که نیستی، تمام عمرت در حسرت تئاتر و کنسرت خوب می مانی؛ از زاویه دید اصفهان، همیشه دختری که تنها در خیابان و بدتر از آن در مغازه ها و زبانم لال در پارک راه می رود حتمن یک مرضی دارد؛ در اصفهان تقریبن همه چیز مدل تقلیدی ناشیانه از زندگی متمدنانه ی تهران بود، بی روح و بی خاصیت و بسته و... و... و...
خلاصه این شد که تنها راه رهایی برای من شد: سر در 50 تومانی! که بر اساس نظریات مشعشعانه و عدالت پاچیده شده بر سرتاپای زندگی مان، نتیجه گیری شد که "دختر همان به که بنشیند ور دل بابا ننه اش که یه وقت بیش از اینی که هست، فساد به بار نیاورد." آن وقت بود که دقیقن از نوک موهایم و تا نوک ناخن انگشت کوچک پایم، پر شدم از نفرت و حسرت. یعنی جدی ها! از این نفرت ها و حسرت هایی که خون به قلب آدم نمی رسد و جلوی چشم های آدم سیاه می شود و اکسیژن هوا تا حدود 10-15 سانتی متر جیوه کاهش پیدا می کند و ارگانهای داخلی و خارجی بدن آدم، یکی بعد از دیگری توی آب یخ فرو می روند انگاری. این تقریبن حسی بود که با دیدن نتایج نهایی کنکور و آگاهی از سهمیه بندی بومی و جنسیتی برای من پیش آمد.

زندگی نکردن در تهران همیشه برای من چیزی بوده شبیه رانندگی اجباری در جاده خاکی که به موازات اتوبان اصلی کشیده شده، به منظور گذشتن امورت "شهرستانی ها". و پی گیری کردن اتفاقات ایران از جایی غیر از تهران هم مانند دید زدن دنیا از داخل سوراخ کلید است؛ به همان اندازه حرص در آر و بی معنی.

خوب چی؟ حالا می خواهم چکارش کنم؟ فعلن برنامه ی بعدی این است که یکمن در اولین فرصتی که امکانش وجود داشته باشد، خانواده را به تهران هل بدهم. دومن علی الحساب، گستره ی آزادی های فردی ام را تا حد مسافرت تنهایی بالا ببرم. سومن بعدش رویال سفر اتوبوسهای راحتی دارد، مسیر اتوبان هم کم خطر و سریع است، آن سر دنیا که نیست؛ می شود تا هفته ای 2 بار هم به آنور سوراخ کلید رفت آمد کرد و خوش بود. تا ببینیم بعد چه می شود...

هیچ نظری موجود نیست: