ساعاتی قبل، از تماشای مجدد فیلم "نموده شدن نادر و سیمین و بقیه دور هم" برگشتهام، چرا که وظیفه داشتم علاوه بر یک بار دیدن فیلم، یک بار هم اهالی خانه را به زور به مکان فرهنگی سینما بکشانم. وگرنه این سرپرست خانوارمان و مادر بچهها بسیار تنبل میباشند و ترجیح میدهند فرهنگ به خانهشان بیاید و توی دستگاه دیویدی شان بنشیند و خودش را بنمایاند و آنها روی کاناپهشان لم دهند.
سپس به خانه برگشته، اندکی بعد به مطربی پرداختم. بعدش نوبت مباحثات قلمبه در باب هنر سینما و سایکوآنالایز نمودن نادر و سیمین و رفقا بود که بسیار منبر خوبی داشتیم.
سپس فیسبوک رفته و همسایههای دوران کودکی والدینمان را سرچ نمودم.
هم اکنون یک هارد یک هوار بایتی را تا نزدیک خرخره پر نمودهام که بیچاره هی دارد فیلم عق میزند. ریفلاکس دارد بینوا.
تلویزیون خارجکیمان قطع است و خانه قاعدتن باید در سکوت نزدیک به مطلق به سر ببرد، اما پدرمان موسیقی مورد علاقهاش را در باندهای پیل پیکر پخش میکند و تا به "نیلیم آمان آمان، ساری گلین" میرسد، به همراهی مادرمان دوتایی میزنند زیر آواز و لهجهی ترکی پدرمان، به طرز خجالت آوری به سمت بروجردی میل میکند و مادرمان هی سعی میکند بهش تلفظ صحیح یاد بدهد اما به عبث است. ما بچههای خانه، نه ترکی بلدیم و نه بروجردی و نه فارسی حرف زدنمان به آدم میبرد. مادرمان بهمان میگوید "بیغیرتهای غربزده". پدرمان "بیریشه" را هم به صفاتمان اضافه میکند و ما هار هار میخندیم. سپس آنها آرزو میکنند که ما بیغیرتهای غربزدهی بیریشه، به سلامتی این مرز پر گهر را وداع گوییم و آنگونه که آنها جوانیشان را در این خاک پاک تلف کردند، نشویم خدای ناکرده.
برنامهی فعلی زندگیام این است که امشب تا پاسی از بوق سگ، فارماسی بر سر بکوبم و سپس فردا امتحانم گلاب به رویتان شود و در ادامه، بقیهی فردا را به چرت زدن سر کلاسها بگذرانم.
مچکرم