یک بار هم بود حدود سال چلو دو که من کلاس دوم بودم. لابد حدود آبان ماه باید بوده باشد که مامانم کاپشن سبز را از بالای کمد درآورد و داد دستم که برای اولین بار آن سال بپوشم. کاپشن را سال قبلش بابا برایم از ایتالیا آورده بود. بعد از یک سال، هنوز هم برایم بزرگ بود ولی معرکه بود. دو تا جیب بزرگ وحشیانه داشت که دست من تا نزدیک آرنج تویش فرو میرفت و چنان گرم بود که گاهی آدم تویش کلافه میشد. یک کلاه پشمیطور داشت که با زیپ جدا میشد و یک کلاه بارانی نازک هم داشت که هر وقت باران نبود، میشد توی یک جیب کوچولویی پشت یقه پنهانش کرد. همهی اینها به کنار، این کاپشنم یک جیب مخفی با شکوه تویش داشت. زیپ و دکمههای کاپشن را که باز میکردی، یک جیب مخفی توی ور سمت چپ بود که به من حس مامور مخفی بودن و خیلی مرموز بودن میداد و همیشه پول تو جیبیام را در آن میگذاشتم. پول توجیبیام هفتهای صد تومن بود که سال چلو دو برای بچهی هفت ساله، کاملن رضایتبخش بود. با صد تومن میشد در هفته یک دانه بیسکوییت مادر و دو تا یخمک یا بستنی زمستانی (بسته به فصل) خرید. عالی بود. آدمی که میتوانست در هفته دو تا یخمک بخورد، دیگر چه چیزی از زندگی میخواست؟
خلاصه که کاپشن را که تا نزدیک زانویم میرسید و آستینش آنقدر بزرگ بود که بالای کش سر آستین،چین میخورد را پوشیده بودم و برخلاف اصرار مامان بر حالا دیگه اونقدام سرد نبودن هوا، کلاهش را روی سرم گذاشته بودم که از بالای سر، روی ابروهایم میافتاد. خوش و خرم، عیش فصل سرما را میکردم. قبل از شروع صف صبحگاه بود که من اول صف کلاس دومیها، پاهایم را تا مرز جر خوردن باز کرده بودم و برای شیرین و مهشید و پریسا و گیتی و نرگس و آذین و نیلوفر و هفت-هشت نفر دیگر، سر صف جا گرفته بودم و در همان حال، با جیبهای کاپشنم ور میرفتم. هی دستم را تا جایی که ممکن بود توی جیبها فرو میکردم و از غرور لبریز میشدم. به جیب مخفی که رسیم، دستم را توی جیب که فرو کردم، یک تکه کاغذ تا شده رفت توی مشتم. گرفتم و کشیدمش بیرون. دو تا اسکناس دویست تومنی تا شده توی هم بود. کاملن برایم واضح بود که معجزهی فصل زمستان است. بچهها دانه دانه رسیدند و من بالاخره توانستم پاهایم را ببندم و چهارصد تومنم را به شیرین و پریسا که دوستهای صمیمیام بودند، نشان دهم. من و شیرین شروع کردیم به نقشه کشیدن برای یافتن بهترین راه خرج کردن پول. اما پریسا شروع کرد به نفوس بد زدن که شاید پول برای مامانم باشد و بعدا دنبالش بگردد. و اصرار به اینکه نباید پول را خرج کنیم. ازش خواستیم که یا با ما در نقشه کشیدن همراه شود و یا دهانش را ببندد. او هم قهر کرد و رفت ته صف ایستاد. این پریسا بچهی ننری بود که همیشه میخواست عیش ما را مکدر کند و یک بار هم که من و شیرین باهاش قهر بودیم، مامانش را برایمان آورد و ما مجبور شدیم باهاش آشتی کنیم.
سر صف ایستاده بودیم و در حالی که توی بلندگو قرآن پخش میشد، ما یکریز حرف میزدیم و چنان هیجان زده بودیم که حتا وقتی خانوم ناظم برای دیدن "دستمال، لیوان، ناخن" آمد، هنوز داشتیم حرف میزدیم و همین باعث شد که خانوم ناظم دعوایمان کند و دل پریسا خنک شود.
تا ظهر همین جریان ادامه داشت. در زنگهای تفریح و سر همهی کلاسها، من و شیرین نقشه کشیدیم. پریسا هم گاهی نفوس بد زد و گاهی هم در نقشه کشیدن به ما کمک کرد. آن روز، خانوم مجبور شد هر ده دقیقه یکبار ما را ساکت کند. ما سه تا بچه با چهارصد تومن پول بودیم که از فرط هیجان، رام نشدنی بودیم.
با وجود تمام نقشههایی که برای پولم کشیده بودیم، آن روز مامان شیرین آمد سراغش و در کمال تاسف، من و پریسا مجبور شدیم بدون شیرین برای خرج کردن پول برویم. توی راه، باز هم پریسا به تضعیف روحیه پرداخت و من خیلی جدی بهش گفتم که خفه شود تا با پولم برایش یک دانه بستنی زمستانی بخرم. او خفه شد و ما رفتیم و دو تا بستنی زمستانی خریدیم و خوردیم. بعد از آنجایی که من از کودکی، فتیش لوازمالتحریر داشتم، به مغازهی لوازمالتحریری رفتیم. آن زمان، لوازمالتحریری که بابا و مامان من برایم میخریدند، باید چیزهای ساده میبود چون بابایم اعتقاد داشت که ممکن است بچههایی نتوانند لوازمالتحریر فانتزی بخرند و این باعث شود غصه بخورند. درست مثل موز که نباید میبردیم مدرسه چون موز میوهی فانتزی بود. در نتیجه من همیشه فقط دفترهای بدریخت "سازمان تهیه و توزیع کالا" داشتم که روی جلدشان یک آقای معلم پیکسلی بدترکیب بود و کنار کاغذهایشان را باید هر روز با مشقت فراوان، خودمان خط کشی میکردیم. مداد سوسمار نشان و تراش استدلر و جوهر پاککن دو رنگ ساده هم بقیهي وسایلم بود. اما آن روز، روز من بود. من چهارصد تومن پول داشتم که البته هشتاد تومنش را خرج بستنی زمستانی کرده بودم. یک مداد تراش مخزندار خریدم که به شکل ساعت شنی بود و شنهای واقعی داشت و بالایش هم از این بازیهایی داشت که باید ساچمه را از یک مسیری رد کنی. مداد تراش بسیار مجللی بود. یک پاککن قرمز عطری و یک مداد سیاه و یک مداد قرمز فانتزی با عکس میکیموس هم خریدم و پولم تمام شد. پول را کاملن در راه بیچشم و رویانه و کیفناکی خرج کرده بودم و از زندگیام راضی بودم. بله، یک روزگاری بود که میشد با چهارصد تومن، همهی غصهی زندگی را فراموش کرد.
خلاصه که کاپشن را که تا نزدیک زانویم میرسید و آستینش آنقدر بزرگ بود که بالای کش سر آستین،چین میخورد را پوشیده بودم و برخلاف اصرار مامان بر حالا دیگه اونقدام سرد نبودن هوا، کلاهش را روی سرم گذاشته بودم که از بالای سر، روی ابروهایم میافتاد. خوش و خرم، عیش فصل سرما را میکردم. قبل از شروع صف صبحگاه بود که من اول صف کلاس دومیها، پاهایم را تا مرز جر خوردن باز کرده بودم و برای شیرین و مهشید و پریسا و گیتی و نرگس و آذین و نیلوفر و هفت-هشت نفر دیگر، سر صف جا گرفته بودم و در همان حال، با جیبهای کاپشنم ور میرفتم. هی دستم را تا جایی که ممکن بود توی جیبها فرو میکردم و از غرور لبریز میشدم. به جیب مخفی که رسیم، دستم را توی جیب که فرو کردم، یک تکه کاغذ تا شده رفت توی مشتم. گرفتم و کشیدمش بیرون. دو تا اسکناس دویست تومنی تا شده توی هم بود. کاملن برایم واضح بود که معجزهی فصل زمستان است. بچهها دانه دانه رسیدند و من بالاخره توانستم پاهایم را ببندم و چهارصد تومنم را به شیرین و پریسا که دوستهای صمیمیام بودند، نشان دهم. من و شیرین شروع کردیم به نقشه کشیدن برای یافتن بهترین راه خرج کردن پول. اما پریسا شروع کرد به نفوس بد زدن که شاید پول برای مامانم باشد و بعدا دنبالش بگردد. و اصرار به اینکه نباید پول را خرج کنیم. ازش خواستیم که یا با ما در نقشه کشیدن همراه شود و یا دهانش را ببندد. او هم قهر کرد و رفت ته صف ایستاد. این پریسا بچهی ننری بود که همیشه میخواست عیش ما را مکدر کند و یک بار هم که من و شیرین باهاش قهر بودیم، مامانش را برایمان آورد و ما مجبور شدیم باهاش آشتی کنیم.
سر صف ایستاده بودیم و در حالی که توی بلندگو قرآن پخش میشد، ما یکریز حرف میزدیم و چنان هیجان زده بودیم که حتا وقتی خانوم ناظم برای دیدن "دستمال، لیوان، ناخن" آمد، هنوز داشتیم حرف میزدیم و همین باعث شد که خانوم ناظم دعوایمان کند و دل پریسا خنک شود.
تا ظهر همین جریان ادامه داشت. در زنگهای تفریح و سر همهی کلاسها، من و شیرین نقشه کشیدیم. پریسا هم گاهی نفوس بد زد و گاهی هم در نقشه کشیدن به ما کمک کرد. آن روز، خانوم مجبور شد هر ده دقیقه یکبار ما را ساکت کند. ما سه تا بچه با چهارصد تومن پول بودیم که از فرط هیجان، رام نشدنی بودیم.
با وجود تمام نقشههایی که برای پولم کشیده بودیم، آن روز مامان شیرین آمد سراغش و در کمال تاسف، من و پریسا مجبور شدیم بدون شیرین برای خرج کردن پول برویم. توی راه، باز هم پریسا به تضعیف روحیه پرداخت و من خیلی جدی بهش گفتم که خفه شود تا با پولم برایش یک دانه بستنی زمستانی بخرم. او خفه شد و ما رفتیم و دو تا بستنی زمستانی خریدیم و خوردیم. بعد از آنجایی که من از کودکی، فتیش لوازمالتحریر داشتم، به مغازهی لوازمالتحریری رفتیم. آن زمان، لوازمالتحریری که بابا و مامان من برایم میخریدند، باید چیزهای ساده میبود چون بابایم اعتقاد داشت که ممکن است بچههایی نتوانند لوازمالتحریر فانتزی بخرند و این باعث شود غصه بخورند. درست مثل موز که نباید میبردیم مدرسه چون موز میوهی فانتزی بود. در نتیجه من همیشه فقط دفترهای بدریخت "سازمان تهیه و توزیع کالا" داشتم که روی جلدشان یک آقای معلم پیکسلی بدترکیب بود و کنار کاغذهایشان را باید هر روز با مشقت فراوان، خودمان خط کشی میکردیم. مداد سوسمار نشان و تراش استدلر و جوهر پاککن دو رنگ ساده هم بقیهي وسایلم بود. اما آن روز، روز من بود. من چهارصد تومن پول داشتم که البته هشتاد تومنش را خرج بستنی زمستانی کرده بودم. یک مداد تراش مخزندار خریدم که به شکل ساعت شنی بود و شنهای واقعی داشت و بالایش هم از این بازیهایی داشت که باید ساچمه را از یک مسیری رد کنی. مداد تراش بسیار مجللی بود. یک پاککن قرمز عطری و یک مداد سیاه و یک مداد قرمز فانتزی با عکس میکیموس هم خریدم و پولم تمام شد. پول را کاملن در راه بیچشم و رویانه و کیفناکی خرج کرده بودم و از زندگیام راضی بودم. بله، یک روزگاری بود که میشد با چهارصد تومن، همهی غصهی زندگی را فراموش کرد.