داشتیم می دویدیم.
نفس زنان گفت: تا حالا تو جامعه با آدمایی که اصلا شکل خودت نیستن قاطی شدی؟
گفتم: حسابی...
-آدمای نفهمو می گم! مجبور شدی خودتو شکلشون بکنی؟
-خیلی زیاد. اون جایی که من درس خوندم مجبور بودم این کارو بکنم وگرنه احتمالا از تنهایی دق می کردم.
می خواهم در ادامه برایش یک چیزهایی بگویم ولی صدای سوت نمی گذارد.
این ها چیزهایی است که می خواستم بهش بگویم:
تا قبل از دو ماه پیش تقریبا از دیدن یک آدم بفهم (!) از نزدیک نا امید شده بودم. گمان می کردم که اینها همه شان موجودات خیالی دنیای وبلاگستان هستند و وجود خارجی ندارند. اینقدر برای فهماندن بعضی چیزها به بعضی ها به بن بست خورده بودم که دیگر بی تفاوت شده بودم. بگذار هر که می خواهد هر اشتباهی می خواهد بکند. مکر من مسئول اشتباه های مردم هستم؟ بگذار هر فکر ابلهانه ای که می خواهد داشته باشد، چرا من او را متوجه اشتباهش بکنم؟
خلاصه اینکه تا امسال که به دانشگاه بروم، از میزان شعور در کائنات ناامید بودم تا اینکه ناگهان بازی روزگار ورق را برگرداند؛ به نفع خودش: این 2-3 نفر را پیدا کردم. آنفدر موهبت بزرگی بود بودن در کنار آدم هایی که به چیزهایی فکر می کنند که می شد چشم را بر تمام اختلافات سلیقه ای و اعتقادی بست. می شد ساعت ها در خیابان قدم زد و هر کار مسخره ای کرد و خوش بود. خوش بود از اینکه هنوز امیدی هست...
کاش هرگز تمام نشود.
می شود. می دانم...
خلاصه اینکه تا امسال که به دانشگاه بروم، از میزان شعور در کائنات ناامید بودم تا اینکه ناگهان بازی روزگار ورق را برگرداند؛ به نفع خودش: این 2-3 نفر را پیدا کردم. آنفدر موهبت بزرگی بود بودن در کنار آدم هایی که به چیزهایی فکر می کنند که می شد چشم را بر تمام اختلافات سلیقه ای و اعتقادی بست. می شد ساعت ها در خیابان قدم زد و هر کار مسخره ای کرد و خوش بود. خوش بود از اینکه هنوز امیدی هست...
کاش هرگز تمام نشود.
می شود. می دانم...