ایک زمانی بود که من بر اساس دیدهها و شنیدهها و تجربیات خودم، خیال میکردم که اگر کسی بلاگش برای یک مدتی سوت و کور مانده، حتمن به این خاطر است که دارد زندگی حقیقی (در مقابل مجازی) شلوغ و سرگرمکنندهای را میگذراند، یعنی که به چسناله کردن در فضای مجازی و سر روی شانههای وبلاگش گذاشتن احتیاج ندارد لابد. اما ثابت شده که همهی نتیجهگیریهای آدمیزاد از ساز و کار دنیا و آدمهایش همیشه، دیر یا زود به شیشکی میپیوندد (این خودش یک نتیجهگیری است که پارادوکس لوس "عادت کنیم که عادت نکنیم" واری را تداعی میکند و فیلان). پس این تابستان روزگار به من نشان داد که آدم گاهی خیلی هم دلش به چسناله کردن نیاز دارد و زندگیاش هم هیچ هیجانی نیست، اما چون میداند چسنالههایش از اعتبار کافی برخوردار نیستند، ترجیح میدهد مانند تکه خمیری به زندگی ادامه دهد. تکه خمیر در اینجا به لحاظ شکل وارفته و توان مالیده شدن و چسبیدن به سطوح به حال آدمیزاد تشبیه شده.
یک جایی بود از آن فیلم شخیص "کلوسر" که آقای جو لا به آقای کلایو اوِن میگوید "آخه کی دلش نمیخواد خوشحال باشه؟" بعد آقای کلایو اوِن جواب میدهد که "دیپرسیوها دلشون نمیخواد خوشحال باشن. چون اگه خوشحال باشن، اونوقت مجبورن از خونه برن بیرون و معاشرت کنن که این خودش میتونه بسیار هم دیپرس کننده باشه." یا یک چنین چیزی. حالا کار نداریم، میخواهم بگویم که چنین زندگانیای دارم این روزها. شب تا صبح بیدار، صبح تا عصر خواب، عصر تا شب روی سطوح مالیده و وارفته و مشغول چسنالههای درونی بیاعتبار. چرا این برنامهی زندگی را اختیار کردهام؟ چون این برنامهای است که دیپرسدها اختیار میکنند. چرا خودم را اصلاح نمیکنم؟ چون آنوقت مجبور خواهم بود در حقیقت فعالیتی انجام بدهم که آن فعالیت میتواند در جای خودش بسیار دیپرسکننده باشد. فکر میکنم چرخهی معیوب دیپرشن دستتان آمد. در همین حال هر روز عصر که بیدار میشوم، یک فاز"نزدیک من نشید، من گاز میگیرم" طوری میگیرم و برای تشدید وخامت اوضاع، به خودم یادآوری میکنم من هیچ کاری نکردهام و الان فقط 35 روز دیگر از تابستان باقیمانده، فقط 34 روز، 33 روز، 32 روز، یک ماه و بلاه بلاه بلاه. الان اگر بابایم این را بخواند حتمن خواهد گفت که اینها همه به این دلیل است که من جانوری "بِلا جو" هستم (belajoo، به بروجردی یعنی بلا جو، جویندهی بلا، به موجودات مازوخیست لوس که برای ژست ننرانه گرفتن، به خود آسیب میزنند اطلاق میشود).
و اما پریروز صبحی بود که شبش اینترنت قطع بود و مجبور شدم سر شب، ساعت 2 بخوابم. این خواب به ها رفتهای بود که اولش با نیم ساعت کابوس دیدن شروع شدن و بقیهاش با بیخوابی وخیم ادامه یافت. ساعت حول و حوش 6 صبح توسط مامان از تختخواب بیرون کشیده شدم تا به اسکیتسواری در خنکای دم صبح دعوت شوم. با توجه به احوال عمومیام، به علاوهی بیخوابی شب قبل و چشمان سرخشدهام، بهشان گفتم که خودشان بروند و من حوصله ندارم و اینکه ترجیح میدهم خنکای صبح به جهنم برود و بعد دوباره ماسک "من گاز میگیرم" را به صورتم چسباندم و رفتم توی تختم ولو شدم. بعد فکر کردم که حالا بروم توی پیست به آویزان بودگیام ادامه بدهم ضرر که ندارد. این شد که لباس پوشیدم و رفتیم پیست. مهرناز اسکیت پوشید و راه افتاد و من هرچه از آنها اصرار، هی گاز گرفتم و به خرجم نرفت و همانجور منحوس، با چشمهای دو کاسه خونم نشستم کنار پیست و به یک جای نامعلومی خیره شدم و در جواب تلاشهای مامان برای باز کردن سر صحبت و سر حال آوردنم، با لفظ "هوم" جواب دادم و سعی کردم که به همهشان یادآوری کنم که هنوز هم سر ماجرای اسکیت ازشان دلخورم. خلاصه که موجود غیرممکنی بودم. البته به دو دلیل، بالاخره دامنم از دست برفت و یادم رفت که دارم قهر میباشم. یکی اینکه اصولن موجود کم حافظهای هستم در زمینهی قهر و این خیلی مسخره است چون یک لحظه قهرم و دارم سعی میکنم ترسناک باشم، یک لحظه بعد دارم با طرف آبنبات چوبی لیس میزنم و قاه قاه میخندم. دلیل دوم شکسته شدنم در پریروز صبح اما، همین هوای خنک لعنتی صبح بود که چنان فن-فاکینگ-تستیک بود که گمانم اگر آنروز، مجلس ختمم هم بود، از تماس هوای صبح به صورتم و ورودش به ریههای مردهام، زنده میشدم. در نهایت ماجرا به اسکیت بازی بسیار نمایشی و هیجانی من ختم شد و هپیلی اِوِر افتر شدیم. هیوغ.
اما این همه به این معنا نیست که الان دست از دیپرس بودگی برداشتهام و دارم زندگی سالم میکنم. پریروز، پریروز بود؛ دیروز، دیروز بود و امروز، امروز است و این سه تا هیچ ربطی به هم ندارند (میدانم که خیلی هم ربط دارند اما الان عشقم کشیده که بگویم ندارند). پس: ماهی بزرگ هستم، نکبتترین جانور تاریخ، از جایی در وسط ته مرداب گزارش میدهم. دینگ دونگ...
پ.ن: عنوان یادداشت از شعر "قصهی مردی که لب نداشت" از شاملو