خیلی وقت است که دارم تلاش میکنم با مذهبیها مشکل نداشته باشم. خیلی تلاش کردهام که وقتی چادر روی سرشان یا ریش توی صورتشان را میبینم، به صورت انفجاری شروع نکنم به جاج کردن و مردم را گلهبندی کردن و همه را با یک چوب زدن. هر روز بارها خودم را نیشگون میگیرم و به یادم میآورم که آدمها حق دارند اعتقادات خودشان را داشته باشند، همانطور که من؛ و حق دارند تا وقتی کاری به کار من و اعتقاداتم ندارند، با من زندگی کنند و معشرت سالم داشته باشند و برعکس. در مورد خیلی از تفکرهای متفاوت، تقریبن توانستهام آدمها را جدای از طرز فکرشان، به شکل "آدم" ببینم و نه به شکل یک پکیج برچسبدار. اما در مورد مذهبیها، همیشه کارم دشوار بوده. آن سه سال لعنتی دبیرستان شاهد هم با تمام متعلقاتاش، انگار یک حس ستیز پرحرارتی در من به وجود آورده که هر بار ازش داغ میکنم و کف و خون بالا میآورم (حالا تقریبن). اما این چند روز واقعن ضربه ی ناجوری بود که هر چه در راستای "چادر و ریش به منزلهی شاخ و دم نیست" برای خودم پرورانده بودم، پاک نقش بر آب کرد. بله خب، من نصف وقت را یا سرم روی میز و خواب بودم، یا که از توی هندزفری سیزر سیسترز گوش میدادم و همهشان را به هیچ عضویام نمیگرفتم و تمام مکانیسمهای دفاعیام را به کار میبستم تا کفشم را در نیاورم و پرت نکنم توی صورت سخنران (و البته بعد چنان شودم که دانید و هفتاد نسلم از دماغم بیرون بزند). و خب البته که وقتی برمیگشتیم به اتاقمان، بهشتگونهای شلخته منتظرمان بود و شلدن میدیدیم و هرهر کنان و زرزر چرندگویان تا خود صبح میرفتیم. ولی بقیهاش به اندازهای کافی بود که مثل جفت پا بپرد توی کاسه کوزهی روشنانگی فکری لاغر من و الان من به این حالی باشم که حتا از به یاد آوردن و نوشتناش هم مورمورم شود. خیلی حس بدی است که آدم با کسانی روبهرو شود که با دیدن آدم، توی ذهنشان جای خواب آدم توی جهنمشان را هم تصور کنند. آدمهایی که از نظرشان اگر به من تجاوز شود، حقام است و بدتر اینکه از بیان این اعتقادشان ابایی هم ندارند. اصلن کول نیست که مجبور باشی برای بحث کردن باهاشان، هزار پله اعتقاداتت را پایین بکشی و وانمود کنی و باز هم متهم شوی. هیچ خوب نیست که آنها همیشه حق نمودن تو را در ملاء عام و با افتخار داشته باشند (و بعدش هم بهشت بهشان واجب شود)، اما تو مجبور باشی نه فقط تحملشان کنی، که خودت را هم رنگشان رنگ کنی. خب در اینجا به مرحلهی "تف به این زندگی" رسیدیم و باید ولش کنیم تا دودمان خودمان را به باد ندادهایم.
باید الان بگویم که ماجرا از چه قرار بود. از این قرار که ما سه تا رفته بودیم یک جایی به مدت یازده شبانهروز که چیزی بود شبیه "دورهی فشردهی درس دینی، چنان که نموده شوید و از آن بازگشتی نباشد. تادا... ضیافت فیلان". بله. اینکه ما آنجا چهکار میکردیم را هنوز خودمان هم نمیدانیم اما توجیهمان این است که برای فاناش رفته بودیم که البته بیشتر وقتی که برای فان برنامهریزی کرده بودیم، به خرخر یا بیخوابی دردناک گذشت. البت که همان مقادیر فاناش که بود، خوب بود و هیجانی. و باز هم البته که من نقل قولهای شگفتانگیز از گونههایی شگفتانگیزتر (که برخلاف تصور سابق من و تصور فعلی خیلیها، هنوز منقرض نشدهاند) توی جیبم جمع کردم و تا هزار و هانصد سال ته ماندهی این ده روز را در جمعهای خانوادگی حرف برای زدن و به راه انداختن مکالمات دراز رو خواهم کرد.
جریان از اینجایی شروع شد که شب اول، من را یک بیخوابی بی سابقهای گرفت که تمام روز بعد، صحنههای آن فیلم اینسمنیای آقای نولان را جلوی چشمم رژه برد. اما از آن روز کذایی در این حد یادم است که یک آقای پیری بود که در عرض سه سوت و نصفی، آقای داروین و تکاملاش را توی کیسه کرد و درش را گره زد و انداخت همانجا که عمو زنجیرباف، زنجیر انداخت. در همان حین بود که من بحث آکوارد آدم و حوا را بین خودمان جاری کردم که به جوابهای دوستان و عکسالعملهای آکوارد در حد مرگ من انجامید. بعدترش هم حوادثی رخ داد که از بازگویی مفصلشان واقعن از حد بحرانی کشش اعصاب من بسیار بسیار بسیار فراتر است. میتوانم خلاصه بگویم که یک آقایی بود که معتقد بود کتاب خواندن و فیلم دیدن شامل یک دسته کارهایی است به نام "تفکر حرام". بله اصلن گقتن ندارد دیگر، عبارت "تفکر حرام" کاملن گویای شدت فاجعه هست. بعدترش یک خانمی بود که معتقد بود که بنیاد خانواده به این است که زنها بایستی به عنوان خدمتکار خانه، پرستار بچه و فاحشه، توسط شوهرهایشان استخدام شوند، چنان کنند که او میگوید و در ازایش پول بگیرند. لطفن حتا تحریکم نکنید که بحث راجع به این یکی را شروع کنم. به قولی، آن در اگر باز شود، دیگر بسته شدناش دست من نیست ها! گفته باشم... بعدترترش یک خانم دیگری بود که معتقد بود دختر بچهی ده سالهای که بلوز و شلوار تنگ میپوشد، کاملن طبیعی و حقاش است که توسط مردان نرمال و شریف فامیل بهش تجاوز شود. این جملهی اخر با تمام چیز و فیلان بودناش، حقیقت محض است و این حرف زده شده و آن هم نه به عنوان شوخی یا طعنه. یک جایی آن وسطها هم یک آقای جالبی بود که یک الگوریتم بسیار دقیق و حساب شدهای داشت از گناهان و عواقبشان. مثلن آیا شما میدانستید که دقیقن چه گناهانی باعث بیماری ام اس میشوند؟ یا اینکه اگر سرطان سینه دارید، علتاش کدام گناه است؟ این یک بحث واقعن جالب بود و موجبات شادی فراوانی برای من فراهم آورد. من با زبان ناقصام نمیتوانم برایتان ترسیم کنم که چه اوضاعی در این بحثها جریان داست، جز اینکه ارجاعتان میدهم به سریالهای ماه رمضان تا سطح کار دستتان بیاید. ژوهاهاهاها!
الان میدانم که این یادداشت چنان از هم متلاشی و درب و داغان است و هیچ حرفی نمیزند که خودم هم شرمم میآید پستاش کنم. ولی لااقل برای ثبت در تاریخ مجبورم. میفهمید؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر