آمدم این آخر شبی، یک چیزی را بگویم که زیاد وقتی است که از توی مغزم سیخونک میزند و حساسام کرده. اینکه بعضی آدمها جدن نیاز دارند که کیفیت بازنده بودن یاد بگیرند. دربارهی کیفیت برنده بودن زیاد حرف زدهاند. که آدم باید خاکی بماند و خودش را گم نکند و از این حرفها. اما بازنده هم باید کیفیتی داشته باشد. بازندهای که بُغ میکند و به کل رقابت لگد میزند و نحسی پیشه میکند، بازندهی خوبی نیست. بازندهای که آب و هوا و کجی زمین و خریده شدن داور و لابی با استاد و کوفت و زهرمار را مقصر برد دیگران (و نه باخت خودش) میداند، بازندهی بدی است. بازندهای که ننه من غریبم بازی در میآورد و خشتک زمین و زمان را میکشد روی سرشان، بازندهی افتضاحی است. اما از همه بدتر، بازندهای است که قیافهی شهید به خود میگیرد و اشک حسرت میریزد و از طفلکی بودنش سوز و گداز میکند و جوری به برنده نگاه میکند که یعنی "من در این شرایط بازندگی، تو چهطور میتوانی شاد باشی؟". یعنی که درخشش برنده را ازش میگیرد (!!?stealing the thunder) و رقابت را به دهان همه زهر مار میکند. اوهوم، بعضیها جدن باید بازنده بودن را یاد بگیرند.
شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۰
سهشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۰
در رثای گودر
آدمیزاد اگر از گونهی هوموسپینس باشد، یعنی همین جانور دو پا و دو دست و بدون دمی که میبینید، و قورباغهی شاد دهان گشاد سبز ساکن بر برگ نیلوفری روی مردابی و در حال پشه خوردن نباشد، این آدمیزاد غیر قورباغه، حتمن در زنگانیاش روزهای خوب و روزهای بدی خواهد داشت. و منظورم این روزهایی نیست که یک اتفاق بدی برای آدم بیفتد یا اتفاقات خوبی احیانن. صرفن روزهایی که آدمیزاد گشاد وارانه و بی اینکه به دنبال دلیل موجهی بگردد، غصهاش است و کرم خودآزاری دارد. و حتا اگر موجود بدخیمی باشید مثل من، حتا دقیقههای خوب و بد دارید. حتا در حین این یادداشتی که دارید اینجا مینویسید و همین یک پاراگرافش هنوز تمام نشده، دارید به خودتان میگویید، وا! این چیز-شرها چیه که مینویسی؟
یک روزگاری بود که اگر یک عصر چندش بارانی پاییز بود و خروارها درس بود و نه حتا به قدر کان مگسی حوصله و روان سالم، و به هر کسی زنگ میزدی، یکی توی کافه با رفقایش و یکی توی جشن تولد و یکی دیگر با دوستپسرش در حال قدم زدن رمانتیک در زیر باران بود، و احدی برای ننه من غریبم بازی و خودزنی تو ترهای خرد نمیکرد، در عوضش گودری بود همیشه پا برجا و استوار. گودری که هزار تا آدم داشت با دردهای مشترک و غیرمشترک. دردهای غیرمشترکش حتا آدم را به "اوه" وا میداشت و خودزنی را تخفیف میداد. برای اینکه ریا نشود، باید بگویم که یک برههای از زمان هم بود که من در مورد همین گودر حرفهای خوبی نزدم و عینهو این آقای آخرالزمان، غیبت پشت غیبت کردم و از گودر روی گرداندم. اما همیشه حس این بود که یک جایی از دنیا، گودری هست که آدمهای جالب و متنوع دارد، عکسهای زیبا دارد، کسخلهای روانپریش نازنین دارد و یک اسمی هم به نام من درش وجود دارد.
خلاصهاش اینکه، همین چند هفته پیش که بعد از یکی از غیبتهای صغرایم، خواستم که به گودر پناه ببرم، دیدم که جا تر و گودر نیست. یعنی گودر خودش بود، اما آدمهایش نبودند. احساس منحوس مدرسهی خالی نیم ساعت بعد از زنگ خونه را داشت. آن وقت بود که احساس آقایان اصحاب کهف و سگشان را درک کردم. من دو هفته گودر نرفتم و گودر نیست و نابود شد.
امروز بسیار نیاز دارم به کنج گودرم و گودر نیست و کنجی ندارد. متاسفانه در این زندگیام، قورباغهی چاق دهان گشادی هم نیستم. در زندگی قبلیام برگ چنار بودهام و الان دارم تقاصش را پس میدهم. (من در زندگی قبل از برگ چنارم، راسکولنیکُف بودهام. میدانستید؟). مطمئنم که در زندگی بعدیام آمیب عامل اسهال خونی خواهم بود و این اهمیتی ندارد. چیزی که اهمیت دارد این است که آقای گوگل، ازت متنفرم که گودر را از ما گرفتی. ازت متنفرم که سر چشم و همچشمی با فیسبوق، این خوشی کوچک زندگانیمان را بلعیدی، انگار نه انگار که ما داشتیم آنجا زندگی میکردیم. از پلاس هم بیزارم حالا که اینطور شد.
آه، هر گل که بیشتر به چمن میدهد صفا/ گلچین روزگار امانش نمیدهد
اشتراک در:
پستها (Atom)