بعد از این موجوداتی هم هستیم که هر چند وقت یک بار (که چندان هم کم نیست) مینشینیم سهتایی و به هم میگوییم که چهقدر خوشبخت و خوشاقبال بودهایم که همدیگر را پیدا کردهایم. هیچ فرصتی را هم از میان وقایع روزمره از دست نمیدهیم تا دستمایه کنیم و بنشینیم و بگوییم که چهقدر با آن دوتای دیگر بهمان خوش میگذرد و وقتی با همیم چهقدر خوشخوشانمان است. بعد در زندگیمان یک چیزهایی را واگذار کردهایم به آن دوتای دیگر. مثلن من که در آدرس یاد گرفتن خنگ بالفطرهام، کلن نه خودم و نه کس دیگری احساس نیاز نمیکند که من تلاش کنم از این وضعیت دربیایم. خیلی واضح است که ادرس یاد گرفتن جزو مسئولیتهای من نیست. آن دوتای دیگر این کار را میکنند. بعد مثلن یکیمان وجدان همیشه بیدار جمع است. آن یکی وجدان هایپر جمع است و من هم که کلن از وجدان بیبهرهام (هارهار هورهور، بیرون نمیکشم که!) و خب باهاش کنار آمدهایم. تازه یک کار عنوار و بسیار جذابی هم میکنیم که در هر موقعیتی، خودمان را با جمعهای دوستی دیگر مقایسه میکنیم و جلویشان به خودمان پز میدهیم و به خودمان میبالیم و از این موضوع حتا احساس بدی هم پیدا نمیکنیم. بعد حس میکنیم که معرکهترین آدمهای دنیاییم و لنگهمان در تاریخ پیدا نمیشود و نخواهد شد. حس میکنیم؟ نهخیر. مطمئنیم و حتا به کرات به زبان میآوریمش و با خودمان حال میکنیم. یعنی فکر نکنید که این جمله بارها و بارها در مکالماتمان و با صدای بلند تکرار نشده "ما خیلی ادم حسابیایم. فلانی دیگه تو عمرش آدمای به معرکهگی ما از کجا میخواد پیدا کنه؟!". بله، یک ایگوی سه نفرهی بسیار متورمی داریم که از هیچ تلاشی برای نوازش و بالندگی بیشترش فروگذار نمیکنیم. به طرز بسیار هیوغی در اماکن عمومی به هم دوستی میورزیم و با علایم و نشانههایی صحبت میکنیم که برای گوش خارج از جمع، احساس حضور در میان یک مکالمه به زبانی بیگانه میدهد. مثل وقتی که آدم سیمیلیون فکر در کسری از ثانیه به صورت پیامهای جرقهای انجام میدهد و در نتیجهی این سی میلیون فکر، سه کلمه حرف میزند. یعنی من وقتی میخواهم با آن دوتای دیگر حرف بزنم، یک کلمه میگویم و میدانم که یکصد هزار کلمه به صورت پیامهای جرقهای میانمان رد و بدل شده. جالب اینکه اینهایی که من الان دارم میگویم، نه اگزجره میکنم و نه شرمسارم از گفتناش و نه حتا برایم مهم است که کسی اینها را بخواند و حال تهوع بگیرد. چون ما یک قانونی داریم که به ندرت آدمهایی پیدا میشوند که برایمان پشیزی ارزش داشته باشند که تخممان باشند. دماغمان را بالا میگیریم و به کسی محل نمیگذاریم. به همین عنی! بعد یعنی فکر هم نمیکنید که این عنانگیمان را میدانیم و میگوییم و هارهار و هورهور باهاش میخندیم. به قول لوب قصار گوی مغز جمعی، شدهایم مثل این زوجهایی که پنجاه سال با هم زندگی کردهاند. یک سری شوخیهای درونی نفرت انگیزی هم داریم که خودمان را از خنده رودهبر میکند. برای بینندهی خارجی، به نظر میآید که هیچگونه باوندریای (حد و مرز؟!) در میانمان معنا ندارد و این تا به حال خیلیها را به گهگیجه کشانده و خیلیها را از دستمان فراری داده. خب مردم حق دارند احساس خطر کنند وقتی حرفی را به من میزنند و بعد همان را از زبان آن دو نفر دیگر میشنوند. یا تلفن میزنند و ما تلفن همدیگر را جواب میدهیم. و اینکه اسمسهایی که برایمان میفرستند توسط سه نفر خوانده میشوند. بعد نه که فکر کنید یک روح در سه قالب باشیم و کم با هم دعوا کنیم و از هم متنفر شویم و به جان هم بیفتیم ها، نه. در خیلی زمینهها هزاران فرسنگ با هم فاصله داریم ولی حتا من نمیتوانم درک کنیم چهطور اینطوری شدهایم که هستیم. یک سری روابط سه نفره داریم و هر دونفر هم باهم یک سری روابطی دارند که کاملن منحصر به فرد است. (الان متوجه شدم که دو خط بالاتر به اشتباه نوشتهام "من نمیتوانم درک کنیم" و این خیلی بامزه و رمانتیک است که من "درک کردن" را با فعل جمع به کار بردهام که حتا نمیخواهم اصلاحاش کنم.). من خودم اخیرن فهمیدهام که نمیتوانم تنهایی دربارهی خیلی چیزها فکر کنم. انگار مغز خودم به تنهایی دیگر برای فکر کردنم کافی نیست.
می توانیم ساعتهای متمادی هرهرکنان و زرزر چرندگویان تا ته دنیا برویم. رستورانها را روی سرمان بگذاریم. در خیابان آبروریزی راه بیندازیم. پشت چراغ قرمز از توی ماشینهایمان با یک تیر هر سهتایمان را بکشیم. سر کلاس گَرد اسنیف کنیم. در جمعهای عمومی، یک نگاه به هم بکنیم و از یک جوک جرقهای، از خنده نفسمان بند برود.
تا یادم نرفته بگویم که هر از گاهی از این جلساتی داریم که در آن مینشینیم و دربارهی مشکلات زناشوییمان صحبت میکنیم. مشکلات زناشویی سه نفرهمان! یک خانوادهی دومی هستیم برای خودمان. کاملن یک خانواده. یک دینامیک خانوادگی خاصی داریم بینمان.
جالب اینجاست که الان یک لحظه فکر کردم ساعت از یک بعد از نیمهشب گذشته و من وارد فاز رمانتیکم شدهام و بر اساس قانون "هیچ اتفاق خوبی بعد از ساعت یک نمیافتد"، نباید این پست را پابلیش کنم. در حالی که الان ساعت تازه دوازده است و این یعنی این پست را باید پابلیش کنم. این را هم در شرایطی نوشتهام که از دست هردویشان هم دلخور و هم عصبانیام اما واقعن فرقی نمیکند. شاید هم کار کار هورمونی باشد. بگذار ببینم امروز چندم ماه است؟! بچهها، امروز چندم ماه است؟!!