شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۱

روی روزهایم اسم می‌گذارم تا یادم‌شان نرود و بعد اسم‌شان را جابه‌جا صدا می‌کنم.

مطمئن نیستم که این هفته را تا انتها زنده بمانم. هفته‌ی خوف‌ناکی‌ است. امروز، شمبه، با دو شیفت کاری، رسمن آزادترین و خالی‌ترین روز هفته‌ام است. یک همایش علوم دارویی است در دانشگاه، من به طناب عده‌ای در چاه رفتم و مسئولیت‌‌هایی قبول کردم که الان مثل خری در حوض‌چه‌ای از گه در آن گیر کرده‌ام و جانم دارد در می‌آید. آقا اصلن بحث که بحث جان در آمدن نیست، که من اصلن مرده‌ی جان درآمدن و جان کندن و مثل خر کار کردنم. حتا با همه‌ی گشادی‌ام، از این‌که آخر شب از شدت خستگی حتا انرژی غذا خوردن هم نداشته باشم کیف می‌کنم. غر می‌زنم، اخلاقم هم مثل سگ می‌شود اما به صورت خیلی عمقی کیف می‌کنم. مسئله مسئله‌ی جان کندن نیست، مسئله این است که  جان‌ کندن‌ات را باید برای جانوران آچغالی مثل این رئیس دانشکده‌ انجام بدهی که یارو برای خودش از عنیت مفرط چیزی کم نگذاشته. جانور ابلهی‌است که لنگه‌اش را فقط می‌شود در همین سمت‌های ریاست ادارات و دانشگاه‌ها فقط یافت. از این متنفرم.  من یک کلیپ ساخته بودم برای سرود ملی (وا!) و یکی هم برای یک سخنرانی عظما (وااااااااا!) و یکی هم از مناظر جذاب و دیدنی دانشگاه. آمدند بازبینی کردند و اذعان داشتند که چرا دمب خر در فلان عکس دراز است و چرا گوش آقا در بهمان عکس فیلان است و چرا مرغان آسمان در این‌جای کلیپ دارند لبخند می‌زنند. بله، یک چنین سوالاتی از من پرسیدند و من اول تلاش کردم توضیح بدهم که متاسفانه من هیچ‌گونه قدرت ماورایی‌ای در زمینه‌ی کلیپ سازی و گوش فیلان نمایی ندارم، گرچه استعداد شگرفی در خر شدن و گردن زیر تیغ مسئولیت دادن دارم که خب البته من به خاطرش کسی را سرزنش نمی‌کنم به جز پدر و مادرم، دولت، حکومت، سیر تکامل موجودات و همه‌ی دور و بری‌هایم. بعد از این‌که دیدم توجیه و توضیح وارد مغزشان نمی‌شود، سعی کردم و فقط چپ چپ نگاه‌شان کنم و ذهنم را روی بلاهایی که اگر قادر مطلق بودم بر سرشان می‌آوردم متمرکز کنم که این حربه در اکثر موارد جواب می‌دهد و این‌جا هم داد تا این‌که دیگر نداد. و بعد من شروع کردم به داد زدن و ناسزا گفتن.
برای این همایش ، ما مسئولین کادر اجرایی، حتا لباس‌های فرم بنفش به غایت بدرنگی هم داریم که وقتی تن‌مان می‌کنیم، به یاد آن وقت‌هایی می‌افتیم که شش سال‌مان بود و کت و شلوار پدرمان را می‌پوشیدیم و برای خانواده شیرین‌بازی در می‌آوردیم. سعی‌مان این است که وقتی این لباس‌ها تن‌مان است، حس نوستالژیک بگیریم و به این فکر نکنیم که آن‌هایی که این لباس‌ها تن‌شان نیست، ما راچگونه می‌بینند. تلاش بی‌ثمری است معمولن.
از همه‌ی این‌ها گذشته، ساعاتی قبل، کم مانده بود که خودم را در چاه دیگری بیندازم و وضعیت زندگی‌ام را به "هانگر گیمز" تغییر دهم که متاسفانه جور نشد. وگرنه می‌توانستید در پایان این هفته، روی قبرم بنویسید "در این‌جا ماهی بزرگی خفته است که به قصد کشت زیست و زیست‌اش به کشت‌اش انجامید". جمله‌ی احمقانه‌ی لوسی است که کاملن برای روی قبر نویسی مناسب است. کرچه ازتان راضی نیستم اگر مرا نسوزانید و خاکم کنید. گفته باشم. گرچه این خرف هیچ معنایی ندارد چون آن‌وقت من نیستم که ازتان راضی باشم یا نباشم و شما طبیعتن هر غلطی که دل‌تان بخواهد می‌توانید با من و دست‌های از دنیا کوتاهم و پاهای از دنیا بلندم بکنید.
و این‌که به طرز دلخراشی از نوشتن هرگونه اثر خلاقه عاجزم. دارم سعی می‌کنم از وسط همه‌ی شلوغی‌های زندگی‌ام، هم کتاب بخوانم و هم فیلم ببینم و هم بنویسم و با آدم‌هایی که دوست دارم بگردم. چون متنفر و بسیار بیم‌ناکم از روزی که آن‌‌قدر در زندگی فرو رفته باشم که سال‌ها باشد کتابی نخوانده باشم و چیزی ننوشته باشم. دارم به هر دست‌گیری چنگ می‌زنم که فرو نروم. هر روز می‌نویسم. شده چند خط. شده چرندیات محض. هرچه. یک هفته است که در سی صفحه‌ی اول دور دوم خانم دَلُوِی گیر کرده‌ام. کتاب را با خودم سر کار، دانشگاه، خیابان و توی تخت‌خواب (اما نه توی توالت، چون کتاب امانت است!) می‌برم، اما سرعتم کم‌تر از روزی دو صفحه است. مطلقن هیچ زمانی در شبانه روزم ندارم که بتوانم پن دقه برای خودم باشم. نمی‌دانم چه‌قدر طول خواهد کشید تا از این تلاش‌های بی‌نتیجه برای روی سطح ماندن خسته شوم و تسلیم جریان شوم. و از آن روز می‌ترسم. گرچه با همه‌ی این احوالات، روزگار بدی ندارم. تابستان دیوانه‌وار و شیرینی داشته‌ام. چندرغازی وارد جیبم شده که می‌تواند بالقوه تبدیل به کتاب یا کفش و شلواری شود (اگر زمانی برای خرید پیدا شود) و همین خودش خیال بدی نیست. هر چیز نویی خوب است. حتا اگر آن چیز نو، زندگی دیوانه‌وار و ساعت‌های متمادی خستگی مفرط باشد. دارد می‌گذرد خب. و هنوز آن‌قدر کهنه نشده که مرگ‌بار باشد. هنوز کمی وقت هست...

هیچ نظری موجود نیست: