پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۸

That's the way it is...

یکی بود، یکی نبود... یه نفر بود که خیلی همه چیز رو گل و بلبل میدید. لیوان خالی ترک خورده ی عنقریب به انفجار می ذاشتی جلوش، پر از آب می دید. زود جو گیر می شد ولی خیلی دیر از جو بیرون میومد. هی روی سر همه از این حلقه نورا می دید و روی دوششون بالهای سفید تمیز؛ بالای چشماشونم مژه های بلند فردار و تنشون ردای بلند سفید لابد... خلاصه اینکه یه ببو گلابی بی عیب و نقص بود واسه خودش.
چی؟ آخرش داستان چه سرنوشتی داشت؟ خوب معلومه... مُرد... شایدم هنوز داره جون می کنّه (جونش بالا بیاد.). خیلی حقّش بود، نه؟

هیچ نظری موجود نیست: