یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

هیس، مبادا که ترک بردارد...


برای آقای ایستوود که فیلم های یواش می سازد. فیلم هایی که یواش می روند توی یقه ی آدم و یواش هی می مانند و یواش هی بیرون نمی آیند. فیلم هایی که به قدر خود آقای ایستوودِ جدیدن ها یواش هستند. این قدر که آدم نمی تواند وسط فیلم هی و هی یادش نیفتد به این که دارد فیلم یک کارگردانی را می بیند که نجیب و قد بلند و یواش است و صدای گرم خش داری دارد و حتا به زور هم نمی شود دوست نداشتشان این آقا را. اصلن همین است جانم، این آقای ایستوود، دیوید فینچر نیست که هی نبوغ و این هایش توی ذوق بزند و هی آدم را جل الخالق گویان و با آرواره ی باز بگذارد پای ساخته اش و آخرش هم یک ضربه ی کاری ای بزند که عرق ریزان و نفس زنان به تماشای تیتراژش بنشینید، نه. این طوری ها نیست آقای ایستوود ما. ایشان می آید و دستتان را می گیرد و می گوید: "می خوام براتون یه قصه تعریف کنم. یه قصه ی واقعی. یکی بود یکی نبود. یه روز یه آقای پیری بود، یا یه آقای خسته ای بود، یا سه تا پسر کوچولو بودن، یا یه مامانی بود که فیلااااااااااان." و شروع می کند، سر حوصله تمام شخصیت هایش را بهتان می شناساند، زندگی شان را قبل از این که "آن ماجرای کذایی" اتفاق بیفتد نشانتان می دهد و بعد می گوید:" که ناگهان یه روز ..." و "ماجرای کذایی" را به همان یواشی شروعش ادامه می دهد. یواش ضربه هم می زند حتا. گاهی آن قدر کلاسیک قصه اش را می گوید که کاملن "یکی بود یکی نبود" اش هست توی صدایش، مثل میلیون دلار بیبی.

اما این هایی که بافتم، وصف عیش "چنجلینگ" است که 4 ماه خاک می خورد ته کشویی که جای یک دی وی دی محترم نیست و خودش را ذخیره می کند برای روزی که آدم بلوتر از هر وقت دیگری ست. وقتی توی دستگاه نشست، جایش را نرم می کند و صدایش را صاف می کند و پاورچین پاورچین شروع می کند قصه اش را. این روایت کننده ای که ماهی بزرگ باشد، نمی خواهد به شما دروغ بگوید، وگرنه بهتان اصلن نمی گفت که اولش خواسته بی خیال شود از بس که حوصله ی آنجلینا جولی را ندارد و نمی تواند باورش بشود که این خانم بتواند در نقش یک مادر آن هم از نوع بچه گم کرده؟ یو گاتا بی کیدینگ می! آخر از بس که این شازده خانم، یک جوری است که حتا یک دختری که هیچ گونه تمایلات "یو نو" هم ندارد، وقتی نگاهش می کند واجب است که یک "لعنتی" ای، "استغفرالله"ای چیزی بگوید؛ وای به حال بقیه! اما خوب حتا آنجلینا جولی هم در قالب فیلم ِ بر اساس یک داستان واقعی آقای ایستوود یواش می شود، مامان می شود و آن هم یک مامان خیلی نرمال، با رفتارهای مامانانه و تصمیم های مامانانه تر؛ یا لااقل آن جوری که از یک صورت مثالی قالب یک مامان در ذهن قالب آدمی زاد انتظار می رود (سلام آقای افلاطون!). بیار این ها را ول کنیم اصلن رفیق من، بیا بگوییم از آن مدلی که اشک ها می آیند و روی چشم آدم را تار می کنند و آخرش هم نه می ریزند و نه خشک می شوند لعنتی ها. اصلن تمام فیلم های آقای ایستوود این اشک های سحر آمیز را دارند.

بعد دیگر این که جونم براتون بگه، رئال است، رئال. یک جور زمینی تری از بقیه رئال ها رئال است اصلن. یک جوری که حس می کنی اگر داستان "جنگ دنیاها" را هم می دادند آقای ایستوود بسازد، یقین یک چیز رئال یواشی از تویش در می آورد. همین است که آدم به خیالش می شود که آدم خوبه ها و بده های این فیلم ها، هم خانه ی آدم باشند یا توی تاکسی کنار آدم بنشینند و یا حتا خودم آدم باشند، این جوری هاست حتا.

آقا جان بگذار شروع نگنم از نرمی و بی سر و صدای اضافه بودن، آن موزیک های کم صدای پر حس آرام، شخصیت های زنی که بلدند یک جور زنانه ی قشنگی قهرمان باشند، درست بودن ریز به ریز حرکات و وجنات و شخصیت پردازی های معرکه و بلاه بلاه بلاه آقا! بگذارید فقط از روی صندلی هایمان بلند شویم، کلاهمان را برداریم و سر فرود آوریم در مقابل آقای کلینت ایستوود نجیب و هنر نجیبانه ترش.

هیچ نظری موجود نیست: