الان بنشینم همین گوشهای که ولو شدهام، کمی کجکی شوم و سرم را بکوبم به میز پاتختی بلکه یک چیزی حوالی مغزم تکان بخورد که یا درست شوم یا فراموشی بگیرم و عاقبت به خیر شوم.
آخر آدمیزاد نباید که در یک روز هم اینقدر حالش بد باشد، هم کالیفورنیکیشنش تمام شده باشد، هم هنک مودیاش اینقدر بغض بکند توی نیم ساعت و بعد هم آدمیزاد خیر سرش بخواهد بیاید این گوشه کز کند و هی یک حرفهاییاش بیاید که نشود اینجا بگوید و هی هم نه هیشکی وسط زندگی آدم درست و درمان باشد این روزها و نه هم که بشود هیشکی نباشد و آدم دو دقه همینجوری واسه خودش باشد. اینها همه جهت عربده زدن در محضر آقای عرش کبریایی.
بعد هم هی آدم ته اعماقش بداند که آنقدرها هم نکبتزده نیست روزگارش و دلش بخواهد که یک بچهی سیاهپوست فقیر و بیخانمان باشد که بتواند بنشیند درست و حسابی دلش برای خودش بسوزد و فحش بدهد به روزگار. اصلن وقتی آدم در یک چنین شب مبارکی، در یک چنین مقیاس گندهای روی موج غصه خوردن است، چه دلیلی دارد که برای بچهی سیاهی که نیست غصه نخورد؟ اصلن چرا یک فیلم قتل عام نگذارد و ننشیند برای جنایتهای جنگ جهانی دوم اینقدر غصه بخورد تا خفه شود؟
خواننده هه هم از آن ور مانیتور برای آدم جاج نکند و سعی نکند این پست اول را به در و دیوار ربط بدهد و حواسش باشد که آدم گاهی حق دارد که صرفن یک حجم تلخ معلق باشد برای خودش. لطفن.
بعد من الان دلم یک کاکتوس میخواهد. نه که من آنقدر ویرد باشم و قیافهی تنهای فوق بشر بودنم بیاید که کاکتوس بهترین دوستم باشد و بگذارمش جلویم و برایش درد دل کنم و اینها، نه! من همینجوری دلم یک کاکتوس کوچولوی گرد قلمبهی تیغتیغو میخواهد که بنشیند روی میز پاتختیام و برای خودش قلمبگیاش را بکند و من هم هی خوشم بیاید از بدقوارگیاش. هی دلم ضعف برود برای همینجوری الکی بودنش.
حالا که کاکتوس نیست و من هم اصولن موجودی نیستم که حق انتخاب از بین "پرسه زدن نصفه شبانه در خیابان" و "زنگ زدن به یک نفر در ساعت 2 نصفه شب صرفن جهت نق زدن" داشته باشد؛ یک راه خوبتر اما نه به قدر کافی دل خنک کنی هم هست که آدم برود بوکفسکیاش را بخواند و در فضای اف وردهای آبدار و منطق [...] از شب نکبتاش نهایت استفاده را ببرد.
پس نوشت: خوبیاش این است که الان اینقدر در محضر وبلاگ هه و دفتر یادداشت هه نق زدم که "نق دانم" همچین خنک شد و بعد از چند ساعت بغ کردن و بوکفسکی خواندن، حتا به دلایل نامعلومی کمی احساس سرور و شعف میکنم ته معدهام که البته ممکن است سوء هاضمه باشد ولی به هر حال حس کیفداری است و ازش مچکرم.
آخر آدمیزاد نباید که در یک روز هم اینقدر حالش بد باشد، هم کالیفورنیکیشنش تمام شده باشد، هم هنک مودیاش اینقدر بغض بکند توی نیم ساعت و بعد هم آدمیزاد خیر سرش بخواهد بیاید این گوشه کز کند و هی یک حرفهاییاش بیاید که نشود اینجا بگوید و هی هم نه هیشکی وسط زندگی آدم درست و درمان باشد این روزها و نه هم که بشود هیشکی نباشد و آدم دو دقه همینجوری واسه خودش باشد. اینها همه جهت عربده زدن در محضر آقای عرش کبریایی.
بعد هم هی آدم ته اعماقش بداند که آنقدرها هم نکبتزده نیست روزگارش و دلش بخواهد که یک بچهی سیاهپوست فقیر و بیخانمان باشد که بتواند بنشیند درست و حسابی دلش برای خودش بسوزد و فحش بدهد به روزگار. اصلن وقتی آدم در یک چنین شب مبارکی، در یک چنین مقیاس گندهای روی موج غصه خوردن است، چه دلیلی دارد که برای بچهی سیاهی که نیست غصه نخورد؟ اصلن چرا یک فیلم قتل عام نگذارد و ننشیند برای جنایتهای جنگ جهانی دوم اینقدر غصه بخورد تا خفه شود؟
خواننده هه هم از آن ور مانیتور برای آدم جاج نکند و سعی نکند این پست اول را به در و دیوار ربط بدهد و حواسش باشد که آدم گاهی حق دارد که صرفن یک حجم تلخ معلق باشد برای خودش. لطفن.
بعد من الان دلم یک کاکتوس میخواهد. نه که من آنقدر ویرد باشم و قیافهی تنهای فوق بشر بودنم بیاید که کاکتوس بهترین دوستم باشد و بگذارمش جلویم و برایش درد دل کنم و اینها، نه! من همینجوری دلم یک کاکتوس کوچولوی گرد قلمبهی تیغتیغو میخواهد که بنشیند روی میز پاتختیام و برای خودش قلمبگیاش را بکند و من هم هی خوشم بیاید از بدقوارگیاش. هی دلم ضعف برود برای همینجوری الکی بودنش.
حالا که کاکتوس نیست و من هم اصولن موجودی نیستم که حق انتخاب از بین "پرسه زدن نصفه شبانه در خیابان" و "زنگ زدن به یک نفر در ساعت 2 نصفه شب صرفن جهت نق زدن" داشته باشد؛ یک راه خوبتر اما نه به قدر کافی دل خنک کنی هم هست که آدم برود بوکفسکیاش را بخواند و در فضای اف وردهای آبدار و منطق [...] از شب نکبتاش نهایت استفاده را ببرد.
پس نوشت: خوبیاش این است که الان اینقدر در محضر وبلاگ هه و دفتر یادداشت هه نق زدم که "نق دانم" همچین خنک شد و بعد از چند ساعت بغ کردن و بوکفسکی خواندن، حتا به دلایل نامعلومی کمی احساس سرور و شعف میکنم ته معدهام که البته ممکن است سوء هاضمه باشد ولی به هر حال حس کیفداری است و ازش مچکرم.
۱ نظر:
متعجبم ازینکه چرا کشف نشدی
این همه نوشته های پر معنا و دریغ از یه کامنت درک کننده!
:(
ارسال یک نظر