پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

از نشانه‌های آقای عرش کبریایی برای بندگان یکی همین آخر هفته‌های بی دغدغه‌ی یواشی هستند که اعصابی که از آدم در گذر ایام کش آمده را با یک چیز خنک خوبی پانسمان می‌کنند. که در آن حال آدم هی بهتر و تر و تر می‌شود به صورت نمودار خطی بدون نوسان و با شیب خوبی. که آدم نه فقط خیلی از چیزهاییش که باید خوب می‌شده خوب می‌شود، بلکه حتا هم آقای عرش کبریایی برای آدم سورپرایزهایی توی آستینش آماده کرده که آدم تا دیروزش حتا جرات آرزو کردنشان را هم نداشته. بعد آدم وقتی می‌رود سراغ قفسه‌ی خواندنی‌ها و دیدنی‌هایش، می‌بیند که به لطف یک مدت طولانی کپک‌زدگی و قاطی پاتی بودگی زندگی‌اش، یک قفسه‌ی پر و ییمان خوبی از فیلم‌های معرکه و کتاب‌های داستان‌گوی نرمکی منتظر نشسته‌اند تا آدم برود توی حلقه‌شان بنشیند و سیب‌زمینی تنوری‌شان را شریک شود و قصه‌هایشان را بشنود، شب تا صبح. بعد ضربان قلب آدم برای ده روز آینده برود بالا که یک نفر خیلی خیلی خیلی خوبی را بعد از 6 سال می‌خواهد ببیند؛ بنشیند به افتخارش نصف آخر هفته‌اش را خاطره بجود و "هی هی هی" کند با یک لبخند یک وری خود به خودی روی صورتش. یک چنین وقت‌هایی است که آدم می‌فهمد که تنها فانکشن‌اش نق زدن و چس‌ناله کردن نیست و آدمیزاد موجود مالتی‌تسکری است که می‌تواند در عرض چند ساعت از مایوس بدبخت آویزان بودن، به یک حال خوب واقعنی‌ای سویچ کند.
چه می‌شود کرد جز‌ این‌که آدم در اوج خودخواهی و چرند بودگی و هیوغ ‌انگیزی قیافه‌ی "همه چیز آرومه، من چقد خوشحالم" به خودش بگیرد؟! ببینید، من ناچارم، می فهمید؟
آقای عرش کبریایی، ماچ!

پی نوشت: راستی از شما بسی متشکرم که روی پست قبلی کامنت نگذاشتید. بسی از شعورتان مشعوف و مفتخرم.

هیچ نظری موجود نیست: