جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

Almost 20

Now the years are rolling by me, they are rockin evenly
I am older than I once was
and younger than I'll be that's not unusual.
No it isnt strange after changes upon changes we are more or less the same
After changes we are more or less the same.

The Boxer (Paul Simon) Download it!


حالا که برخلاف تصورم، به طرز معجزه‌آسایی تا نزدیکی 20 سالگی که خیلی گنده است زنده‌ مانده‌ام، خوشم آمد بنشینم برای خودم خیال بافی کنم. که پنجاه - پنجاه و پنج ساله ام. صورتم یک جور یواش و خوبی چند تا خط و چین برداشته و هیکلم شکل پنجاه و چند سال زندگی است، نه که افسرده‌ی پر از حسرت و آه فقط، که پر از حسرت‌ها و شایدها و اگرهای بدون پشیمانی. لااقل بدون پشیمانی خیلی سنگین کمر خم کننده. نشسته باشم روی کاناپه، پاهایم رامثل همیشه توی هم پیچیده تکیه داده باشم به میز کوتاه وسط، مثل فیگور عادت کرده‌ی الانم؛ یک جوری که همینی باشم که هستم، دقیقن مدل میدل ایج و زندگی خورده‌ی خودم. این زندگی خورده را در جای سال‌خورده می گویم چون‌که این جوری است که می‌خواهم پیر بشوم و در هر حال اِ گرل کن دریم!
آهان، این‌جا بودیم که من پنجاه و چند ساله نشسته بود، یک کتابی با یک دست گرفته بود جلویش و می خواند و آن یکی دستش را هی تو موهایش فرو می‌کرد و موها را عقب می‌کشید. چشمش کتاب را داشت می‌خواند و مغزش کلن مثل همیشه در حال تلو تلو خوردن بود واسه خودش. پس این‌جا می‌بینیم که من در سی و چند سال آینده هنوزهمین موجود بی حواس ابسنت ماینددی خواهم بود که اصولن مغزم در حال گیج خوردن در میان فکرهایی است که معمولن به آن لحظه ارتباط ندارند و در نهیات همه‌ی تلاش‌ها برای درمان بی‌تمرکزی‌ام، برای خودشان در کوزه قرار دارند که آبش را بخورم. بعد همین‌جوری که من با مغزم که شبیه کمد آقای ووپی است لمیده‌ام و کتابم را از نظر می‌گذرانم، فکر می‌کنم به 18-19 سالگی‌ام که خوشم می‌آمد فریک باشم و ویرد و حتا کریپی (بله زبان اصلی این یادداشت هنوز فارسی است!). کله‌شق و خوشحال و به مقادیری که هیچ‌وقت کافی نبود دیوانه. همه چیز را با زاویه دید کج و کوله‌ی ساخت دست خودم می‌دیدم و منطق و سفسطه ام برای خودش خوش‌مزه و شاخ‌دار بود. بعد یادم بیاید به این‌که چه قدر دفعات زیادی در هر روز، زیر چشمی به آدم‌ها نگاه می‌کردم و توی کله‌ام از صداهه‌ی پر از پوزخندی پر می‌شد که: "هه!". این که چه‌جوری چشم‌هایم دنیا را با یک ثیم ماهی‌بزرگانه‌ای می‌دید، که گوش‌هایم چه همه‌چیز را با ضرباهنگ خل و چل خودش می‌شنید. بعد یادم بیاید که چه‌قدر برای خودم توی این تخیل بودم (هستم. هیه!) که دارم خودم را کوتاه می کنم تا بتوانم قد بیش‌تر آدم‌های دور و برم بشوم. یادم بیاید که بزرگ‌ترین دست‌یافتم این بود که "فقط من بلدم مثل خودم باشم و فقط یک دانه ازم وجود داشته باشد." و از این بابت و بعضی بابت‌های دیگر چه‌قدر به خودم افتخار می‌کردم. یادم بیاید که چقدرمصمم و مطمئن بودم که همیشه یک راهی وجود دارد برای به‌تر شدن؛ که وقتی یک پرسنالیتی خوش‌نیامدنی ام را دور می‌انداختم، چه‌طور با افتخار روی شانه‌ی خودم می زدم و توی گوشم می‌گفتم: "باریکلا دختر!". ته تهش یادم بیفتد که چه‌قدر همه‌چیز برایم کم بود و تخیلم یک جایی حول و حوش امپایر استیت گردش ‌می‌کرد.
بعد همین‌جوری تلو تلو خوران، فکرم برود به بچه‌هایم. به دختر و پسر 17 یا 20 ساله ام. به این‌که چقدر تلاش طاقت‌فرسایی می‌کنند تا زبان‌شان را ساده کنند، ‌تغییر بدهندش یک جوری که من‌ِ باستانیِ قضیه حماری بفممش. ببینم توی صورت‌شان که دارند ته مغزشان قسم می‌خورند که مثل من معمولی نشوند هیچ‌وقت. بعد من بتوانم ببینم تلاش‌شان را، تصور کنم زاویه‌ی نگاه‌شان را، و توی دلم بدانم که چه طور حالی است وقتی آدم 18 ساله یا 20 ساله است و حس می‌کند دنیا به دو دوره‌ی قبل از او بعد از او تقسیم شده و فقط اوست که در جایگاه انقلابی در تکامل بشریت، یک آدمی خواهد شد که مثل هیچ‌ کدام از آدم بزرگ‌های دیگر نخواهد بود. باید بتوانم برای یک لحظه‌ی فسقلی و تند و تیز، حس کنم که چه حسی دارد وقتی آدم 20 ساله است.
دو هفته‌ی دیگر 20 ساله‌ام و هوای 18-20 سالگی فول تایم توی تمام کله و گوش و دماغ و دهنم جریان دارد. از خاصیت‌های همین هواست تصور کردن سی سال بعد خود آدم با یک شمایل کیف داری.

هیچ نظری موجود نیست: