بچه که بودم سعی میکردم عکس خودم توی آینه رو غافلگیر کنم. رومو میکردم اونور، بعد یه دفه برمیگشتم که برای یه لحظه بتونم خودمو توی آینه ببینم که هنوز داره اونور رو نگاه میکنه. هیچوقت موفق نشدم. بعد از یه مدت دیگه تلاش نکردم. تسلیم این واقعیت شدم که این گیفت رو ندارم که بتونم آینه رو غافلگیر کنم. باهاش کنار اومدم و زندهگیم رو گذاشتم روی کارای دیگه، مث درس خوندن.
4 سالگی: در آرزوی روز اول مدرسه. جفنگیاتی که روی بادکنکا نوشته شده یه چیزی تو مایهی "دختر باسواد گل" معنی میده. موجودی که اون وسط وایستاده و خیلی پا داره من هیچ نظری در موردش ندارم. اون کناری منم. نقاشی طبق معمول بی حوصله و رنگ نشده باقی مونده.
5 سالگی: تصویر تصلیب مسیح. اونی که توی دست جلاده قرار نبود اینقدر شبیه کارد میوهخوری باشه. خلاقیت بوتهی آتش از خودم.
دوباره بیحوصله و به زور رنگ شده. رنگآمیزی جنایتبار.
5 سالگی: خلاقیت و ایمجینیشن در حد خیار. رنگآمیزی در حد مخشوشات ذهنی یک بیمار روانی.
6 سالگی: شِت!
7 سالگی: پیشرفت در طراحی. باز هم رنگآمیزی ناکام مانده.
8 سالگی: دورهی شکلهای چالش برانگیزتر و غیرقابل پیشبینیتر. رنگ آمیزیم هیچوقت درست نشد.
5 سالگی: تصویر تصلیب مسیح. اونی که توی دست جلاده قرار نبود اینقدر شبیه کارد میوهخوری باشه. خلاقیت بوتهی آتش از خودم.
دوباره بیحوصله و به زور رنگ شده. رنگآمیزی جنایتبار.
5 سالگی: خلاقیت و ایمجینیشن در حد خیار. رنگآمیزی در حد مخشوشات ذهنی یک بیمار روانی.
6 سالگی: شِت!
7 سالگی: پیشرفت در طراحی. باز هم رنگآمیزی ناکام مانده.
8 سالگی: دورهی شکلهای چالش برانگیزتر و غیرقابل پیشبینیتر. رنگ آمیزیم هیچوقت درست نشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر