یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

پارسال امروز - یک خاطره برای خالی نماندن این‌جا

بساط سبزمو گذاشتم روی میز، آماده. پا شدم صفحه روزنامه‌هه که روش گنده نوشته بود "رفت" رو پرینت بزرگ گرفتم گذاشتم کنارشون. تلویزیون روشن، گذاشتم روی میوت تا همین‌جوری فقط یه چشمم بش باشه. نشستم به ترجمه، مقاله‌هه رو حتا یه بارم نخونده بودم. ترجمه تموم شد، تلویزیون زده بود 7 میلیون. گقتم هنوز دو ساعت نشده، چه زود شمردن. گفتم دارن اول روستاها رو می‌شمرن که یهو بهشون شوک وارد نشه. تلویزیون به آمار خودش شک کرد، زیرنویسه رو برداشت بس که مضحک بود. بعد گفتن آمار رسمیه، گذاشتنش سر جاش. گفتم دارن روستاها رو می‌شمرن. گفت دارن سمنان رو می‌شمرن. خندیدیم. یه خرده گیج و ویج ترجمه‌هه رو بالاخره تموم کردم پاورپوینتاشو بسازم. تلویزیون زد 12 میلیون. گفتم هووومممم، عجیبه. آدرنالینم بالا بود، خوابم نمی‌برد. پاورپوینتارو ماست مالی کردم، کپی پیست با زمینه سفید سفید. تموم شد رفتم سر فیس بوک. "چه خبره؟". آماره عجیب‌تر شد. گفت معلوم نیست دارن چه‌جوری می‌شمرن، بگیر بخواب واسه فردا انرژی داشته باشی، صب زود بیدارت می‌کنم بریم شیرینی بخریم واسه تو خیابون. گفتم خب. خوابم نمیومد ولی حوصله‌ی استرس نداشتم تا صب. خوابیدم.
تلویزیون روشن شد. صدای بهنود گفت هیشکی انتظار اینو نداشت. مث توی این فیلم چرندا تو تخت قائمه شدم. قلبم نبودش. پریدم جلوی تلویزیون. سرم گیج رفت همون‌جا وسط هال نشستم. پرید کابل اینترنتو برداشت گفت نمی شه بری فیس بوک. نگاش کردم. بدون حرف کابل رو گرفتش جلوم. فیس بوک یخ بود. داشتم خفه می‌شدم اومدم بیرون. یه لیوان چای و یه پروپرانولول داد دستم گفت بخور. گفت نرو دانشگاه. گفتم ارائه دارم. رفتم.
دانشگاه رو خوابگردی کردم، یه چیزایی ارائه دادم و برگشتم. لباسامو در آوردم رفتم تو تخت. ملافه رو کشیدم رو سرم. سعی کردم به هیچی فکر نکنم. کار سختی نبود. گمونم حتا اگه می‌خواستم هم نمی‌تونستم به چیزی فکر کنم. بلنک بلنک بود کله‌م. خوابیدم.
7 غروب بیدارم کرد گفت پاشو بیا ببین تهران شلوغ شده. کتک خوردنا و شعارا مغزم رو هوشیار کرد. با تمام بی‌معنی بودن جریان، تازه داشت یه چیزایی توم سینک می‌شد. شروع شد.

پس نویس: این‌ها همه گفتن ندارد. همه نوشته اند از حالشان در آن شب و روز. فایده هم ندارد گفتنش. ولی ضرر هم که ندارد. بگذارید یک جایی ثبتش کنیم که فردای روزگار بدانیم برای خودمان از کجا شروع شد. به نظرم یک سال زمان مناسبی برای بازخوانی آن حس است. وقتش است.

هیچ نظری موجود نیست: