یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۸

اینکه دستات رو روی سر میذارن...

این میدان جنگ، شهر من است...
آن خیابان آتش گرفته، زادگاه من است...
این قیامت، وطن من است...
آن که خوانده نشد، رای من بود...
آن جوان کتک خورده، دوست من است...
این کابوس بزرگ، زندگی من است...
این هیبت خم شده ی شکسته، منم، ماییم...
این چیزی است که از "ایران؛ خرم بهشت من" من مانده، باید به اش افتخار کنم؟


پی نوشت: شاملو همچنان "درد مشترک" است:
مردی چنگ در آسمان افکند
هنگامی که خونش فریاد
و دهانش بسته بود


هیچ نظری موجود نیست: