جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۸

یادداشت پایانی برای روزهای قبل از فردا...

این روزها را دوست داشتم. این روزهایی که آنقدر تشعشعات سبزمان را برای همه پرتاب کرده بودیم که به جای تحویل دادن صورت های سرخ از خشم، برای گشت ارشاد می خواندیم:"نیروی انتظامی، سبز تو هم قشنگه!". این روزهایی که چیزی به نام "امید" را، بعد از سال ها، از خواب خرس وار گنده اش بیدار و در همه ی آیتم های سبزمان خلاصه کردیم. این روزهایی که با هم سبز پوشیدیم و شعار دادیم و شعر خواندیم و توی خیال خودمان، شیشه ی عمر دیو را شکستیم. این روزها همه را دوست داشتم، همه ی همه ی همه ی آدم هایی را که فارغ از اینکه شاخ داشتند یا دم، همرنگ من بودند.
خوشحالم که این دوره را دیدم. خوشحالم که در این وضعیت خودم را با شعارهای روشنفکرانه کنار نکشیدم. خوشحالم که آن روز آنجا بودم تا به آن پسر جوان مو سیخ سیخی توی زانتیا چشمک بزنم و دوتایی با هم بزنیم زیر خنده، خنده ی صمیمانه ای از یک غریبه که هرگز فراموش نخواهم کرد. آنقدر خوشحالم که دلم می خواهد همه ی آدم های توی خیابان را بغل کنم و جیغ بزنم و با دست، موهایشان را هم بریزم!
و از منتهای اعماق بی رنگ (و نه سبز) وجودم تاسف می خورم به حال شماهایی که این مدت دماغتان را سربالا گرفتید و با دیدن مچ بندهای سبز ما، پیف پیف راه انداختید که: "واه واه! عوام! پوپولیسم! جوگیری! هیجان کورکورانه!" . برایتان اینقدر متاسفم که از شدت تاسف دود از کله ام بلند می شود، چون ممکن است هیچگاه دیگر معنای "زنجیره ی انسانی" را تجربه نکنید، زنجیره ای که ما را از درون وجودمان به هم وصل می کرد.
از موسوی برای همیشه صادقانه سپاسگزار خواهم بود. نه به خاطر شعارهایش، نه به خاطر پوززنی احمدی نژاد و نه به خاطر حرف های رنگارنگ؛ به خاطر این روزها و این یادآوری سبز سبز سبز سبز...

و فردا... ما ایمان می آوریم به آغاز فصل سبز.

پ.ن: این جمله را دیروز در استقبال از خاتمی از روی یکی از تابلوهای دست نویس مردم خواندم که به نظرم یکی از قشنگ ترین جمله هایی بود دیروز گفتیم و شنیدیم: شاید این جمعه برود؛ شاید...! قشنگ نیست؟ شاهکار است!

پ.ن2: این متن حماسی جان گداز را من از کدام سلول های لوب وبلاگ نویسی مغزم در آورده ام؟! ظاهرش که اصلن شبیه من نیست، گیریم که حسش عینن همین حس خودم است.

هیچ نظری موجود نیست: