من خودم میدانم که، هنوز در مقیاسی نیستم که بتوانم موشکافی و روایت روابط در آیز واید شات را وجب کنم و بیایم اینجا بگویم. و این که هرچه هم که من از این جنبهی ماجرا بفهمم، یک چیزی در حدود ناخنک به ساحت قدوسی هیبت فیلم محترم آیز واید شات خواهد بود. پس مودبانه پایم را از این بحث بیرون میکشم و میسپارمش به وقتی بزرگ شدم، و میپردازم به آن چیزهاییش که برای خودم قابل لمستر و تجربیتر بوده، که با گفتنش احساس خیانت به فیلم نمیکنم.
در واقع آلیس را با همه ی دوست داشتنی بودن و معرکهگی و قدرتمندیاش میگذارم کنار، چون اصولن زنها خیلی پیچیدهاند و میروم که فقط بیل را بنویسم. زندگی اش را، حوادث و دگردیسیهایش و ضربههایش را.
- بیل زندگیاش راکد شده (در این حد را که می فهمم!). چنانکه همهمان به تجربه میدانیم، هیچ زندگی راکدی برای مدت طولانی به حال خودش باقی نمیماند، چون حتا خود رکود یک جور مادهی منفجره ی جاسازی شده وسط زندگی است، یکهو میترکد و زندگی آدم را میپاچد به در و دیوار؛ به حدی که رفع سرگیجهی بعدش و جمع کردن تکه پارههای زندگی، حالا حالاها وقت میبرد، مخصوصن اگر یک آلیسی چیزی دم دستتان نباشد. خلاصه اینجوریهاست که آقای دکتر بیل هارفورد، یک شب تمام رکود زندگیاش را جمع می کند تا با همسرش برود به یک مهمانی راکدی که هر سال میرود و همان کارهایی را بکند که هر سال میکند و سر همان ساعت هر ساله برگردد، دختر کوچولیش را ببوسد لابد مثل هر شب و بعدش هم به رکودش ادامه بدهد تا سال بعد. و البته که زهی خیال باطل. چاشنی بمب زندگیاش نادانسته به شدت تحریک شده. وقتی فردایش دارد با همسرش حسابی خوش میگذراند، ناگهان... بوم، و همهی زندگیاش جلوی چشمش فرو میریزد، همهی اصول زندگیاش متلاشی می شود و میخورد توی صورتش. و درد دارد خوب، دردش بدجوری توی قیافهی بهتزدهاش فریاد میزند، وقتی که آلیس با یک جملهی "فقط اگه شما مردا میدونستید..."، مانیفست زندگانیاش را روی آب میریزد. و خوب او نمیدانسته و همه ی آجرهای زندگی مامانیاش را روی همین پی ندانستن چیده، حالا شدت دانستنش درد، درد، درد دارد. بیل روی حساب "زن ها تکنیکالی اینجوری فکر نمیکنن." روی امنیت زندگی و شغلش حساب کرده و حالا همهی زنهای زندگیاش کمین کردهاند تا بپرند و گردنش را به دندان بگیرند و ندانستنش را به رخش بکشند.
- بیل اگر حق انتخابی داشته باشد، چهکار باید بکند؟ باید بایستد وسط خرابههای زندگیاش و فریادزنان بگوید: "چرا زودتر بهم نگفتین؟" یا اینکه گوشش را بگیرد و لا لا لا لا که یعنی: "اصن نمیخوام بدونم."؟ ما چه میکنیم؟ هوووممم... مسئه این است.
- حالا آقای بیل که لابد یک آدم عاقل بالغ تحصیلکردهی باشعوری است، چه میکند با ته ماندهی زندگیاش؟ طبعن همان کاری همهی آدمهای عاقل بالغ باشعور دیگر در شرایط مشابه میکنند: خرابتر کردن اوضاع. او براساس فلسفهی "من هم چرکی میشوم مثل بقیهی دنیا"، خرگوش سفید را دنبال میکند (هی، آلیس!) و با کله میپرد توی تونلی که اشباح سرگردان سرزمینی بس عجایبوار، دست به دست میفرستندش جلو و مرحله به مرحله، پاسش میدهند تا برسد به غول مرحلهی آخر (اورجی ملکهی ورقها لابد: آف وید هیز هِد!). one thing led to another تا از این آقای بیل متشخص ِ عصبانی ِ قُد ِ کلهگندهای که از این سر تونل وارد شده، یک بچهی ترسان ِ گریان ِ بغللازمی از آن سر تونل بیرون بیاید که تنها کاری که ازش برمیآید این باشد که برود کز کند توی آغوش آلیس که لابد هنوز بلد است تکههای زندگی منفجر شدهی بیل را کجا بچسباند. بله، این کاری است که بیل هارفوردها با خودشان میکنند.
- حتا من و زندگی بیحادثهام هم تا حالا چندتایی از این بازههای زمانی رویاگونه داشته ایم. که بعدها آدم هرجور فکر می کند، نمیفهمد آیا خواب بوده یا ناظر یک تکه از زندگی در یک سیارهی عجیب و غریبی که یقین سیب هایش وقتی از درخت جدا میشوند، برای خودشان میروند می چسبند به تاق آسمان. یعنی تا یک چنین حدی غیر واقعی و کابوسوارند که روابط حوادثشان هیچ ارتباطی به رابطه علت و معلولی دنیای سالم اتصالینزده ندارد. اما به جان خودم "هیچ رویایی هرگز فقط یک رویا نیست." بعد از یک چنین دورههایی، همیشه یک ته رنگی از آن حادثه توی زندگی آدم می ماند و دائم گوشهی قاب میپلکد که یادآوری کند: "من هستم. من فقط یک رویا نیستم." بعد چنین سلسله وقایعی، زندگی آدم برای همیشه به "قبل از آن ماجرا" و "بعد از آن ماجرا" تقسیم می شود تا همیشه رد زخمش روی وجود آدم بماند.
- بیل از آن چند روز حوادث کابوس گونه اش بیدار شده، فکر می کند به پاسبیلیتی اینکه بهجای اینهمه پنجول انداختن و تلاش برای شکنجه کردن خودش با دانستن بیشتر، می شده برود بنشیند یک گوشهای زخم هایش را بلیسد و یک فکری به حال درد دانستنش بکند. اما آیا واقعن این راه ِ درست است؟
- بیل و آلیس، دو تا آدم از خواب بیدار شده ای که چشمهای شاتشان به شدت واید شده (حتا زیاد از حد)، ایستادهاند کنار هم، وسط دنیایی که در اطرافشان به طرز جنایت کارانهای دارد زندگی عادی اش را میکند، مانده اند که: "خوب حالا چی؟". و احتمالن دشوار می شود راهی بهتر از همان پیشنهاد آخر آلیس، برای شروع زندگی "بعد از آن حادثهی کذایی" پیدا کرد.
در آخر لطفن یکی که خیلی از این چیزها سرش میشود، بردارد یک رمزگشایی بکند از رنگهای آیز واید شات. از آن آبی های گرگ و میش وقت و بی وقتی که آنهمه پشت تمام پنجره های فیلم نشسته و هی توی صورت آدم می کوبد سر در نیاوردن از گرگ یا میش بودن اوضاع را. از آن قرمز و آبی بودن متناوب لباس دختر بچه، یا از سیاه و سفیدی متناوب لباس آلیس.