دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۸

رویین تن، به جادویی که اسفندیار


بهشت جا نیست. بر سر این که مدت هاست توافق داریم. فعلن بهشت یک تاکسی سمند زرد آماده ی حرکت است در خنکی سبک هوای شب دی ماه. وقتی روزش قابل قبول بوده، به دلت چسبیده. نصف روز یله بر نازکای چمن رها شده باشی، با آدم هایی که بلدند لحظه ها را به طور غیر قابل باوری لذت بخش کنند. بعدش دو تا چهارباغ رنگی رنگی و رام، جلوی پایت دراز کشیده باشند، رویشان سر تا سر برگ نشسته باشد. رودخانه امروز روی اخلاق خوبش باشد، لوندی کند و زیبایی پروازی داشته باشد. مرغ های دریایی اش مثل پرهای معلق یک متکای پاره شده، هزار تا هزار تا، در حال پرواز که نه، در حال رهایی کردن و سفید در آبی غلت زدن و از جلوی دید آدم لیز خوردن باشند. اعصاب آدم سبک باشد، شل و معلق؛ آخرین وحشت جانت نا آگاهی از سرنوشت ستاره باشد لابد. بعد برسی به همان تاکسی سمند زرد آماده ی حرکتی که راننده اش به همه ی مسافرهایش بگوید "گُله". بنشینی، اول سفت و جمع و جور، بعد یواش یواشکی آرامش وسط غروب جمع بگیردت. راننده ذهن خوان باشد حتمن، ناغافل شیشه ها را بالا بدهد، صدای شجریان را بیندازد توی فضا؛ پر کند لا به لای آن نفس های عمیق را از صدای جادویی. پسر آن طرفی سرش تکیه به پنجره، خیره به نئون های رنگارنگ دنیا؛ دختر این طرفی هی انگشت های کشیده اش را نرم بلغزاند توی هوا، آرام، نامحسوس، انگار نوازش کند آن جو خاموش پر از آسودگی را. دست بکشد روی پوست زمان و مخمل صدا و نفس ها. بعد تو هی یواشی ات بشود، شلی ات بیاید، نرمی ات بشود. سرت را تکیه بدهی، ولرمی سیال فضا را تنفس کنی و فرو بدهی، فکرت آنقدر بچرخد که سرت بخواهد جوانه بزند. صدای فکر کردن بیاید. صدای فکرهای یواش کردن. فکرها توی فضا تاب بخورند، به هم بپیچند، هر کدام از میان دیگری سر بیرون آورد، ابر و باد بشوند و قطره هایشان روی پوست آدم ها بنشیند. تو یک آن نفهمی کجایی.
یک باره به خود بیایی، راننده، ماشین را آرام گوشه ی خیابان بایستاند، برایت "شب قشنگی داشته باشید" آرزو کند. بعد تو باید خودت را توی خنکی شب سر بدهی، اول سرت را و بعد همه ات را. شبح وار، با هر قدم، پا بگذاری توی واقعیت زندگی از واقعنی.
آن وقت است که تا پایان شب، غشای نازکی نرمی از بهشت بر پوستت می ماند و هی نوازش می کند شبانگی بودنت را.
بهشت است. باور کنید.

هیچ نظری موجود نیست: