یک جایی بود وسط راه که به خودم قول دادم که هر بلایی سرم بیاید، کتاب خواندن و فیلم دیدن و نوشتن و تفریح کردن را حذف نکنم. هی هم چپ چپ به اینهایی نگاه کردم که صبح میروند سر کار و شب میروند سر کار، و بین صبح و شب و بین شب و صبح را میخوابند. هی هم توی دلم فحش دادم که دنیا را به یک تودهی مصرفکنندهی لزج و بدون مغز تبدیل کردهاند. قول دادم که اینطوری نشوم. هر بلایی هم که بخواهد سرم بیاید. بلای کار سرم آمد. بلای اینکه در هفته حتا نصف روز خانه نباشی. آنقدر که وقتی نصف روز خانهای، تنها آرزویت این باشد که با شلوارک و تیشرت گشاد، جوری که هوای خانه از زیر لباست بالا برود و از آستینهایت بیرون بیاید، همه چیز همانطور شل و ول، توی خانه بچرخی و ولو شوی و نه از مغزت و نه بدنت هیچ کاری نکشی. ماکزیمم، یک سریالی چیزی ببینی. ترجیحن تکراری که نخواهی حتا یک دانه کالری بسوزانی (بله، کالری دانه دانه است). یک چنین آرزوهایی دارم. و الان نه درس میخوانم و نه کتاب. نه فیلم میبینم و نه مینویسم. و صد البته که آرزوی درسخواندهبودگی، کتابخواندهگی، فیلمدیدگی و نویسندگی دارم. شاید هم نبایستی که اینطوری هی بزنم پس کلهی خودم. شاید پس کلهام گناه دارد و حقاش است که بخوابد روی متکا و تکان نخورد. شاید هم الان فرصت فرصت بیهوایی و کدورت من است. کدورت که نه. یکجور مصرفکنندگی خوشحال و ساکت. که پول دربیاوری، لباس بخری، و رنگ لباس دغدغهات باشد، و امروز هوس بریانی بکنی و فردا هوس قارچبرگر تنوری پتینه و پسفردا چای رادیو و پسِ پسفردا هاتچیپس سیز و شیک اسمارتیز. اصلن سیک اسمارتیز به منزلهی پنجاه دوز فلوکستین. اصلن شاید آدم باید یک وقتهایی اینقدر توی سطح و معلق باشد که تلخی جاناش، ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد، یا هوس شیک اسمارتیز.
پینوشت: قبلن بهم تذکر داده شده که نوشتههام را با هپیلی اور افتر تمام می:کنم. البته به جز آنهایی که از اول تا آخرش آدمها دارند منفجر میشوند و خون و مغزشان میپاشد به در و دیوار و در پایان با نابودی کل هستی تمام میشوند. یعنی توانایی این را دارم که چسنالههایم را هم ختم به خیر کنم. یعنی وقتی این اتفاق نمیافتد، عمیقن در زندگیام واقعبین و ترسیده و حالخرابام. یعنی ادوارد بلوم که کتک میخورد و خونین و با دندان شکسته بلند میشود و هرهر توی دوربین میخندد. حتا نمیدانم این خوب است یا واقعبینی. مهم این است که اگر "این" بد باشد هم، باز یک چیز خوبی از تویش پیدا میکنم. مهم این است که حالا آیرونی بالا زده و باید این یادداشت را تمام کنم قبل از اینکه همهی دنیا را گل و شکوفه و حبابهای صورتی بگیرد.
پی ِ پینوشت: پیمینویسم، پس هستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر